یگانه خدامی
گزارش نویس
دوتایی سرشان را بردهاند توی گوشی؛ یکی صفحه را تند تند بالا و پایین میکند و آن یکی که چشمهایش دنبال صفحه میدود، میگوید: «وایستا ایناهاش، همینه، ببین چند شده؟» صفحه جدید باز میشود و هر دو اول سراغ قیمت میروند و بعد از چند ثانیه سکوت یکیشان میگوید: «چه خبره؟ من یه ماه پیش دیده بودم اینو. چطوری بخرمش دیگه؟!» این تصویر حتماً برای شما هم تکراری است؛ توی یک دورهمی، واگن مترو، کافه یا هرجای دیگری به آن برخوردهاید.خیلیها دنبال راههای تازهای میگردند تا در این شرایط تقریباً جدید اقتصادی با رؤیاهایشان، خداحافظی نکنند، بعضی هم البته آنها را گذاشتهاند برای وقتی دیگر. شما جزو کدام گروه هستید؟ آرزوهایتان را بایگانی کردهاید یا دنبال راه تازهای میگردید؟
زندگی روزمره بهجای رؤیا
اتفاقات یک سال گذشته، نگاه به آینده را در جوانان تغییر داده است، آرزوهایشان را هم همینطور. یکی دو سال پیش وقتی به بعضی آرزوهایشان فکر میکردند لبخندی میزدند و دلشان قرص بود که با چند وقت کار کردن و کمی صرفهجویی و وام و راههایی مثل اینها به دستش میآورند.
اما حالا خیلی چیزها تغییر کرده. هر چقدر هم که بخواهیم به روی خودمان نیاوریم یا بگوییم نباید اینطور نگاه کنند آنها آیندهشان را با تردید ترسیم میکنند، با دلهره و نگرانی. البته این نگرانیها فقط مخصوص رؤیاهای دور و دراز نیست. هرچند نقطه پایان هم نیست و از قضا برای خیلیها خط شروع و نقطه بهکار بستن همه خلاقیت برای در بردن زندگی و آینده.
مثلاً پدرام تازه سربازیاش را تمام کرده و بلافاصله هم رفته مغازه لباس فروشی پدرش. میگوید: «خیلی از همسن و سالهایم دوست ندارند دنبال کار پدرشان بروند و دنبال موقعیتهای ایدهآل میگردند اما من سعی کردم واقعیت را ببینم و اینکه ممکن است مدتها کار خوبی پیدا نکنم. پس آمدم سراغ کاری که حاضر و آماده بود.»
لباسهای خودش شبیه همانهایی است که در مغازه به دیوار آویخته یا روی رگالها گذاشته؛ تیشرت طرحدار و جین زاپدار. به قول خودش کمترین خوبی این کار این است که لنگ لباس نمیماند. شاید فکر کنید اوضاع و احوالش خوب است و نگرانی ندارد اما اینطور نیست: «بازار که زیاد خوب نیست و فروش مغازه هم خیلی کم شده. درآمد ماهانه مغازه مدام پایین میآید و بعضی وقتها رویم نمیشود از پدرم حقوق سر ماهم را بگیرم.»
وقتی از آرزوهایش میپرسم اول نگاهی به سقف میاندازد و کمی فکر میکند بعد یک نفس عمیق میکشد و میگوید: «تغییر که کردهاند. مسائل روزمره و کارهایی که قبلاً راحتتر انجام میدادیم هم تغییر کردهاند مثل گوشی خریدن. اما خودم مثلاً دلم میخواست بعد از سربازی کمی کار کنم و پول جمع کنم و بروم سفر چند تا کشور ببینم. اما خودتان میدانید که دیگر نمیشود اینطوری به سفر فکر کرد یا اینکه فلان ماشین را میخواستم اما الان و با این شرایط دیگر نمیتوانم بخرمش.»
