شناسهٔ خبر: 50979689 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه ابتکار | لینک خبر

دختران قصه تلخ زندگی خودشان را روایت می‌کنند

شکنجه در خانه پدری

صاحب‌خبر - چون شبیه یکی از اقوام پدرم بودم مدام من را می‌زدند و می‌گفتند نباید زنده بمانم. حتی غذا به من نمی دادند و من اجازه نداشتم با آن‌ها غذا بخورم. اگر می‌خوابیدم من را با کتک بیدار می‌کردند و مدام آزارم می‌دادند.
به گزارش ایلنا، «خانه‌ امن» اگر چه خانه‌ای است میان خانه‌های دیگر، اما ساکنانش برای درمان دردهایشان و برای رهایی از رنج‌های روزگار به این سرا پناه آورده‌اند. دختران خانه سلامت در خانه امن دولت‌آباد از خانه پدری ناامن خود به این مرکز پناه آورده‌اند تا با امید به آینده زخم‌های باقی‌مانده از خانه پدری را التیام بخشند.
در این خانه از دخترانی می‌گوییم که در بهترین سال‌های کودکی‌شان بدترین شکنجه‌ها و رنج‌ها را کشیده‌اند. دخترانی که از آزار و اذیت و تهدید به مرگ گرفته تا آزار و اذیت جنسی از سوی نزدیک‌ترین و عزیزترین افراد خانواده را تجربه‌ کرده‌اند.
به علت رعایت‌های پروتکل‌های بهداشتی امکان حضور در خوابگاه و خانه سلامت دختران وجود ندارد و من در اتاق مدیریت منتظر دخترانی هستم که قرار است در این گزارش مرا همراهی کنند. سارا، مانتوی آبی به تن دارد و شال سفید رنگی روی سرش است و گهگاهی هم از سرش می‌افتد. می‌گوید ۱۸ سال دارد، اما جثه‌اش ظریف‌تر از سنش به نظر می‌رسد. اگرچه ماسک بر صورت دارد، اما آثار زخم‌های عمیق و کهنه چاقو همچنان بر سر و صورت زیبایش دیده می‌شود. سارا حدود دوسالی است که به خانه امن دولت‌آباد در شهر ری آمده است.
به او می‌گویم آیا تمایلی دارد درباره خانواده‌اش با هم گپ بزنیم و سارا اینطور پاسخ می‌دهد: «بله، مشکلی ندارم. آن روزها برای من دیگر گذشته است» وی ادامه می‌دهد: «شرایط خانواده ما بسیار بد بود. من اولین فرزند خانواده بودم و از زمانی که به دنیا آمدم و به یاد دارم، خانواده یعنی مادر و پدرم من را نمی‌خواستند برای همین مدام من را آزار می‌دادند و کتک می‌زدند.»
او از روزی می‌گوید که پدرش او را از پله‌های خانه به پایین پرت کرده است: «پدربزرگم برایم تعریف می‌کرد که وقتی سه ساله بودم، پدرم من را از ۲۰ پله به پایین پرتاب کرده و اگر پدربزرگم نبود، قطعا من در آن سقوط جان خود را از دست می‌دادم. تا زمانی که پدربزرگم زنده بود، باز کمی هوای من را داشت و شرایطم بهتر بود اما با رفتن او همه چیز سخت‌تر شد.»
از سارا می‌پرسم چرا پدر و مادرت با تو این رفتار را داشتند، مگر تو اولین فرزند آن‌ها نبودی، در پاسخ می‌گوید: «چون شبیه یکی از اقوام پدرم بودم، برای همین مدام من را می‌زدند و می‌گفتند، نباید زنده بمانم. حتی غذا هم به من نمی دادند و من اجازه نداشتم با آن‌ها غذا بخورم. اگر می‌خوابیدم من را با کتک بیدار می‌کردند و مدام آزارم می‌دادند.»
