شناسهٔ خبر: 50430752 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مفدا | لینک خبر

سومین حکایت مفدا شاهرود از مثنوی؛

اتحاد، رمز رسیدن به سعادت

در این مطلب حکایت "باغبان، صوفی، فقیه و سیّد" از دفتر دوم مثنوی، آمده است. بخش‌های منثور یادداشت از کتاب «پیمانه و دانه» نوشته دکتر سیاح‌زاده و بخش‌های منظوم نیز از مثنوی مولانا جلال‌الدین به تصحیح رینولد نیکلسون آورده شده است. تهیه کننده: عارف نظری، عضو سرویس فرهنگی مفدا شاهرود

صاحب‌خبر -

داستان باغبان، صوفی، فقیه و سید

باغبانی وارد باغ خود شد، دید سه مرد مانند دزدان در باغ او هستند. یکی از آنها فقیه و شریعتمدار بود، دیگری خود را سید اولاد پیغمبر معرفی کرد و سومی ظاهراً درویش و صوفی بود. باغبان با خود فکر کرد:

«من به تنهایی قادر نیستم با این سه مرد مقابله کنم و از باغ بیرونشان برانم. بهترین راه این است که اینها را از هم جدا کنم و حساب هرکدام را جداگانه برسم.»

باغبانی چون نظر در باغ کرد/ دید چون دزدان بباغ خود سه مرد

یک فقیه و یک شریف و صوفیی/ هر یکی شوخی بدی لا یوفیی

گفت با اینها مرا صد حجتست/ لیک جمع‌اند و جماعت قوّتست

بر نیایم یک تنه با سه نفر/ پس بِبُرمشان نخست از همدگر

هر یکی را من به سویی افکنم/ چونک تنها شد سبیلش بر کَنم

 به این اندیشه حیله‌ای به خاطرش رسید. پس رفت نزد آنها و گفت: «به به، چه روز فرخنده‌ای، چه مهمانان محترم و بزرگواری. شما مهمان من هستید. این طوری که بد است.»

بعد رو کرد به صوفی و گفت: «خانه‌ام انتهای همین باغ است. بهتر است تو به خانه‌ام بروی و گلیمی از آنجا بیاوری تا همه بهتر استراحت کنید.»

 وقتی صوفی رفت، به فقیه گفت: «ای مرد بزرگوار، تو یک فقیه عالی قدر هستی، ما به فتوای بی نظیر تو است که نان می‌خوریم و از دانش و علم تو بهره می‌گیریم. این دیگری هم سید اولاد پیغمبر است. از دولتی سر او است که برکت و نعمت به ما می‌رسد. در حقیقت او شهزاده است و بر من لازم است که به شما دو نفر خدمت کنم.»

حیله کرد و کرد صوفی را به راه/ تا کند یارانش را با او تباه

گفت صوفی را برو سوی وثاق/ یک گلیم آور برای این رفاق

رفت صوفی گفت خلوت با دو یار/ تو فقیهی وین شریف نامدار

ما به فتوی تو نانی می‌خوریم/ ما به پر دانش تو می‌پریم

وین دگر شه‌زاده و سلطان ماست/ سیدست از خاندان مصطفاست

«اما نمی‌دانم این صوفی شکم‌باره چه صیغه‌ای است که خود را میان شما بزرگواران و سروران جامعه جا زده است. وقتی آمد، به من اجازه بدهید او را ادب کنم و از باغ بیرون بیندازم تا شما سروران من در این باغ، که قابل شما را ندارد، یک هفته‌ای استراحت کنید و لذت دنیا را ببرید.»

کیست آن صوفی شکم‌خوار خسیس/ تا بود با چون شما شاهان جَلیس

چون بباید مر ورا پنبه کنید/ هفته‌ای بر باغ و راغ من زنید

باغ چه بود جان من آن شماست/ ای شما بوده مرا چون چشم راست

 باغبان چنان آن دو را وسوسه کرد که از صوفی بریدند. وقتی صوفی آمد، باغبان با چوب بر او تاخت و گفت: «ای سگ کثیف، آیا صوفی باید بی‌پروا و بدون اجازه وارد باغ مردم بشود؟ از کدام شیخ و پیر چنین درسی به تو رسیده؟ از جنید یا از بایزید؟» و همراه آن با چوب بر سروصورت صوفی میکوفت.

