شناسهٔ خبر: 44147021 - سرویس استانی
منبع: ایسنا | لینک خبر

/۲۵ نوامبر؛ روز جهانی رفع خشونت علیه زنان/

چرا باید عادت کنیم؟

سارا حاتمی

متن زیر خیابان‌نوشتی از مزاحمت‌هایی است که زنان هرروزه آن را تجربه می‌کنند.

صاحب‌خبر -

پنجشنبه، ۲۳ آبان ۱۳۹۸/ ۱۲:۰۵ دقیقه/ پیاده‌رو بلوار وکیل‌آباد، نزدیک به میدان آزادی 

موتورسواری درشت اندام و چاق با کاپشن سورمه‌ای و هدبند مشکی، روی خط سبز دوچرخه، کج‌دارومریز جلو می‌آید. نزدیکم می‌شود و صدای اگزوزش را به رخم می‌کشد. سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. در چشمانم زل می‌زند. با خندۀ کجی چیزی زیر لب می‌گوید. نمی‌شنوم. سر فرمانش را به سمت من کج می‌کند و بی‌جهت گاز می‌دهد و بعد از کنارم  با سرعت عبور می‌کند.

شنبه، ۲۵ آبان ۱۳۹۸/ ۱۰:۲۳ دقیقه/ بلوار پیروزی، حوالی میدان صیادشیرازی

قصد عبور از خیابان را دارم. می‌ایستم تا ماشین‌ها رد شوند. خیابان خالی می‌شود. هم‌زمان، موتورسواری که دو پلاستیک بزرگ نان باگت از دستۀ موتورش آویزان کرده، به سمت من می‌آید. با شال‌گردن تمام صورتش را پیچانده. کاپشن مشکی‌رنگ با آستین‌های خط‌دار سفید بر تن دارد. سرعتش را کم می‌کند. دو بوق پشت‌سر هم می‌زند. از جلوی پایم رد می‌شود و با فریاد اصرار دارد که کبد آدمیزاد را به اندازۀ جگر گوسفند خوش‌مزه ببیند. فریادش گوشم را پُر می‌کند. از خیابان رد می‌شوم.

سه‌شنبه، ۲۸ آبان ۱۳۹۸/ ۸:۳۵ دقیقه/ ابتدای خیابان صیادشیرازی ۳۲، حاشیۀ خیابان

منتظر تاکسی‌خطی‌های زردم. از داخل کوچه صیاد ۳۲، ماشین شرکت برق خارج می‌شود. دو مأمور شرکت برق و راننده در آن دیده می‌شوند. ماموری که سمت راست راننده نشسته، یونیفرم زرد و خاکستری شرکت را بر تن دارد. سرش را از پنجرۀ ماشین- لوگوی شرکت برق به‌خوبی رویش دیده می‌شود- بیرون می‌آورد و همان‌طور که راننده ترمز گرفته تا خیابان خالی شود و وارد بلوار شوند، با صدای بلند می‌گوید «برسونمت تهران!». سرم را به سمتش می‌چرخانم. در چشمانم خیره می‌شود و ادامه می‌دهد «اصلا بریم شرکت». دست‌پاچه و گیج، سوار تاکسی‌خطی‌های شخصی می‌شوم تا به مترو برسم.

همان‌روز/ ۱۶:۰۹ دقیقه/ میدان پارک، روبه‌روی انتشارات جهاددانشگاهی

با سرعت از انتشارات بیرون می‌زنم. کلاسم دیر شده. برایم مترو بهترین وسیله است. قبل از خط عابرپیاده می‌ایستم. پیکان‌وانتی سفید با سرعت زیاد، وارد لاین کندرو می‌شود. دوبار چراغ می‌دهد. چشمم به راننده‌اش می‌افتد. کلاهی سیاه دارد. سن‌وسالش هم کم نیست! چون پنجرۀ ماشینش بالاست، به دست‌تکان‌دادن و پوزخندزدن کفایت می‌کند و رد می‌شود. من هم رد می‌شوم.

همان‌روز/ ۱۹:۳۰ دقیقه/ حاشیۀ بلوار فلسطین، فلسطین ۹

با دوستم در حال پیاده‌روی در بلوار فلسطین هستیم. گرم حرف زدنیم. سه پسر جوان از جلویمان درمی‌آیند. پسری نحیف و قدبلند کنارم قرار می‌گیرد. کم‌سن‌وسال است. کاپشنی چرم پوشیده. خودش را طوری نزدیک می‌کند که مجبور می‌شوم جاخالی دهم. خنده‌هایشان را گروهی شلیک می‌کنند. قهقه‌ها و آواهای بلند مردانه کم‌کم دور می‌شوند.