میگویم اینها ناامیدت کرده؟ جواب میدهد: «بیشتر خسته و کلافهام، ناامید نه. بالاخره برای هرچیزی راهی پیدا میشود. شاید هم به قول دوستانم من زیادی خوشبینم ولی آدم از این همه فکر کردن خسته میشود. گاهی هم ناامید میشوم اما بالاخره باید زندگی کنیم دیگر. باید یک راهی پیدا کنیم.»
پسر جوانی میآید داخل مغازه نگاهی به شلوارهای جین میاندازد و قیمت یکی دو تا را میپرسد. سرش را تکان میدهد و میگوید: «یعنی جین هم نخریم دیگر؟!» میپرسم این چند وقته از چه چیزهایی گذشتهای که فکر میکنی نباید جین هم بخری؟ میگوید: «بهتر است بگویی از چه نگذشتهای؟ سعی میکنم به هیچ آرزویی فکر نکنم. از سفر تا خرید گوشی و حتی شام خوردن در رستورانهایی که کمی گرانتر بود و هرازگاهی با بچهها میرفتیم. دیگر همه اینها تمام شده برای ما. فقط مانده زندگی عادی روزمره.»
همان سؤالی که از پدرام پرسیدم از او هم میپرسم. اینکه آرزوهایش با این شرایط چقدر تغییر کردهاند: «بزرگترین آرزوی من درس خواندن در یک دانشگاه خوب خارجی بود. از سال دوم دانشگاه دنبالش بودم و دانشگاههای دیگر را بررسی میکردم. هزینهها و اینکه چقدر پول لازمداری و چقدر میتوانی کار کنی و... دو سه تا دانشگاه را انتخاب کرده بودم و میخواستم درخواست بدهم که یک دفعه اینطوری شد. دلار بالاتر و بالاتر رفت و هزینه هر دانشگاهی که درنظر گرفته بودم چندین برابر شد. با کدام پول میتوانستم بروم؟ از پس شهریهشان هم برنمیآمدم چه برسد به خانه گرفتن و خورد و خوراک. هیچی دیگر، بیخیالش شدم.»
میگویم با این حساب چه کار میخواهی بکنی؟ جواب میدهد: «من سال آخر دانشگاهم. تمام که شد یا باید بروم سربازی یا اینکه فوقلیسانس بخوانم. تقریباً یک ماه دیگر امتحان فوق دارم. باید همان را قبول شوم دیگر، اگر هم نشدم میروم سربازی. دیگر برایم خیلی فرق نمیکند.»
خنزر و پنزر آرزو
النا پای بساط یکی از فروشندههای دستبند و گوشوارههای بدلی ایستاده است؛ به قول خودش خِنزر و پِنزر. وقتی میخواهم با او حرف بزنم میپرسد که میشود اینها را نگاه کند؟ بعد هم چند تا انگشتر دستش میکند و یک دستبند روی دستش امتحان میکند و بعد هم میرود سراغ گوشوارهها.
میگویم از این چیزها دوست داری؟ میگوید: «هم دوست دارم و هم خودم چیزهایی شبیه اینها درست میکنم. میآیم طرحهای دیگر را میبینم که کارم بهتر شود و جدیدتر باشد.»
او همراه دوستش که الان با او نیامده از همین چیزها درست میکنند، البته بیشتر با چوب و بعضیهایش هم با بافتنی. سال سوم دانشگاه است و مدیریت بازرگانی میخواند. تا سؤالم را میشنود میگوید: «من برای زندگیام معمولاً خیلی برنامهریزی میکنم. البته خودم میدانم بعضی فکرهایم و چیزهایی که میخواهم، خیلی رؤیایی هستند اما بیشترشان چیزهایی هستند که دوست دارم واقعاً بهشان برسم. بعد از اینکه دلار گران شد دیدم باید با خیلیهایشان خداحافظی کنم. مثلاً میخواستم دوربین بخرم چون عکاسی را خیلی دوست دارم اما الان قیمت هر کدامشان را میبینم وحشت میکنم.»
