شناسهٔ خبر: 12830310 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق | لینک خبر

گفت‌‌وگو با مادر شهيد تازه تفحص شده سعيد حيدري؛

نمي‌خواستم شرمنده حضرت زينب(س) شوم

عزت بياري مادر شهيد تازه تفحص شده سعيد حيدري از دردانه‌اش برايمان روايت مي‌كند. مادري كه مفهوم انتظار را خوب مي‌داند. او از مسافر تازه از سفر برگشته‌‌‌اش مي‌گويد. از 30 سال بي‌خبري كه به تلخي و سختي گذشت اما گذشت و حلاوت فدايي اسلام شدن فرزندش اين 30 سال را برايش قابل تحمل نمود. آنچه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي ما با عزت بياري مادر شهيد سعيد حيدري است.

صاحب‌خبر -
گروه جهاد و مقاومت مشرق - عزت بياري مادر شهيد تازه تفحص شده سعيد حيدري از دردانه‌اش برايمان روايت مي‌كند. مادري كه مفهوم انتظار را خوب مي‌داند. او از مسافر تازه از سفر برگشته‌‌‌اش مي‌گويد. از 30 سال بي‌خبري كه به تلخي و سختي گذشت اما گذشت و حلاوت فدايي اسلام شدن فرزندش اين 30 سال را برايش قابل تحمل نمود. آنچه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي ما با عزت بياري مادر شهيد سعيد حيدري است.

 غبار فراموشي روي خاطرات مادرانه

ما پنج فرزند داشتيم كه يكي از آنها را در راه خدا داديم؛ شهيد سعيد حيدري. خوب به ياد دارم همسرم از همان اولين روزهاي تشكيل خانواده به رزق حلال پايبند بود. مي‌گفت اين توجه باعث عاقبت بخيري بچه‌ها مي‌شود. عزت بياري از دردانه‌اش برايمان مي‌گويد: سعيد متولد 1347بود. زمان انقلاب سن و سال چنداني نداشت اما در تظاهرات و راهپيمايي‌هاي ضد رژيم سهمي اندك داشت. با تشكيل بسيج، پسرم راهي شد تا از اين درياي خروشان بي‌نصيب نماند. 

 نمي‌خواستم شرمنده حضرت زينب(س) شوم

با آغاز زمزمه‌هاي جنگ تحميلي تمام تلاش خود را به كار برد تا به صفوف مجاهدان برسد. پسرم آن زمان تراشكار بود و تحصيلاتش را تا پايان سوم راهنمايي ادامه داد. سال 1364يعني زماني كه 17 سال بيشتر نداشت راهي جبهه شد. وقتي مي‌خواست برود از من اجازه گرفت. من هم مخالفتي نكردم. فكر كردم اگر جلويش را بگيرم و مخالفت كنم در قيامت شرمنده حضرت زينب(س) خواهم شد و جوابي براي ايشان نخواهم داشت. دفاع از اسلام بود. امام زمان نداي ياري سر داده بود و من بايد فرزندم را راهي مي‌كردم. مگر نه اينكه مي‌گوييم كاش در دوران امام حسين (ع) بوديم و ياري مي‌كرديم. آن روزها روزهاي سخت امتحان ما بود.
به هرحال سعيد راهي شد. ابتدا به كردستان رفت. براي بار اول سه ماه رفت و بعد از اينكه به مرخصي آمد مجدداً به جنوب اعزام شد. وقتي هم مي‌آمد حرفي از جبهه و جنگ نمي‌زد. نمي‌خواست من را نگران خطرات جبهه كند كه با رفتنش مخالفت كنم.