دوشنبه، ۴ آذر ۱۳۹۸/ ۱۷:۴۰ دقیقه/ابتدای بلوار فلسطین 

چندنفری هستیم که منتظر اتوبوس ایستاده‌ایم. سه‌چهار خانم و سه‌چهار آقا. هوا سرد است. شالگردنم را دور گردنم پیچیده‌ام و سعی می‌کنم چانه‌ام را آن تو جا کنم تا شاید کمی گرم شوم. پژو پارس سفیدرنگی از میدان وارد بلوار می‌شود. در آن شلوغی آدم‌ها و ماشین‌ها، مرد کنار شاگرد، پنجره‌اش را پایین می‌دهد، سرش را بیرون می‌آورد و با صدای بلند می‌گوید «بیاین با تاکسی بریم، اتوبوس دیگه نمی‌آد». راننده جفت‌راهنما می‌زند. به خیره‌شدن به یک‌سری دختر دانشجو و منی که لباس فرم به تن دارم، ادامه می‌دهند. جلوتر از ایستگاه پارک می‌کنند. سرک‌کشی‌های شوفر ادامه دارد تا اینکه اتوبوس می‌رسد.

دوشنبه، ۱۱ آذر ۱۳۹۸/ ۹:۴۰ دقیقه/ میدان شهدا

از مترو خط دو پیاده می‌شوم. روی عرصۀ میدان شهدا هستم و به سمت ورودی ساختمان شورای اسلامی شهر مشهد می‌روم. مردی حدوداً سی‌وپنج-شش ساله، با قدی کوتاه، کاپشن چرمی و شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای از روبه‌رو می‌آید. کاملاً رفتار و نگاهش عادی است تا این‌که نزدیکم می‌شود. از کنارم که رد می‌شود با صدایی نسبتاً آرام، سه‌بار پشت‌ سر هم، مریضی‌اش را در قالب کلمات می‌ریزد. برایم غیرقابل تحمل است. برافروخته می‌شوم و با عصبانیت به او نگاه می‌کنم. با خیالی راحت به مسیرش ادامه می‌دهد.

شنبه، ۲۸ دی ۱۳۹۸/ ۱۱:۱۵ دقیقه/ روبه‌روی درِ اصلی دانشگاه فردوسی 

پسری کم‌سن‌وسال، ۱۷ یا ۱۸ ساله، که سوئیشرتی مشکی پوشیده و کنار موهایش را خالی کرده با من از اتوبوس خط ۹۴ پیاده می‌شود. پسر نوجوان ۱۰-۱۲ ساله‌ای هم‌راهش است. پسربچه خودش را به من نزدیک می‌کند و چیزی زیر لب می‌گوید. پسر بزرگ‌تر هم از غافله عقب نمی‌ماند و چیزی می‌گوید. بعد انگشتر زردرنگی را با یک نگین مشکی، از انگشتش درمی‌آورد و جلوی پایم می‌اندازد! نمی‌دانم بخندم یا عصبانی شوم. به راهم ادامه می‌دهم.

یک‌شنبه، ۲۹ دی ۱۳۹۸/ ۱۶:۲۰ دقیقه/ خیابان دانشگاه

با همکارم در پیاده‌رو خیابان دانشگاه درحال رفتن به سمت چهارراه دکترا هستیم. زن‌وشوهر نسبتاً جوانی از آن سمت خیابان به طرف ما می‌آیند. نزدیک ما که می‌شوند، مرد تنه‌ای به زنش می‌زند تا به همکارم بخورد و تعادلش را از دست بدهد. مبهوت و گیج به زوج نگاه می‌کنیم. می‌خندند و می‌روند. ما هم می‌رویم. 

شنبه، ۲۴ خرداد ۱۳۹۹/ ۱۶:۱۰ دقیقه/ در صف اتوبوس

هنگام سوارشدن، مردی تقریباً ۵۰ ساله کنارم زمزمه می‌کند: «بوس بوس». 

پنج‌شنبه، ۵ تیر ۱۳۹۹ / ۱۷:۲۰ دقیقه/ تقاطع امامت و معلم

هوا به شدت گرم است و کرونا و ماسک هم اوضاع را بدتر کرده. دو پسر جوان روی چمن‌ها دراز کشیده‌اند. یکی‌شان دستش را بالا می‌آورد و می‌پرسد، «آتیش داری؟» عبور می‌کنم. ادامه می‌دهد: «کجا می‌ری؟ بیا بشین. همۀ رفته‌هاش پشیمونن!». می‌خندند. دور می‌شوم.

انتهای پیام