وی با بیان اینکه پدرش به شیشه اعتیاد داشته و مادرش هم از لحاظ روانی به گفته مددکارش در شرایط مناسبی قرار نداشته است، ادامه می‌دهد: «پدر و مادرم هیچ وقت رفتاری را که با من داشتند با خواهر و برادرهایم که بعد از من به دنیا آمدند، نداشتند. من حق مدرسه رفتن نداشتم. من حق خوابیدن و غذا خوردن نداشتم، مدام من را با چاقو، تیغ، چوب و ... می‌زدند. این رفتار پدر و مادرم باعث شده بود که خواهر و برادرهایم نیز با من بدرفتاری کنند و گاهی اوقات از آن‌ها هم کتک می‌خوردم.»
با تعجب بیشتر از سارا می‌پرسم؛ فقط چون شبیه یکی از اقوام پدرت بودی تو را کتک می‌زدند و او در پاسخ می‌گوید: «بله، ظاهرا این فامیل ما به گفته پدرم حق او را خورده بود و من چون شبیه او بودم، نباید در خانه می‌ماندم. یک بار خواب بودم که با سوزش عجیبی روی کمرم از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم کتری آب جوش را روی کمرم خالی می‌کند و می‌گوید نباید در خانه من بخوابی.»
در حالی که قطرات اشک از چشمانش سرازیر شده ماسکش را پایین می‌آورد و می‌گوید: «اثرات چاقو را روی صورتم ببین این‌ها همه کار پدرم است. او من را با چاقو می‌زد و گاهی اوقات با ذغال بدنم را می‌سوزاند.» وی تصریح می‌کند: «من در این سال‌ها همیشه یواشکی غذا می‌خوردم. برایم باورش هنوز هم سخت است که پدر و مادرم با من چنین رفتاری داشتند. چندین بار قصد کردم تا خودم را بکشم، اما فقط یکبار این کار را انجام دادم که البته موفق هم نشدم.»
یکباره گویا سارا یاد موضوعی می‌افتد و می‌گوید: «ما یک زیرزمین هم داشتیم.» در ادامه از صحبتش منصرف می‌شود؛ از او می‌پرسم تو را آنجا زندانی می‌کردند، اینطور می‌گوید: «آنجا خیلی سیاه بود» و بعد ادامه می‌دهد: «اصلا بگذریم.» می‌گویم؛ باشه اگر اذیت می‌شوی ادامه نده.
به گفته مددکار مرکز، همسایه‌ها متوجه می‌شوند که در سرمای زمستان پدرش او را بدون لباس در حیاط منزل نگه داشته و آب سرد روی بدنش می‌ریزد و ناگهان چاقویی را بر می‌دارد و می‌خواهد سر سارا را از بدنش جدا کند که فورا همسایه‌ها با اورژانس اجتماعی تماس می‌گیرند و با ورود و دخالت نیروهای اورژانس اجتماعی سارا از منزل پدری‌‌اش بیرون می‌رود و به بهزیستی منتقل می‌شود.
سارا با بیان اینکه مادرم، پدرم را معتاد کرد، می‌گوید: «وقتی اورژانس اجتماعی من را به بهزیستی منتقل کرد من ۱۴ ساله بودم صورتم بسیار داغون بود، دو سالی در بهزیستی با ۴ دختر دیگر قرنطینه بودیم که آن‌ها هم شرایطی مانند من داشتند.» بعد با خنده می‌گوید: «البته مددکارم می‌گوید شرایط من از همه کسانی که تا به امروز دیده بدتر بوده و هیچ‌کسی مثل من نبوده است.»
از سارا می‌پرسم از خانواده‌ات خبر داری و در پاسخ می‌گوید: «از مددکارم شنیدم که مادرم با خواهر و برادرهایم خانه را ترک کرده و پدرم تنها زندگی‌ می‌کند و می‌گویند زباله‌گرد شده است. البته برای من مهم نیست آنها چه کار می‌کنند، اگر من پدر و مادر داشتم که الان اینجا نبودم. همان زمان در پی شکایتی که بهزیستی از خانواده‌ام کرده بودند، برای پدرم زندان بریده بودند، اما رضایت دادم. من این دنیا آنها را می‌بخشم اما آن دنیا از آنها نمی‌گذرم. از وقتی اینجا آمدم از کلاس اول جهشی درس می‌خوانم و یک سری کارهای هنری هم یاد گرفته‌ام. آن موقع که در قرنطینه بهزیستی بودیم، زندگی‌مان را به صورت صوتی می‌گفتیم و قرار شده بود از روی آن کتاب بنویسند.»
