به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، به نقل از روابط عمومی حوزه هنری، سیصدوشصتوسومین شب خاطره فرماندهان و پیشکسوتان دفاع مقدس روز سهشنبه ۲۹ آبان در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برگزار شد.
نخستین راوی این شب خاطره، مریم کاتبی همرزم شهید متوسلیان، شهید فیاضبخش و شهید بروجردی بود که سخنانش به خاطراتی به عنوان نیروی تامین در کردستان و امدادگر دوران دفاع مقدس اختصاص داشت.
کاتبی بخشی از خاطراتش از دوره جنگ را چنین تشریح کرد: ... اگر شهید فیاضبخش نبود من هم چنین سرنوشتی پیدا نمیکردم. بعد از واقعه ۱۷ شهریورماه قرار شد آقای فیاضبخش در مسجد قبا کلاس کمکهای اولیه برگزار کند. او میگفت که اگر خانوادهها و مخصوصاً خانمها کمکهای اولیه میدانستند بسیاری از مجروحان ۱۷ شهریور نجات پیدا میکردند.
وی افزود: من و خواهرم در حسینیه ارشاد و مسجد قبا این آموزشها را دیدیم. بعد از انقلاب هم قرار شد ما کلاس کمک اولیه را برای خانمها برگزار کنیم. چهل روز یکبار که برای ارائهی گزارش از عملکردمان در حسینیه آذربایجانیهای میدان شهدا میرفتیم صحبتهایی میشد که چه برنامهها و کارهایی باید انجام دهیم تا اینکه در جریان کردستان زمزمهی جداشدن کردستان و تبدیل آن به یک کشور مطرح شد. آن زمان دورهی بنیصدر بود که به نوعی در این جریانات همکاری داشت و پادگانها را خالی کرده بود و ما با وجود بسیاری از وسایل حتی بلد نبودیم از وسایل جنگی استفاده کنیم. از سویی دیگر هم کومله و دموکرات به کردستان ریخته بودند و این شایعه را پخش کرده بودند که امام خمینی (ره) میخواهد همچون صدام حسین که سال ۱۳۵۳ ایرانیان ساکن عراق را از عراق بیرون کرده بود، سنیها را ایران بیرون کند.
کاتبی ادامه داد: در همین دوره که کردستان در حال سقوط بود، برای ارائهی گزارش نزد فیاضبخش رفته بودم. او گفت «خانم کاتبی از تو خواهش میکنم، برو کردستان تو فقط به درد کردستان میخوری، شما شجاعی و…». آن زمان مادرم هر هفته به بهشتزهرا میرفت و میآمد کلی گریه میکرد و چیزهای زیادی دربارهی کومله میگفت که من را میترساند. بنابراین وقتی پیشنهاد رفتن مطرح شد سریع گفتم «نه نه، اصلاً از من نخواهید که به کردستان برم. اصلاً مادرم هم اجازه نمیده» فیاضبخش گفت که فقط یک هفته برو، اما من مدام تاکید میکردم که نمیروم. به خانه برگشتم و به مادرم گفتم اگر آقای فیاضبخش زنگ زد بگو من به کردستان نمیروم. همان لحظه مادرم گفت اتفاقاً آقای فیاضبخش تماس گرفت و من گفتم مشکلی نیست و مریم میآید. بحث با مادر آغاز شد و من شروع به گریه کردم و در نهایت مادر من را مجبور کرد که برای یک هفته به کردستان بروم.
وی افزود: به ترمینال غرب رفتم که آن زمان در بیابان و برهوت بود. آقای مومنی آنجا بود که وقتی با من صحبت میکرد سرش را پایین میانداخت. در حالیکه به زمین نگاه میکرد گفت «خانم کاتبی؟» منم سرم را بردم پایین گفتم: «من را میگید؟» گفت: «من از طرف برادر احمد و برادر محمد آمدم و قرار است همراه شما و یک خانم دیگر و دو آقا به کردستان بریم.» یک ساعت بعد خانمی آمد با ۱۴۵ سانت قد. فامیلیاش صادقیان بود. گفتم «شما را دکتر فیاضبخش دیده؟» گفت «بله آقای فیاضبخش گفتند شما فقط به درد کردستان میخوری و هرکه ریزه میزه و قدکوتاه باشد زرنگتر هست تا اینها که هیکل بزرگی دارند. اینها تا بیایند جابهجا بشند تیر را خوردند.» گفتم «دکتر فیاضبخش اینا رو گفت؟» گفت «آره» زیرلب گفتم «حالا یک هفته دیگه میبینیمش.»
