شناسهٔ خبر: 51235336 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

آیا خانه فقط جایی برای خواب و استراحت است؟

خانه‌هایی به رنگ خاطره

خانه فقط جایی برای آسایش جسم ما نیست، بلکه شاید بیش‌از آن دغدغه‌ای فکری است، چیزی که تمام عمر به آن فکر می‌کنیم، برای زیبایی و تمیزی‌اش تلاش می‌کنیم و آن را نمادی از شخصیت خودمان می‌شماریم. وقتی زندگی در خانه جدیدی را شروع می‌کنیم یا لحظه‌ای که برای آخرین‌بار از خانه‌ای پا بیرون می‌گذاریم، تخیلات و خاطرات به ما هجوم می‌آورند. انگار ما رنگ خانه‌هایی را می‌گیریم که در آن زیسته‎ایم. دبورا لوی، نویسنده بریتانیایی، درباره خانه‌های واقعی و خیالی زندگی‌اش نوشته است.

صاحب‌خبر -

خانه فقط جایی برای آسایش جسم ما نیست، بلکه شاید بیش‌از آن دغدغه‌ای فکری است، چیزی که تمام عمر به آن فکر می‌کنیم، برای زیبایی و تمیزی‌اش تلاش می‌کنیم و آن را نمادی از شخصیت خودمان می‌شماریم. وقتی زندگی در خانه جدیدی را شروع می‌کنیم یا لحظه‌ای که برای آخرین‌بار از خانه‌ای پا بیرون می‌گذاریم، تخیلات و خاطرات به ما هجوم می‌آورند. انگار ما رنگ خانه‌هایی را می‌گیریم که در آن زیسته‎ایم. دبورا لوی، نویسنده بریتانیایی، درباره خانه‌های واقعی و خیالی زندگی‌اش نوشته است.
داشتم از گرمی هوا و خستگی پرواز پس‏ می‌‏افتادم. زیر درختی نزدیک ورودی پارک ولو شدم. همین‏‌طور که دراز کشیده بودم و از بین برگ‏‌ها آسمان وسیع را تماشا می‏‌کردم، چشمم به چیزی افتاد که از درخت آویزان بود. کلید بود. با روبانی سرخ‏رنگ به شاخه‌‏ای آویزانش کرده بودند و همان‏‌جا مانده بود. با خودم گفتم شاید از قصد گذاشته‏‌اند بماند، چون دیگر نمی‏‌خواهند به خانه‏‌ای که این کلیدش بوده بازگردند. یا شاید می‏‌خواسته‏‌اند با این نشانه دوره‌‏ای از زندگی خود را به پایان برسانند. همیشه هاله‏‌ای از رمز و راز دور کلید‌ها هست. وسایلی برای ورود و خروج و باز و بسته کردن در خانه‌هایی هستند که بعضی‏‌هایشان را دوست داشته‏‌ایم و بعضی دیگر را نه.
همراه ارواح خیال‏‌پردازان دیگر، بیشتر عمرم پشت شیشه بنگاه‌های املاک صورت چسبانده‏ و چشم تیز کرده‏ بودم تا خانه خودِ خودم را که نمی‏‌توانستم بخرم پیدا کنم. ولی باور داشتم وقتی بزرگ شدم یک روز کلید خانه خودم را در دست خواهم داشت، خانه‌‏ای با پیچ امین‏الدوله و چند بهارخواب. در همین حال، صدایی ضعیف موذیانه در گوشم زمزمه می‏‌کرد که «این خانه واقعی نیست، هیچ‏وقت به دستش نمی‌‏آوری.»
بله، مدت‏‌ها تلاش کرده بودم زندگی مرفهی داشته باشم. آسان نبود. همکارانم نمی‏‌خواستند زیاد مرفه باشند، ولی من دلم می‏‌خواست برای زندگی به حومه شهر بروم.
اگر ملک‌واملاک ما خودنگاره و تصویری از طبقه اجتماعی‌مان باشد، از طرفی هم شبیه بدنی است که اندامش را طوری حرکت می‏‌دهد که اغواگر باشد. راستش را بخواهید من نفهمیدم چرا ملک‌واملاک آن‌طور که باید برای من لوندی نکرد و چشمان خمارش پیشنهادی نکرد که نتوانم نپذیرم. آخر، بالاخره توانسته بودم با نویسندگی زندگی‏‌ام را بگذرانم. از آنجا که در پارک زیر آن کلید رهاشده یا فراموش‏‌شده خوابیده بودم و به این چیز‌ها فکر می‏‌کردم، خیلی افسرده‌کننده بود که بی‌خود سر دلایل واقعی ماندن در آپارتمان خرابه‌‏ام با خودم کلنجار بروم.
