شناسهٔ خبر: 51119822 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

خوانشی تحلیلی از فرجام حیات سیاسی شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس

دفن‌شده‌ای در نیمه شب که اسطوره شد!

روزنامه جوان

۸۴ سال پیش در چنین روزهایی، عالم مجاهد و سیاستمدار ژرف‌اندیش، شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس، در تبعیدگاه کاشمر –که برای مرگ بدان منتقل گشته بود- به دست عمال رضاخان به شهادت رسید.

صاحب‌خبر -

سرویس تاریخ جوان آنلاین:   ۸۴ سال پیش در چنین روزهایی، عالم مجاهد و سیاستمدار ژرف‌اندیش، شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس، در تبعیدگاه کاشمر –که برای مرگ بدان منتقل گشته بود- به دست عمال رضاخان به شهادت رسید. موسم اکنون، اما برای بازخوانی زمینه‌ها و چند و، چون این رویداد مناسب می‌نماد. در مقال پی آمده، این موضوع مورد خوانشی تحلیلی قرار گرفته است. مستندات این نوشتار، بر تارنمای پژوهشکده مطالعات تاریخ معاصر ایران وجود دارد. امید آنکه محققان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.


اگر من از این زندان خلاص شوم، من حسن هستم و تو هم رضاخان هستی!
مهندس سیدمحسن مدرسی فرزند دکتر سیدعبدالباقی مدرسی و نوه شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس است. او در سنین خردسالی به سر می‌برد که پدربزرگ به دست عمال رضاخان به شهادت رسید. با این همه مدرسی در این فقره، مشاهدات و اطلاعاتی خانوادگی دارد که مروری بر آن در این مقام مفید تواند بود:
«من متولد سال ۱۳۱۳ هستم و هنگامی که به دنیا آمدم، پدربزرگم در تبعید بودند و این امکان برای ما وجود نداشت، تا به دیدار ایشان برویم، ولی یادم هست مرحوم پدرم، همواره با اکرام فوق‌العاده از پدرشان یاد و همواره به ما یادآوری می‌کردند: باید رفتارمان به‌گونه‌ای باشد که شأن ایشان به تمامی رعایت شود. در طول سال‌های تبعید پدربزرگ -که از سال ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۶ طول کشید- فقط یک بار به پدر اجازه دادند تا با ایشان ملاقات کنند و مدت ملاقات هم بسیار کوتاه بود! هر بار هم که از پدر می‌پرسیدیم: پس آقاجان کی می‌آیند؟ می‌گفتند: ان‌شاءالله به زودی! خاطره تلخی که به یاد دارم، در سه چهار سالگی است. یادم هست روزی در خانه را زدند و رفتم در را باز کردم و دیدم، دو مرد غریبه پشت در هستند. آن‌ها سراغ پدرم را گرفتند. رفتم و به پدرم گفتم. بعد هم از روی کنجکاوی، پشت سرشان رفتم. آن‌ها بقچه‌ای را به پدرم دادند و گفتند: آقای مدرس فوت شده و این هم وسایل ایشان است! پدر هیچ حرفی نزدند! در را بستند و دو قطره اشک از چشم‌هایشان ریخت! بعد زیر لب