ما به شهرستان «صحنه» رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم و همانجا بود که از آمدن پشیمان شدیم. گفتند خانمها نباید بروند! پسر مومنی که ما را از تهران برده بود مدام اصرار میکرد این دو خواهر باید بیایند. نیروهای مدافع میگفتند برادر من ما خانمهای شهرستان را بیرون کردیم بعد شما میخواهید این دو خواهر را به جایی که کومله است ببرید؟ پسر مومن ما را به زور به پادگان ۲۲ بهمن کرمانشاه برد. فرمانده هم با دیدن ما سریع به پسر مومن گفت: «برادر من چرا زن آوردی؟» ما هم گفتیم: «قربون این آقاهه. این آقا پسر ما را به زور آورده، ای داغ این برادر محمد و احمد به دل ما که میخوان ما را به زور ببرند و به کشتن بدند.» فرمانده هم گفت: «خود محمد و احمد مگه نمیدونند که همه زنها رو از شهر بیرون کردیم؟ زن نباید به جنگ بیاد.» من فکر میکردم در قرآن آیهای وجود دارد که چنین چیزی را اشاره کرده، یواشکی رفتم کنار فرمانده و گفتم :«ببخشید آقا کجای قرآن نوشته که زنها نباید به جنگ برند که به این پسر مومنه نشون بدیم؟» او هم گفت: «خااانم ولم کن، من چه میدونم آخوندا میگن ما هم میگیم.»
کاتبی ادامه داد: فردای آن روز قرار بود از کامیاران به سنندج برویم که فرمانده با وجود ترسی که در ما دیده بود گفت: «خانما، ما دیروز و پریروز فرماندهی کومله را در جاده کامیاران کشتیم و اگر شما گیر آنها بیفتید پوست شما رو میکشند. اگر شما را گرفتند یه نارنجک در صورتتون بکشید که هم خودتون و همه ۳ یا ۴ نیروی کومله کشته بشید.»
همانجا وارفتیم و گفتم «خاک بر سرم این چی میگه؟» مثل بید میلرزیدیم. سوار مینیبوس شدیم و در مسیر ۵ دقیقه یکبار من نارنجک را به صدیقه میدادم و او به من بر میگرداند، انگار وقتی نارنجک دست او بود خیالم راحت میشد که اتفاقی برایم نمیافتد، به خیال آسوده بیرون را نگاه میکردم. ما به سنندج رسیدیم و گفتند به پادگان بروید. آنجا صدای تیر میآمد و من که خیلی هم میترسیدم به فرمانده محمد بروجردی گفتم :«آقا دارند ما را میکشند؟» گفت: «نه خبری نیست خواهرِ من، اینا بچههای خودمون هستند» ۶ ماه بعد او را دیدم و گفتم آنها برادران ما بودند؟ گفت :«برادران خودمان بودند ولی شما متوجه موضوع نمیشدید که برادران برای چه تیراندازی میکنند.»
وی افزود: بعد فهمیدیم کومله و دموکرات تیراندازی میکرد تا پیشروی کند و ما را بگیرد و چون برای سپاه انقلاب اسلامی اسارت گرفتن دو خانم سنگین بود، نیروهای داخلی هم در حال مقابله بودند. فرمانده بروجردی به ما گفت: «برای شما هیچ اتفاقی نمیافته. یک ستون و یک شینوک یعنی هلیکوپتر دو پروانه میاد و شما رو به مریوان میبره.»
کاتبی ادامه داد: فردای آن روز به مریوان رفتیم و برادر احمد متوسلیان و شهید همت را دیدیم. برادر احمد متوسلیان گفت: «برای چه آمدید؟!» گفتیم: «برای امداد بیمارستان» گفت: «بیمارستان یکی از کارهای شماست و کار اصلی شما تامین جاده است» چون زنان کومله زیر لباسهایشان اسلحه حمل میکردند و مردها را مسلح میکردند و نیروهای ما به لحاظ شرعی نمیتوانستند آنها را بگردند و آنجا بود که فهمیدیم که ما را بردهاند تا خانمهای کومله را بگردیم. کومله هم شبنامه داده بود که خانمهایی به کردستان میآیند که همرزم خانم دباغ هستند.