وسوسه کرد و مَریشان را فریفت/ آه کز یاران نمی‌باید شکیفت

چون بِرَه کردند صوفی را و رفت/ خصم شد اندر پیش با چوب زَفت

گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز/ اندر آیی باغ ما تو از ستیز

این جنیدت ره نمود و بایزید/ از کدامین شیخ و پیرت این رسید

صوفی که سرش شکافته بود و نیمه جانش باقی مانده‌بود، روی به دو رفیق خود کرد و گفت:

«من که گرفتار این بلیه شده‌ام و از من گذشت، شما در فکر خود باشید. شما مرا بیگانه به شمار آوردید، اما از این "قَلتَبان" بیگانه‌تر نیستم. به زودی خواهید دید همین بلا بر سر شما خواهد آمد.»

کوفت صوفی را چو تنها یافتش/ نیم کُشتش کرد و سر بشکافتش

گفت صوفی آن من بگذشت لیک/ ای رفیقان پاس خود دارید نیک

مر مرا اغیار دانستید هان/ نیستم اغیارتر زین قلتبان

اینچ من خوردم شما را خوردنیست/ وین چنین شربت جزای هر دَنیست

این جهان کوهست و گفت و گوی تو/ از صدا هم باز آید سوی تو

باغبان پس از اینکه صوفی را از باغ بیرون کرد، روی به سید کرد و گفت: «در خانه من غذای مطبوعی پخته‌اند. بهتر است بروی و از اهل خانه بخواهی آن را برای ما بیاورند تا سه نفری به خیروخوشی بخوریم و لذت ببریم.»

چون ز صوفی گشت فارغ باغبان/ یک بهانه کرد زان پس جنس آن

کای شریف من برو سوی وثاق/ که ز بهر چاشت پختم من رقاق

بر در خانه بگو قیماز را/ تا بیارد آن رقاق و قاز را

سید بینوا حرف او را باور کرد و راه افتاد و رفت. باغبان به فقیه گفت: «ای مرد عالم و دانا. ظاهر تو نشان از بزرگی و علم و معرفت تو می‌دهد. در این نمی‌توان تردید کرد. اما آن مرد که خود را سید اولاد پیغمبر می‌داند، معلوم نیست چه حرامزاده‌ای است. خود را به پیغمبر و علی بسته‌است. معلوم نیست پدر او کیست که ادعای سیدی می‌کند.»

چون بِرَه کردش بگفت ای تیزبین/ تو فقیهی ظاهرست این و یقین

او شریفی می‌کند دعوی سرد/ مادر او را که داند تا کی کرد

بر زن و بر فعل زن دل می‌نهید/ عقل ناقص وانگهانی اعتمید

خویشتن را بر علی و بر نبی/ بسته است اندر زمانه بس غبی

هر که باشد از زنا و زانیان/ این برد ظن در حق ربّانیان

هر که برگردد سرش از چرخها/ همچو خود گردنده بیند خانه را

 باغبان آنقدر از سید بینوا بد گفت که فقیه عالم نیز فریفته شد و از یار و همراهش کناره گرفت. وقتی سید آمد، باغبان چوب را گرفت و به جان او افتاد که: «ای جدت به کمرت بزند. ای خر بی‌مقدار، چه کسی تو را به این باغ دعوت کرد؟ آیا پیغمبر اکرم به تو دستور دزدی داده که به باغ مردم دستبرد می‌زنی؟ جزای تو این چوب است.» و آن قدر سید را زیر ضربات چوب گرفت که از زخم آن حال خرابی داشت. سید در همان حال به فقیه گفت: «ای فقیه، اکنون که تنها شدی، فرار کن. زیرا این ستمگر تو را نیز به روز من می‌نشاند.»