فاتحه خواندند! در عالم بچگی متوجه شدم که فاجعه‌ای روی داده است! در کل زندگی، فقط دو بار اشک پدرم را دیدم، یک بار موقع شنیدن خبر فوت پدرشان و یک بار هم موقعی که حصبه گرفتم و داشتم می‌مردم! در آن دوره، ما در کردستان زندگی می‌کردیم و اقوام ما در اصفهان بودند. پدرم برای عمویم نامه نوشتند که پدر فوت کرده‌اند. گمان نمی‌کنم در اصفهان هم کسی توانست علناً مجلسی برگزار کند! اقوام هم بی‌سر و صدا می‌آمدند و تسلیت می‌گفتند و می‌رفتند. دو واعظ هم آوردند و روضه خواندند. یادم هست حلوا هم می‌پختند و بین همسایه‌ها تقسیم می‌کردند، ولی کلاً مراسم آرام و بی‌سر و صدایی بود! پدرم معتقد بودند: امکان ندارد آقا به اجل عادی از دنیا رفته باشند و قطعاً رژیم ایشان را کشته است. بعد‌ها خود من از امان‌الله جهانبانی -که افسر تحصیلکرده‌ای بود- شنیدم که گفت: دو بار از طرف رضاشاه مأمور شدم تا پیغامی را به پدربزرگ شما برسانم. رضاشاه در پیام اول گفته بود: بیایید و نایب‌التولیه آستان قدس بشوید و در پیام دوم گفته بود: اگر به عراق بروید، برای شما بهتر است. آقای مدرس به من گفتند: برو و به رضاخان بگو: اگر من از این زندان خلاص شوم، من حسن هستم و تو هم رضاخان هستی! و حاضر نشدند از تبعیدگاه خود بیرون بیایند. دوستان مرحوم آقا، اطلاعات موثقی را به دست آورده بودند و به ما گفتند: جهانسوزی با دو مأمور شهربانی، آقا را مسموم کرده بودند! آقای احمدی نامی هم از اهالی کاشمر بود و بعد‌ها درباره زمین‌هایی که برای مقبره آقا لازم بود، به ما خیلی کمک کرد. او گفت: جنازه آقا را شبانه دفن کردند! مردم کاشمر قبر آقا را نشانه‌گذاری کردند که گم نشود و بتوانند به وقتش مقبره‌ای بسازند. مردم غالباً سر قبر آقا می‌رفتند و نان و ماست نذر می‌کردند، چون قوت غالب مرحوم آقا، نان و ماست بود. پس از خلع رضاخان، برای قاتلان آقا دادگاهی برگزار شد. وقتی که این دادگاه برگزار شد، هشت نه سال بیشتر نداشتم و طبیعتاً مرا به این‌جور جا‌ها راه نمی‌دادند، اما پدرم رفتند و ایراداتی را به نحوه برگزاری دادگاه وارد کردند. ایشان می‌گفتند: یک دادگاه کاملاً فرمایشی بود و همه مسائل را سر هم‌بندی کردند! قصدشان از برگزاری دادگاه، فقط جلب قلوب مردم بود، کما اینکه در دوره نخست‌وزیری قوام‌السلطنه هم از پدرم خواستند وزارت بهداری را قبول کنند. این پیشنهاد از طرف سیدجلال‌الدین تهرانی -که در زمان قوام‌السلطنه، نایب‌التولیه آستان قدس و وزیر مشاور بود- مطرح شد که به سبب دوستی با پدرم، از ایشان شناخت دقیقی داشت. پدر در پاسخ گفته بودند: بنده از لطف شما ممنونم، ولی می‌دانید ما مدرس‌ها اصولاً عادت نداریم دست به کمر بزنیم و بایستیم! پاسخم منفی است!...»