حالا ما کجا و خانم دباغ کجا! همان زمان به متوسلیان گفتم: «اگر قرار است ما برای تامین جاده برویم ما برمیگردیم.»... گفت: «کجا میخواید برید؟ جاده دست ما نیست و برای همین هم شما را با هلیکوپتر آوردیم. اگر به جاده بزنید کومله شما رو دستگیر میکنه.» همانجا شروع به گریه و زاری کردیم و گفتیم: «باید تلفن بزنیم به خانوادههایمان و بگوییم.» متوسلیان گفت: «ما میگیم جاده نداریم، تلفن نداریم و راهی برای ارتباط وجود نداره» داشتیم دق میکردیم. روز اول و دوم به بیمارستان رفتیم و روز سوم دوست احمد متوسلیان آمد و گفت: «او خشن نیست و برادر احمد فرمانده ماست و اگر الان به جاده برید کومله پوست شما را میکنه، نباید برید. ما یه جوری به خانوادههایتان اطلاع میدیم.»
یک هفته اعزام ما شد ۸ ماه بعد. تلفن بعد از دو ماه هر از گاهی وصل میشد و ما به محض اطلاع وصل شدن تلفن، سریع به مخابرات میرفتیم. مخابرات هم یک اتاق تقریباً ۲۰ متری بود با سه یا ۴ نیمکت و ۳ تلفن که روی دیوار وصل شده بود. به قدری آنجا فضا کم بود که صدای مادرم را در زمان مکالمه بغلدستی من میشنید و همه از تلفنهای هم اطلاع داشتیم. آنجا فهمیدیم مسئول مخابرات یکی از خانمهای بیمارستان را دوست دارد. پیشش رفتیم و گفتیم :«اگر میخواهی این میانه را بگیریم تا ازدواج سر بگیرد هروقت تلفن وصل شد اول به ما بگو» مسئول مخابرات هم که از برادر احمد میترسید میگفت: «اگر برادر احمد بفهمه پدر من را در میآوره» گفتیم: «نترس ما به هیچکس نمیگیم.» از آن زمان تا تلفن وصلی میشد ما میدویدیم سمت مخابرات.
برادران میگفتند :«عهههه، انگار خواهرا بو میکشند هروقت میایم اینا تو صف تلفناند.» این بین برادر رستگار هم بود که ما میگفتیم از این قمی فضولهاست. او همیشه میگفت «توی محل ما یکی از همسایهها تلفن داره ما زنگ میزنیم میگیم ما زندهایم و او به همهی خانوادهی ما ۳۰ نفر میگه که زندهایم اما خواهرا همش لوسبازی درمیارند و وقت همه رو هم میگیرند.»
ماجرای نان و پنیر موشخورده
او در خاطره دیگری بازگو کرد: در کردستان اتاقی از بیمارستان را برای اسکان به ما داده بودند و همیشه شام ما نون و پنیر بود. یک شب که به اتاق رفتیم و سفره را باز کردیم ۴ یا ۵ موش ریز خاکستری از سر و کله ما بالا رفتند. شروع به جیغ کشیدن کردیم و برادران فکر کردند کومله حمله کرده و با اسلحه به سمت ما دویدند و ما از اتاق به بیرون فرار کردیم.
وقتی فهمیدند که به خاطر موش ترسیدهایم گفتند: «خدا بکشه شما رو، خاک بر سرتون به خاطر موش جیغ میکشید.» با اینکه خیلی گرسنه بودیم سفره نان و پنیر را پشت اتاق عمل ریختم تا حیوانات گرسنه بخورند. همین که نشستم یکی از برادران که علیرضا مهرآینه نام داشت آمد و گفت: «چیزی برای خوردن دارید؟» گفتم: «نه. موشها به قدری در سفره فضله کردند و سفره خیس بود که من غذاها را ریختم پشت در اتاق عمل.».گفت: «چرا ریختی؟ برو بیار. سه تا از بچهها رفتند شناسایی و سهروزه چیزی نخوردهاند و گرسنهاند بعد تو قرتیبازی درمیاری؟ ما هیچی نداریم بدیم بخورند.» رفتیم نان و پنیرها را برداشتم و او نانها را تکان داد و پنیرها را فوت کرد. یکی از خواهران هم که تازه به ما ملحق شده بود گفت که یک کنسرو لوبیا دارد و آن را هم برای نیروهایی که از ماموریت برگشته بودند آورد.