از او می‌پرسم برنامه‌ات برای آینده چیست و می‌خواهی چه کاره شوی، سارا با خنده می‌گوید: «من اگر بخواهم افسرده شوم، نمی‌توانم آینده‌ام را بسازم. این وقایع برای گذشته من است و اگر بخواهم مدام به آنها فکر کنم اذیت می‌شوم.»
مدیر خانه امن دولت آباد که در کنار ما حضور دارد، می‌گوید: «سارا دختر بسیار با انگیزه‌ای است و همه از او راضی هستند، او در اینجا به هر کسی که بتواند کمک می‌کند. کلی هنرهای دستی یاد گرفته و تاکنون از طریق همین صنایع دستی که یاد گرفته و در نمایشگاه به فروش رسانده، توانسته ۱۰ میلیون تومان پس‌انداز داشته باشد و در کنار آن برای خودش کلی طلا بخرد.»
داستان زندگی دختران خانه سلامت دولت آباد بسیار دردناک و غم‌انگیز است. چگونه ممکن است، برادر و خواهری با خواهر یا برادر خود بدرفتاری کرده و او را مورد آزار قرار دهد، در حالی که بعد از پدر و مادر پشتیبان فرد در خانواده خواهر و برادر او هستند. «راحله» یکی دیگر از دختران خانه سلامت است؛ مددکار می‌گوید وقتی او را به خانه سلامت آوردند از ترس خود را در یک پتو پنهان کرده بود و از آن خارج نمی‌شد.
حدود چهارسالی است که راحله توسط نیروهای اورژانس اجتماعی از خانه ناامن پدری به خانه امن دولت آباد منتقل شده‌است. او حالا در دوره‌های درمانی شرکت می‌کند و علاوه بر درمان‌های مشاوره‌ای از درمان‌های دارویی نیز استفاده می‌کند. با او درباره خانواده‌ و روزهایی که در کنار آن‌ها سپری کرده، گفتگو می‌کنم و می‌گوید: «در خانه وضعیت خوبی نداشتم. مدام در خانه زندانی بودم. هیچ جا نمی‌رفتم. برادرم من را اذیت می‌کرد و مدام من را در حمام زندانی می‌کرد. مادر و خواهرم هم رابطه خوبی با من نداشتند، فقط پدرم کمی با من مهربان بود، اما برادرم مدام من را آزار می‌داد.»
وی با بیان اینکه مادرش از ناراحتی اعصاب و روان رنج می‌برده است،‌ می‌گوید: «خواهرم درس می‌خواند و دانشجو بود، البته مشکلات عصبی داشت و بعد از مدتی دانشگاه را رها کرد، من مدرسه نمی‌رفتم. مادرم که بیمار بود و پدرم هم هروئین مصرف می‌کرد و برادرم هم مشکلات عصبی داشت. برای همین من را مدام در حمام می‌انداخت. حتی غذایم را هم داخل حمام می‌خوردم.»
او که مدت ۴ سال در این مرکز زندگی می‌کند، ادامه می‌دهد: دلم که برای خانه تنگ نمی‌شود، گهگاهی هم پدرم می‌آید و به من سر می‌زند و همین برایم کفایت می‌کند. الان ۲۲ سال دارم و تلاش می‌کنم تا به صورت جهشی دبستان را تمام کنم و بتوانم وارد راهنمایی شوم.
ساکنان درد کشیده و رنجور خانه امن این روزها در سایه تلاش‌های مددکاران و مدیر مهربان مرکز دولت‌آباد، با امید به آینده روزگار امن و آرامی را می‌گذرانند، آرامشی که هیچ وقت در خانه پدر و در کنار خانواده نداشتند.

برچسب‌ها:

نظر شما