سرویس تاریخ «انتخاب»؛ بیستویک ساله بودم که به ایران آمدم. فارسی را درست نمیتوانستم حرف بزنم. زیرا درست پانزده سال بود که از ایران دور بودم. در ایران چندان دوست و آشنایی نداشتم. تنها دوست من در ایران حمید رهنما بود... و بعد برادرش مجید. من با این دو برادر در ضمن تحصیل در بیروت آشنا شده بودم. حمید جوانی بامعلومات و به قول معروف پر بود. با یک گفتوگوی کوتاه میتوانستی بفهمی که مجید جوان باسواد و روشنفکریست، اما حمید اینطور نبود. او دریایی بود مرموز و بیکران، کشف کردن اسرار او حوصله و دقت میخواست. اگرچه حالا با من سرسنگین شده، اما به هر حال او برای من دریچهای بود که من پس از عبور از آن میتوانستم با جامعهی روشنفکران آن روز ایران آشنا بشوم.
[پیپ را دوباره چاق میکند و کبریت میکشد. و بعد در حالی که هالهای از دود صورتش را فرا گرفته است ادامه میدهد:] به ایران که رسیدم، چشمم به کتابهای هدایت باز شد. توسط حمید با هدایت دوست شدم، و هدایت در واقع دومین دوست من در ایران بود.
آن موقعها حمید، مدیر و سردبیر روزنامهی «ایران» بود. همین روزنامهی پدرش. حمید خیلی زود محیط ایران را به من شناساند، و هم توسط او بود که برای نخستین بار صادق هدایت را دیدم.
خوب یادم هست که خانهی صادق در خیابان هدایت بود. ساختمان بزرگی داشتند و کنار درِ ورودی حیاط، اتاقی ساخته شده بود که هدایت با کتابهایش و با سایر – به قول خودش – خنزر پنزرش در آنجا سکونت داشت.
در همان برخوردِ اول، او را جوانی محجوب و سادهدل یافتم، اگرچه برخورد اولش خیلی تند و زننده بود، اما توانستم بفهمم که کاراکتر همهی آدمهای محجوب و گوشهگیر همین است. اینها اکثرا سعی میکنند که حجب و حیای ذاتی خودشان را در پشت ماسک بددهنی، و یا تندی و خشم مصنوعی مخفی بکنند. بعدها صادق برای من دوستی قابل احترام، دوستی با معلومات وسیع و ذوق سرشار، و لاجرم دوستی دوشتداشتنی به حساب آمد، و توسط صادق بود که با خانلری مدیر مجلهی «سخن» آشنا شدم.
خانلری به من کتاب میداد که مطالعه بکنم، و اسم کتابهای خوب را مینوشت و به من میداد که آنها را بخرم. و باز توسط هدایت بود که با مرحوم شهید نورایی آشنا شدم. شهید نورایی جوانی بود عصبی، زودرنج و بیقرار. من با او مدتی هم در اروپا زندگی کردم، و بعد در همان سال، با رحمت مصطفوی، یعنی مدیر مجلهی «روشنفکر» حالیه نیز آشنا شدم و اینها دوستان من بودند در آن سال. در آن سالی که پس از پانزده سال دوری به کشورم بازگشته بود.
ادامه دارد...
منبع: سپید و سیاه، سال چهاردهم شماره ۲۶ (۶۹۷)، جمعه ۷ بهمن ۱۳۴۵.
نظر شما