زندگانی من از هر حیث دشوار است حتی نان و لحاف ندارم!
رفتار رضاخان با شهید آیت‌الله سید حسن مدرس، ناشی از ترسی عمیق و مداوم است! چه اینکه طبیعتاً، وجود سیدی بی‌دفاع در قلعه‌ای متروکه در خواف، چندان نمی‌تواند هراسناک و هول‌انگیز باشد! او پیش‌تر مدتی با مدرس به سر برده و هوش و قدرت ابداع وی را دریافته بود. هم از این روی و در سالیان تبعید وی، از نگاهبانی و ایذای وی، چیزی کم نگذاشت! با این همه، آنچه کرده بود، به نظرش کافی نیامد و نهایتاً در پی انتقال مدرس به کاشمر، دستور قتل وی را صادر کرد! سارا اکبری پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در این باره آورده است:
«رضاخان هراس خود از افشاگری مدرس را با خانه‌نشینی او آشکار کرد، اما وحشت حکومتگران خودکامه با این مجازات فرو ننشست و در ۱۶ مهر ۱۳۰۷ ش، قزاق دستور دستگیری ایشان را صادر کرد، فرمانی که رئیس شهربانی همراه با گروهی از نیروهایش، آن را در میانه مهرماه ۱۳۰۷ به اجرا درآوردند. آن‌ها به بهانه سازش آیت‌الله مدرس با ایلات و عشایر و قصد انقلاب علیه رضاشاه، به منزل ایشان هجوم بردند و پس از ضرب و شتم، این روحانی مجاهد را بدون عمامه، عبا و کفش، از خانه بیرون آوردند و به مأموران شهربانی مشهد تحویل دادند! محمدتقی بهار چگونگی دستگیری آیت‌الله مدرس را اینچنین به تصویر کشیده است: درگاهی... شبی با چند تن دژخیم وارد خانه سید شد و همین که چشمش به مدرس می‌افتد، بنای دشنام و ناسزاگویی به مدرس می‌گذارد، مدرس به او تعرض می‌کند... درگاهی او را کتک می‌زند! در این حین فرزند او سیدعبدالباقی، از اتاق دیگر می‌رسد و با درگاهی طرف می‌شود و درگاهی امر می‌کند، دژخیمان سید را برهنه و یک‌لاقبا دستگیر می‌کنند... و حتی نمی‌گذارند مدرس کفش به پای نماید!... نکته جالب توجه این است که رضاشاه در رویه‌ای نامتعارف، مدرس را به تبعید در عتبات عالیات نفرستاد، بلکه پس از دستگیری، ایشان نخست از تهران به دامغان و مشهد و بعد از مشهد، به خواف تبعید شدند. با وجود آنکه آیت‌الله مدرس در تبعید، دو مرتبه به واسطه نظمیه خراسان، از مرکز تقاضایِ تشرف به مکه را کرد، به درخواست او وقعی گذاشته نشد! انتخاب خواف به عنوان تبعیدگاه مدرس، به این سبب بود که اهالی آنجا سنی‌مذهب بودند و چندان حساسیتی نسبت به زندانی بودن مجتهدی شیعی در دیارشان نداشتند! افزون بر این، امکان برقراری ارتباط میان خواف و پایتخت به آسانی ممکن نبود. مدرس در خواف، در قلعه‌ای نظامی زندانی شد و تحت نظر شدید مأموران امنیتی قرار گرفت و ممنوع‌الملاقات شد! شهید مدرس از این زمان (۱۳۰۷ ش) تا سال ۱۳۱۶ ش، یعنی چیزی حدود ۹ سال، در تبعیدگاه خواف و توسط مأموران رضاشاه تحت نظر بود. وی دوران تبعید را در سخت‌ترین شرایط گذراند، به‌گونه‌ای که حتی از ضروری‌ترین امکانات زیستی محروم بود. سختگیری مأموران رضاشاه نسبت به شهید مدرس، تا حدی بوده است که وی در سال ۱۳۱۴ ش، نامه‌ای کوتاه برای شیخ احمد بهار می‌فرستد و از وی می‌خواهد که نامه را به ملک‌الشعرای بهار برساند. بنا به نقل قولی از بهار، شهید مدرس در آن نامه نوشته بود: زندگانی من از هر حیث دشوار است حتی نان و لحاف ندارم!... آیت‌الله مدرس در دوران تبعید و اسارت نیز دست از مخالفت با اقدامات و برنامه‌های حکومت رضاشاه برنداشت و هر فرصتی که پیش می‌آمد، مخالفت و اعتراض خود را نسبت به وضع موجود اعلام می‌کرد. در حقیقت مدرس در تبعید نیز سر تسلیم فرود نیاورد و با لحن استهزا آمیزی، از حبس منفرد به حبس معذب یاد کرد. دوران اسارت مدرس، حدود ۹ سال طول کشید. در این مدت، ترس و نگرانی رضاشاه از مدرس در بند، نه تنها کاهش نیافت، بلکه هراس از این شیر در زنجیر، به گونه‌ای در ذهن وی رخنه کرده بود که سرانجام تصمیم به قتل ایشان گرفت! از‌این‌رو دستور قتل آیت‌الله مدرس، به رئیس شهربانی خواف ابلاغ شد، ولی او از قتل ایشان سر باز زد، درنتیجه پس از ۱۱ سال اسارت در قلعه متروکه ارگ در خواف، در ۲۲ مهر ۱۳۱۶، وی را از خواف به کاشمر منتقل کردند. رئیس شهربانی کاشمر ــ رسدبان اقتداری ــ نیز از اجرای دستور قتل آیت‌الله مدرس خودداری کرد که این امر به برکناری وی از پست خویش انجامید. درنتیجه، این کار به مأمورانی به نام‌های جهانسوزی، خلج و مستوفیان واگذار شد. آن‌ها نیز وی را در شب ۲۷ رمضان، ابتدا مسموم کردند و سپس با پیچیدن عمامه بر گردن وی، آن بزرگ را به شهادت رسانیدند و جنازه‌اش را مخفیانه به خاک سپردند.»