النا درست کردن خنزر و پنزر را بعد از دیدن همین قیمتها شروع کرد. با اینکه همیشه اینها را دوست داشت و گاهی هم برای خودش یا دوستانش چیزهایی درست میکرد اما به ذهنش رسید که از این راه برای خودش درآمدی به دست بیاورد: «واقعیتش را بخواهید رشته تحصیلیام را زیاد دوست ندارم اما اینطور نبود که به این کارها هم به چشم راه کسب درآمد فکر کنم. وقتی دیدم قیمتها اینطور بالا میرود و همه چیز سخت شده گفتم شروع کنم. یک صفحه اینستاگرام راه انداختم و چندتا گوشواره و گردنبند درست کردم و عکسهایشان را گذاشتم توی صفحه. کمی هم تبلیغات کردم و دیدم نه، بد فروش نمیرود. به دوستم که او هم این کارها را بلد است گفتم و باهم همکار شدیم. درآمدش بد نیست و دارم کم کم پول کنار میگذارم تا اگر شد چیزهایی را که دوست دارم به دست بیاورم. سخت شده ولی نمیشود هیچ کاری هم نکرد و منتظر ماند.»
بزرگترها قبلاً میگفتند جوانها دنبال لقمههای حاضر و آمادهاند و حاضر نیستند برایش زحمت بکشند. اگر هم از چیزی غر میزدند حرفهایشان را جدی نمیگرفتند و میگذاشتند پای اینکه هیچ وقت از هیچ چیز راضی نمیشوند اما حالا بزرگترها در این غر زدنها با جوانهایشان همراه میشوند. سما و مادرش باهم راه میروند و حرف میزنند که میدوم وسط حرفهایشان. وقتی موضوع گزارش را میشنوند مادر سما میگوید: «والا ما توی زندگی ماندهایم وای به حال اینها. از پس زندگی عادیشان بر نمیآیند چه برسد به آرزو!»
سما به مادرش نگاه میکند و وقتی حرفش تمام میشود به من میگوید: «خلاصهاش میشود همین چیزی که مادرم گفت. راستش سعی کردهام این روزها خیلی رؤیاپردازی نکنم و آرزو برای خودم درست نکنم. بهنظرم کمی پایم روی زمین باشد بهتر است. باید ببینم چطور میتوانم با همین چیزی که دارم برای خودم کاری انجام بدهم. فکر کنم الان برنامهریزیهای دور و دراز و آنچنانی بیشتر آدم را افسرده میکند چون مدام از آدم دور میشوند. باید ببینیم چه میشود و با همان چیزی که هست زندگی کنیم. به نظرم اینطوری آدم کمتر آسیب میبیند و اذیت میشود.»
میپرسم که دوستانش هم مثل خودش فکر میکنند یا نه؟ میگوید: «نه زیاد. خیلیهایشان ناامیدند یا خسته. بعضیهایشان میخواهند از ایران بروند اما همین هم پول زیادی میخواهد.
یکی دو نفر مثل من فکر میکنند و خیلیها هم به ما میگویند بیرگ و خونسرد و از این چیزها. ولی خودم میدانم با اینکه فکرهای آنچنانی برای خودم بسازم و هی قیمت دلار و یورو را چک کنم بیشتر ناراحت میشوم. اینطوری آرامشم بیشتر است. همان کاری را انجام میدهم که پیش میآید و شرایطش را دارم. اینطوری خیالم راحتتر است. حالا آنها هرچه میخواهند بگویند.»
اگر قرار بر ناامیدی و دست برداشتن از رؤیاها باشد، هزار و یک دلیل میشود آورد که دلار آخرینشان است اما اگر قرار باشد دنبال راهی تازه باشید و مسیری نو به سمت رؤیایی بزرگ باز کنید، دلار و هزار و یک دلیل دیگر دست به دست هم میدهند تا هرچه زودتر موفق شوید. شما جزو کدام دستهاید؟