حدود ۲۰‏‌سالگی شروع به نوشتن کردم و تقریباً همان‌وقت نمایشنامه‌هایم روی صحنه رفت، اما اولین کتابم ۲۷‌‏سالگی منتشر شد. نوشتن کلام بازیگران بسیار لذتبخش بود، ولی نان و آب نمی‏‌شد، ولی داشتم نویسنده‏ای می‏‌شدم که دلم می‏‌خواست باشم. بله، من خانه می‏‌خواستم و یک باغچه. من سرزمین می‏‌خواستم.
آن پائیز که به دخترم کمک می‌کردم وسایلش را جمع کند می‏‌دانستم که دوران طولانی و پرمشقت مادری وارد مرحله تازه‏ای می‏شود. با خودم فکر می‏‌کردم آیا می‏شود در خانواده صاحب قدرت باشی و دیگران را اسیر نیازها، منیت‏‌ها، دلواپسی‌‏ها و حالات روحی خود نکنی؟ زنی قوی در مرکز خانواده و دوستان که ضعف‌‏هایش را پنهان نمی‏‌کند یا برای جلب توجه و همدردی به پروپای همه نمی‏‌پیچد؟
به‌هرحال، دیوار‌ها از هم باز شده بودند. خانه واقعی من بزرگ‌تر شده بود، اتاق‏ها زیاد بودند، از همه پنجره‌ها باد ملایم می‏وزید، همه در‌ها باز بودند و درِ حیاط قفل نبود. در محوطه خیالی بیرون خانه، پروانه‌ها بر بوته‎های اسطوخودوس بنفش نشسته بودند، قایق پارویی‏ام پر از چیز‌هایی بود که مردم جا گذاشته بودند: یک لنگه سندل، کلاه، کتاب و تور ماهیگیری. چندوقت پیش به پنجره‌های خانه پشت‏پنجره‏ای‌های چوبی زدم، سبز روشن. بهترین دوستم می‏گفت باید مخزن فاضلاب هم نصب کنی، ولی خداحافظی با دختر جوانم آن‌قدر برایم سخت بود که نشد.
در محوطه جلوی ساختمان صنوبری کاشته بودند که سایه‌اش روی اتاق پذیرایی من می‌افتاد. نور را می‏بلعید. نمی‏دانم چرا آنجا درخت همیشه‏ بهار کاشته بودند. اصلاً نمی‏گذاشت نور داخل بیاید. با خودم گفتم روز‌های آفتابی می‏توانم بروم زیر شاخه‌های بزرگ آن، در آن محوطه همیشه‏سایه بنویسم. یعنی باید یک میز تاشو می‏خریدم که جمع بشود (مثل گُل) تا بتوانم از راه‏پله مارپیچ ساختمان پایین ببرم. اگر سرایدار نبود، سخت می‏شد چمدان‏های بزرگم را از این راه‏پله بالا ببرم.
سرایدار صورت وسایل آپارتمان را که بابتش ودیعه مالی گذاشته بودم مرور می‏کرد: فنجان دوتا، چاقو دوتا، چنگال دوتا، قابلمه و تخته نان‏بری هم یکی. یک میز تحریر و یک صندلی هم بود به‌علاوه دو تخت یک‏نفره در اتاق خواب که از حمام بزرگ کنارش کوچک‌تر بود. وقتی رفت، تختخواب‏های تک‏نفره را به‌هم‏ چسباندم و شروع به ساختن اریکه سلطنت شبانگاهی کردم. نگاهی به آپارتمان برهنه انداختم. خب... پس تنهایی والدین یعنی این. نمی‏دانم باید بگویم آپارتمانم سرد و سوت‌وکور بود یا اینکه فقط خلوت و پرنور دلباز بود؟
یک ماه بعد، اولین سوپ بویاس عمرم را پختم و از همسایه مجسمه‏ساز طبقه پایین دعوت کردم بالا بیاید. او خمیر را با دستانش گلوله می‏کرد و بعد با نوک انگشتش حالت می‏داد و این‌طوری از نان آدمک‏های کوچک می‏ساخت و وقتی کامل می‏شدند، آن‌ها را می‏خورد.
دیگر هرگز نمی‏خواهم با هیچ زوج زن و مردی پشت میزی بنشینم و ببینم که زن می‏خواهد فضایی برای خودش قرض کند. در چنین حالتی مرد‌ها صاحب‏خانه می‏شوند و زن‏ها می‏شوند مستأجر آنها!
* نقل و تلخیص از: وب‌سایت ترجمان/ نوشته: دبورا لِوی
/ ترجمه: عرفان قادری/ مرجع: گاردین

نظر شما