ترور‌هایی بی‌فایده که راه تبعید را هموار کرد!
تهدیدات رضاخان به جان مدرس، منحصر به دوران تبعید وی نبود. او در تمامی ادوار حیات، سه بار مورد تهدید قرار گرفت که واپسین آن، توسط عمال رضاخان روی داد. مدرس در این رویداد، با چابکی و سرعت، عبای خود را بالا گرفت و سر و بدن خویش را پایین آورد و نهایتاً، ضاربیان را دچار خطای دید کرد. خبر این ترور، شهر را به خروش آورد و در محکومیت آن، اقداماتی فراوان انجام شد. زهرا سعیدی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در این باره می‌نویسد:
«مدرس در طول مدت عمر سه بار ترور شد که مهم‌ترین و سخت‌ترین آنها، در دوران رضاخان روی داد. بعد از کودتای ۱۲۹۹ رضاخان، مدرس یکی از مخالفان سرسختی بود که در اعتراض به کودتا، دستگیر و مدتی زندانی شد. وی بعد از آزادی از زندان، به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس چهارم انتخاب شد و به‌رغم آنکه پیش از آن به دلیل مخالفت با اقدامات رضاخان دستگیر و زندانی شده بود، اما باز هم به انتقاد از اقدامات رضاشاه می‌پرداخت. مدرس از جمله افرادی بود که در راستای حفظ استقلال سیاسی کشور، به طرح جمهوری رضاشاه اعتراض کرد، زیرا معتقد بود این جمهوری ساخته و پرداخته خارجی‌هاست: جمله معروف وی که من با جمهوری واقعی مخالف نیستم و حکومت صدر اسلام هم تقریباً و بلکه تحقیقاً حکومت جمهوری بوده است، ولی این جمهوری که می‌خواهند به ما تحمیل کنند، بنا بر اراده ملت ایران نیست، بلکه انگلیسی‌ها می‌خواهند به ملت ایران تحمیل نمایند و رژیم حکومتی را که صددرصد دست‌نشانده و تحت اراده خود باشد، در ایران برقرار سازند...، به خوبی حکایت از بینش آزادیخواهانه و ضداستبدادی وی دارد. مدرس به‌رغم تلاش وافری که در جهت جلوگیری از استبداد رضاشاه و سلطنت او نمود، اما در نهایت نتوانست در این راه موفق گردد. در این مقطع مدرس و طرفدارانش تحت فشار بیشتری بودند و آن سید وارسته، کمتر به مجلس می‌رفت و بیشتر مشغول تدریس بود. وقتی مخالفان و معاندان مشاهده کردند که فریاد حق‌طلبی مدرس خاموش نخواهد شد تصمیم به ترور او گرفتند که این حرکت آنان نافرجام ماند و تیر‌های شلیک شده، بازو و کتف مدرس را مجروح کرد و او پس از ۶۴ روز، سلامتی خود را بازیافت و در ۱۱ دی ماه ۱۳۰۵ در مجلس حاضر شد. مدرس بعد از این ترور نیز دست از مخالفت‌ها و اعتراضات سیاسی خود برنداشت و به فعالیت‌های خود علیه رضاشاه ادامه داد. اما این بار رضاشاه در اقدامی خصمانه، نه تنها مانع از شرکت وی در انتخابات مجلس هفتم شد، بلکه او را به خواف و سپس کاشمر تبعید کرد. مدرس از زمان دستگیری یعنی از سال ۱۳۰۷ تا سال ۱۳۱۶ در تبعید به سر برد و در نهایت به دستور رضاشاه، توسط فردی به نام جهانسوزی به قتل رسید. مدرس را می‌توان یکی از اسطوره‌های بزرگ آزادیخواهی در دوران معاصر دانست که بدون واهمه از ترور‌هایی که به قصد جانش صورت گرفت، مسیر خود را تا اهداف نهایی پیش برد. با این حال، ترور‌هایی که او را هدف گرفت، نشان از این واقعیت نیز دارد که بی‌قانونی و نبودن امنیت سیاسی و قضایی، یکی از ویژگی‌های مهم دوران حیات وی محسوب می‌شود، زیرا ترور معمولاً در فضایی که با خلأ امنیت و قانون مواجه است، مجال تکرار و اجرا می‌یابد.»