  خفته در ام‌الرصاص
 زمزمه‌هاي عملياتي بود كه رفت. بعدها متوجه شديم نام عمليات والفجر 8 است. همان عملياتي كه سعيد را از من سال‌ها دور كرد. سعيد جزو نيروهاي عمليات ايذايي بود كه در ام الرصاص مفقودالاثر شد. از دوستانش كه بعد از عمليات به خانه بازگشتند، سراغ سعيدم را بسيار گرفتم اما آنها براي اينكه من را نگران نكنند، گفتند كه سعيد و چند نفر از بچه‌ها را از همان منطقه به مشهد و زيارت امام رضا فرستاده‌اند.

من هم منتظر بودم كه او از زيارت آقا بازگردد اما ديگر نيامد. خيلي به دنبالش گشتيم. پدر، برادر و بستگان براي پيدا كردن نشاني از سعيدم به منطقه رفتند اما خبري نبود كه نبود. رفتند و ما را سال‌ها در بي‌خبري و انتظار نگه داشتند. هربار كه اسرا آزاد مي‌شدند عكس سعيد را بر مي‌داشتم و به خانه آنها مي‌رفتم تا خبري بگيرم. مي‌پرسيدم شما‌ سعيد من را ديده‌ايد؟
 اما آنها خبري نداشتند. بعد از تفحص و جست‌وجوي زياد از دوستانش متوجه شديم كه سعيد در عمليات به شدت مجروح و مجبور مي‌شود خودش به تنهايي به عقب برگردد اما سر يك دوراهي اشتباهاً به سمت نيروهاي دشمن حركت مي‌كند و در ام‌الرصاص و در خاك عراق به شهادت مي‌رسد. 30 سال بعد پيكر شهيدم را از آنجا تفحص كردند.

 جاي خالي شهيدم در روزهاي زندگي

من 30 سال از سعيد دور بودم. 30 سال دلتنگ گمشده خانه‌ام بودم. جايش در ميان بچه‌هايم خالي بود. در ميان همه مراسم‌‌ها و همه روزهاي زندگي‌‌ام.
وقتي شهداي گمنام را مي‌آوردند قاب عكسش را مي‌زدم زير چادرم و راه مي‌افتادم به گمان اينكه اين شهدا دوستان و همرزمان شهيدم هستند. هميشه به بهشت زهرا (س) مي‌رفتم و سر خاك شهداي گمنام مي‌نشستم و درد دل مي‌كردم.
خانه‌مان را هم عوض نكردم هم به خاطر اينكه سعيد راحت خانواده را پيدا كند و هم به دليل اينكه در اين خانه خاطرات زيادي از سعيدم دارم. نمي‌خواهم با رفتنم از اين خانه خاطراتش را از ياد ببرم. با ماندن در خانه آنها را مرور مي‌كنم.

 خبر آمد خبري در راه است

مادر شهيد با بغض‌هاي شكسته از خبر پيدا شدن فرزندش مي‌گويد: چند وقتي بود بچه‌ها اصرار مي‌كردند برويم و آزمايش دي ان‌ اي بدهيم. در نهايت من و پدرش رفتيم معراج شهدا. آنها گفتند براي چه آمديد گفتيم آمديم آزمايش دی‌ان‌ای بدهيم شايد فرزندمان پيدا شد. رفتيم آزمايشگاه، همان روز انگار تماس مي‌گيرند كه شهيد سعيد حيدري تفحص شده است. دقيقاً همان روزي كه ما رفتيم آزمايش بدهيم خبر تفحص را به معراج شهدا دادند. كمي بعد تماس گرفتند و گفتند پيكر سعيدم با زحمت بچه‌هاي تفحص پيدا شده است. خبر آمد خبري در راه است.
مادرانه‌هاي شهيد سعيد حيدري ديگر به روزهاي خوش و شادي آمدن فرزندش ختم مي‌شود. بعد از 30 سال بي‌خبري مادر خبر آمدن فرزندش را مي‌شنود: وقتي آمد، مراسم باشكوهي هم برايش گرفتند. وقتي او را ديدم گفتم مادر آمدي اما خيلي دير آمدي. پاهايم ديگر توان و ياري آمدن سر مزارت را ندارد. آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟
*روزنامه جوان

نظر شما