بعد من فهمیدم کسانی که برای شناسایی و آزادی شهرستان دزلی رفته بودند احمد متوسلیان، محمد بروجردی و فرمانده مظلوم کردستان ناصر کاظمی بودند و خدا من را ببخشد که چنین پذیرایشان بودم.
سختیهای رفتن به جبهه
در ادامهی ۳۶۳ امین شب خاطره پس از اجرای سرود و پخش شدن کلیپی از شهدای دوره دفاع مقدس، داود امیریان نویسنده کتاب «مرد» که زندگی احمد متوسلیان را از زبان مریم کاتبی روایت کرده، به سخنرانی پرداخت.
امیریان گفت: «بسیج یک نهضت مردمی بود و با تیزهوشی امام از دل مردم شکل گرفت. بسیجیان در سال ۱۳۵۸ در مسجد آموزش میدیدند. آن زمان ما کوچک بودیم و ما را در بسیج راه نمیدادند به خاطر همین هم خیلی از افراد جعل هویت و شناسنامه میکردند تا وارد بسیج شوند.
خیلی سختگیری زیاد بود، ما هم به سن مورد نظر نرسیده بودیم هم قدکوتاه یا لاغر بودیم. ضمن اینکه برای رفتن به جبهه باید رضایتنامهی پدر را هم میبردیم که خیلیها شست پا را به جای اثر انگشت پدر روی برگه میزدند یا به پیرمردی پول میدادند تا نقش پدرشان را بازی کند. بعضیها هم فرار میکردند چون بینشی نسبت به جنگ نداشتیم فکر میکردیم برسیم اهواز جنگ است اما نمیدانستیم که باید به پادگان برویم. در بین همه افرادی که با جعل و فرار به منطقه رفته بودند یک نفر سابقه ۱۷ فرار داشت که هر بار از جبهه به عقب برگردانده شده بود. برای همین هم کسی که ثبتنام میکرد به جبهه برود خیلی خوشبخت بود.آن زمان باید رساله هم حفظ میکردیم و چیزهای عجیبی هم برای ثبتنام از ما پرسیده میشد. من وقتی برای ثبتنام رفتم همهی سوالها را پاسخ دادم اما در آخر کسی که مسئول گزینش بود گفت: «شیخ حلبی کیست؟» او موسس انجمن حجتیه است و من در جواب گفتم: «رهبر افغانستان»! مسئول گزینش با شنیدن این پاسخ لبخندی زد و….
او ادامه داد: اینطور نبود که در جبهه گریه و زاری و سینهزنی مدام باشد یا رزمندگان همگی عارف باشند، آدمی در جبهه بود که... ۵۰ ثانیه تا طلوع آفتاب وضویی الکی میگرفت و دوباره سریع میخوابید اما در عملیاتها جزو شجاعترینها بود. به یک نفر گفتند ۴۰ عراقی را به عقب ببرد در حالیکه او حتی رانندگی بلد نبود و تعریف میکرد عراقیها سوار تویوتا وانت شدند و او بین چهار عراقی روی صندلی جلوی ماشین مچاله شده بود.
یکی از عراقیها فرمان را گرفته بود و یکی دنده عوض میکرد و دیگری پا روی کلاچ ماشین گذاشته بود و او فقط مدیریت میکرد و آنها خودشان رانندگی میکردند گویا خودشان هم دوست داشتند اسیر ایرانیها شوند. میگفت جان به سر شدم تا به عقب برسیم حتی دو بار مسیر را هم گم کردیم ولی وقتی به مقصد رسیدیم عراقیها پیاده شدند یک به یک جلو آمدند و با من دست دادند و من حتی نمیدانستم چطور دوباره به خط مقدم برگردم.
امیریان اظهار کرد: جنگ به خودی خود بد است و غیر از سختی و جدایی چیزی ندارد ولی بین همین جنگ اتفاقات جالبی پیش میآید که شاید در کمتر جایی شنیده شود.
در بخش پایانی این شب خاطره و بعد از نماز مغرب و عشا، نمایش «فاطمه» در تالار سوره و فیلم سینمایی «احمد» ساخته امیرعباس ربیعی در تالار اندیشه اکران شد.
۲۵۹