شناسهٔ خبر: 49608524 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: باشگاه خبرنگاران جوان | لینک خبر

به مناسبت روز شعر و ادب فارسی؛

شعر شاعران بزرگ را بخوانید

به بهانه روز شعر و ادب فارسی، به برخی از اشعار شاعران بزرگ ادبیات فارسی پرداخته‌ایم.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان،روز بیست و هفتم شهریور ماه، سالروز درگذشت شهریار، شاعر ایرانی، با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی، روز ملی شعر و ادب فارسی، نامیده شده است.

مهم‌ترین اثر این شاعر، منظومه حیدربابایه سلام (سلام به حیدربابا) است که از شاهکار‌های ادبیات ترکی آذربایجانی به‌شمار می‌رود و شاعر، در آن از اصالت و زیبایی‌های روستا یاد کرده و این مجموعه، در میان اشعار مدرن قرار گرفته است و به بیش از ۸۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است.

بیشتربخوانید

به بهانه روز شعر و ادب فارسی، در ادامه، بخشی از شعر شاعران بزرگ ایران زمین را می آوریم:

شعر حافظ 

رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

سعدی 

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

مولانا 

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

شعر شاعران بزرگ را بخوانید

عطار

در دلم بنشسته‌ای بیرون میا
نی برون آی از دلم در خون میا

چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی
هر زمان در دیده دیگرگون میا

چون کست یک ذره هرگز پی نبرد
تو به یک یک ذره بوقلمون میا

غصه‌ای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا

سرنگون غواص خود پیش آیدت
تو ز فقر بحر در هامون میا

گر پدید آیی دو عالم گم شود
بیش از این ای لولو مکنون میا

نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا

چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم
لطف کن وز وسع من افزون میا

چون به یک مویت ندارم دست رس
دست بر نه برتر از گردون میا

چون ز هشیاری به جان آمد دلم
بی‌شرابی پیش این مجنون میا

بدرهٔ موزون شعرت ای فرید
بستهٔ این بدرهٔ موزون میا

فردوسی

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی

در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان

ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی

ز گفتار بی‌کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه

به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن‌گاه نیست

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

بیشتر بخوانید

انتهای پیام/ 

نظر شما