«قتل درمانی»، سنت مداوم رضاخان در برابر مخالفان
آنچه در فوق بدان اشارت رفت، بدین معنا نیست که سیاست قتل درمانی رضاخانی، تنها از شهید آیت‌الله سید حسن مدرس سراغ گرفته است! علاوه بر آنان که در دوران قزاق، رسماً و علناً کشته شدند، هزاران تن مفقود گشتند که تا هم اینک نیز نمی‌توان از آنان سراغ گرفت! بررسی هویت و تعداد مفقودان رضاخانی، فصلی مهم در بررسی کارنامه دوران حاکمیت اوست. این رویکرد به قرار پی آمده، در تحلیل سید هاشم منیری پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، بازتاب یافته است:
«اختناق سیاسی به‌وجودآمده در نظام استبدادی رضاشاه زمینه‌ای را فراهم کرد که به قتل‌های سیاسی سیاسیون ایران منجر شد. چه آن‌ها که پیش از این او را در تأسیس دولت پهلوی کمک کردند و یار و هم اندیش او بودند و چه مخالفانی که تکلیف آن‌ها از همان ابتدا در برابر او روشن بود. اما علت این قتل‌ها را می‌توان به دو دسته شخصیت درونی رضاشاه که تاب و تحمل هیچ قدرتی را نمی‌پذیرفت و عوامل بیرونی که مکانیسم کنترل شونده مستقلی وجود نداشت تا او را به پرسش بگیرد و اقدامات او را مورد پیگیری قرار دهد، محدود کرد. به لحاظ روانشناسی، ترس از قدرت دیگری، سوء ظن، بدگمانی، کینه‌های شخصی و روحیه استبدادی سبب شد دوست و دشمن خود را به چنگال مرگ بسپارد. شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس و تقی ارانی، ازجمله مخالفان نظام رضاخانی با اندیشه‌های متفاوت بودند که هر دو به ترتیب در ۱۰ آذرماه ۱۳۱۶ ش و ۱۴ بهمن‌ماه ۱۳۱۸ ش به قتل رسیدند. آغاز رویارویی مدرس با رضاخان طی نشست‌های مجلس چهارم شورای ملی به‌تدریج آشکار شد؛ آنگاه که او در تدارک قبضه کردن قدرت تلاش می‌کرد. مدرس و یارانش بحق بیش از هر چیز دیگر از بازگشت استبداد می‌هراسیدند و برای آن‌ها دفاع از دستاورد‌های سخت‌یاب مشروطه در مقابل ناسیونالیسم افراطی و احیای گذشته پرشکوه ایران مهم‌تر بود. شهید مدرس به هر اقدام ممکنی دست زد تا جلوی رضاخان را در قبضه کردن کامل قدرت بگیرد. اوج این ماجرا در دو داستان جمهوری خواهی رضاخان و ماده‌واحده تغییر سلطنت در مجلس پنجم است که در برابر این ماده‌واحده با صدای رسا گفت: اگر صد هزار رأی هم بدهید، خلاف قانون است! وقتی استیضاح رضاخان را نیز به آن اضافه کنیم، علت کینه او و حذف آن را بهتر می‌توان درک کرد. تقی ارانی نیز به‌عنوان یک نظریه‌پرداز مارکسیست، شخصیت اصلی گروه ۵۳ نفر و یکی از روشنفکران جوانی بود که رضاشاه را آلت دست امپریالیسم انگلیس و دادگاه‌های او را به‌مثابه دادگاه‌های پوشالی نازی‌ها توصیف می‌کرد. رضاشاه در ۱۳۱۰ ش، قانونی را به تصویب رساند که براساس آن، اعضای هر سازمانی که پادشاهی مشروطه را به خطر می‌انداخت یا مرام اشتراکی را تبلیغ می‌کرد، به ۱۰ سال زندان محکوم می‌شدند. در اردیبهشت ۱۳۱۶، ۵۳ نفر به اتهام تشکیل سازمان مخفی اشتراکی و ترجمه کتاب‌های الحادی دستگیر و محاکمه شدند. ارانی تلاش کرد مارکسیسم و نظریه مبارزه طبقاتی را به جامعه و مباحث روشنفکری را در دانشگاه‌ها ترویج کند، اما او نیز همانند سایرین در زندان، به‌نوعی به قتل رسید.»

نظر شما