آنچ گفت آن باغبان بوالفضول/ حال او بد دور از اولاد رسول

گر نبودی او نتیجه‌ی مرتدان/ کی چنین گفتی برای خاندان

خواند افسونها شنید آن را فقیه/ در پیش رفت آن ستمکار سفیه

گفت ای خر اندرین باغت کی خواند/ دزدی از پیغامبرت میراث ماند[؟]

شیر را بَچّه همی‌ماند بدو/ تو به پیغامبر بِچِه مانی بگو

با شریف آن کرد مرد ملتجی/ که کند با آل یاسین خارجی

تا چه کین دارند دایم دیو و غول/ چون یزید و شمر با آل رسول

شد شریف از زخم آن ظالم خراب/ با فقیه او گفت ما جستیم از آب

پای دار اکنون که ماندی فرد و کم/ چون دهل شو زخم می‌خور در شکم

گر شریف و لایق و همدم نیم/ از چنین ظالم ترا من کم نیم

مر مرا دادی بدین صاحب غرض/ احمقی کردی ترا بئس العوض

وقتی باغبان از سید فارغ شد و او را از باغ بیرون راند، روی به فقیه کرد و گفت: «به تو هم می‌گویند فقیه؟ تو چه عالمی هستی؟ تو ننگ هر آدم نادانی هستی. حتی آدم‌های نادان هم از وجود تو شرم دارند. آیا فتوای تو این است که به باغ مردم دستبرد بزنی؟ و شروع کرد به زدن فقیه. فقیه زیر ضربات چوب باغبان می‌گفت:

«به راستی این حرف تو واقعیت است که من مرد عالم و دانایی نیستم. اگر بودم از همان اول باید حیله تو را  می‌فهمیدم و از دوستانم دوری نمی‌کردم. حالا این حق تو است که مرا بزنی و من هم مستوجب این مکافات هستم.»

شد ازو فارغ بیامد کای فقیه/ چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه

فتوی‌ات اینست ای ببریده‌دست/ کاندر آیی و نگویی امر هست

این چنین رخصت بخواندی در وسیط/ یا بدست این مساله اندر محیط

گفت حقستت بزن دستت رسید/ این سزای آنک از یاران برید

شرح مختصر نمادها و رمزها

... حضور پیر و مرشد (اولیاء الله) در کنار سالک طریقت از واجبات است. زیرا ما جزء هستیم و مرشد کل است. اگر جزء از کل دور بماند، وجود او گرفتار شیطان درون و نفس اماره خود خواهد شد. اگر حتی یک وجب از مرشد خود دوری، بدان و آگاه باش که این کار نفس اماره‌ی تو (شیطان وجودت) است. زیرا نفس نیرنگ باز است و با هزاران حیله و ترفند اتحاد و یگانگی تو با مرشد و مرادت را به هم می‌ریزد. درست مانند آن باغبانی که اتحاد فقیه و صوفی و سید را در هم شکست و بلایی بر سر آنان آورد که در داستان‌ها نوشتند.

 اینجاست که مولوی همین داستان را نقل می‌کند. این داستان مانند بسیاری از داستان‌های مثنوی هم پیامی برای رفتار اجتماعی انسان دارد و هم تحلیلی عرفانی و روانی. در زمینه پیام اجتماعی درک نظر مولوی بسیار آسان است. میلیون‌ها انسان در جهان ما فریب این شیادان (باغبان) را می‌خورند. این باغبانان حیله‌باز، به مصداق مثل معروف «تفرقه بینداز و حکومت کن»، آن همبستگی را که می‌تواند برای مردم رفاه و سعادت به ارمغان بیاورد، درهم می‌شکنند و به هدف‌های شیطانی خود می‌رسند. این فرایند؛ درهم شکستن یگانگی در همه واحدهای اجتماعی؛ خانواده، دوستان، و اقوام و ملت‌ها همواره در جریان بوده و هست و عامل اصلی آن جهل و ناآگاهی گرفتاران این رندانِ حیله ساز است.

اما از جنبه "روانی و عرفانی" همانگونه که گفته شد، باغبان نماد شیطان وجود ما یا به عبارت دیگر نفس شرور ما است و این سه وجود (صوفی، سید و فقیه) نماد نیروهای رو به کمال درون ما هستند که اگر انسان بر نفس خود تسلط یافته باشد، اگر به یقین رسیده باشد، این نیروها همواره در همگونی و هماهنگی‌اند. اما کار نفس تفرقه افکنی و بهره‌وری از ناهماهنگی همین نیروهای ذهنی ما است. بدین لحاظ است که این نیروها در درون اغلب ما در حال جنگ و جدال‌اند. این همه وسواس‌های کشنده، این همه دودلی‌ها و چنددلی‌ها که در انجام کارهای خیر و انسانی در دل‌ها وجود دارد، ناشی از همین تفرقه افکنی نفس حیله‌گر ما است...

نظر شما