شناسهٔ خبر: 54780679 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: ایران آنلاین | لینک خبر

روایتی از بمباران شیمیایی «نژمار» در جنگ تحمیلی

روزی که پوست روستا تاول زد

رضا رستمی نویسنده

زمانی که برادرم احمد سال 1360 با فوزیه ازدواج کرد، کم سن و سال بودم. فوزیه بسیار به من توجه می‌کرد، سعی می‌کرد در همه زمینه‌ها کمکم کند و تا جایی که امکان داشت این کار را می‌کرد.

صاحب‌خبر -

روزنامه ایران: او اطلاعات دینی و مذهبی زیادی داشت، معمولاً هر کسی در خانواده در این زمینه‌ها مشکلی داشت آن را با فوزیه در میان می‌گذاشت و فوزیه راهنمایی‌های لازم را انجام می‌داد، سؤالات را هم بسیار خوب و ساده پاسخ می‌داد، نماز را او به من یاد داد.
یک روز داشتم وضو می‌گرفتم، غافل از اینکه زن برادرم «فوزیه» از دور من را زیرِ نظر دارد، وقتی کارم تمام شد خواستم برم، صدایم زد و گفت: فاروق، وضویی که گرفتی اشتباه بود، همان جا بایست تا بیام درستش را یادت بدم. فوزیه مرحله به مرحله وضو گرفتن را درست و دقیق به من آموزش داد و من همان جا شیوه وضو گرفتن را یاد گرفتم، او به مسائلِ دینی بسیار پایبند و مقید بود.
با آغاز تجاوز رژیم بعث عراق به ایران، مردم شهرستان مریوان آواره شدند، چند خانواده‌ای از آنها به روستای نژمار آمده بودند، در روستا زنان کارِ پخت نان را به عهده داشتند، زنان خانواده‌های شهری هم با پخت نان آشنا نبودند و این موضوع مشکلات عدیده‌ای برای آنها ایجاد کرده بود. فوزیه تصمیم گرفت نان پختن را به تعدادی از آن خانم‌ها یاد بدهد، آنها می‌آمدند و در پخت نان کنارش می‌نشستند تا آن را یاد بگیرند، او بعد از مدتی توانست همه آنها را آموزش بدهد.


در میان آن مهاجرین، زن و شوهری پیر بودند که هم از نظر معیشتی در تنگنا بودند و هم توان پخت نان را نداشتند، فوزیه با اینکه بچه شیرخوار داشت و کارهای منزل را هم انجام می‌داد، تصمیم گرفت نان مصرفی آن خانواده را تأمین کند، لذا هر روز به اندازه نیاز آنها، نان می‌پخت و در اختیارشان قرار می‌داد. هر وقت هم کسی از او می‌پرسید تو با این همه کار و مشغله‌ای که داری، این مسئولیت را چرا پذیرفته‌ای؟


می گفت: من این کار را فقط برای رضای خدا انجام می‌دهم. فکر می‌کنم عبادت است و ان شاءالله مورد رضای خداوند قرار بگیرد.
منزل ما همجوار منزل برادرم احمد بود. علاقه زیادی به برادرزاده هایم داشتم. مخصوصاً با شیلان که کوچک‌ترین آنها بود رابطه گرمی داشتم و زیاد به دیدنش می‌رفتم. او هم خیلی من را دوست داشت. عکس قاب شده من در منزلشان بود. هر وقت بهانه من را می‌گرفت، عکس را دستش می‌دادند و آرام می‌گرفت.
اگر چند روز او را نمی‌دیدم بهانه می‌گرفت، پدر و مادرش دنبالم می‌فرستادند و به منزلشان می‌رفتم. به شیلان لقب آتیش پاره داده بودند، هر وقت می‌رفتم، می‌گفتند گاه گاهی بیا این آتیش پاره را خاموش کن و برگرد!


شیلان با دیدن من آرام می‌گرفت و شروع می‌کرد به خندیدن، هیچ وقت نمی‌توانم طنین خنده‌های زیبایش را فراموش کنم.
خانه برادرم احمد، تراسی رو به کوچه داشت. یک روز غروب که از مزرعه برمی گشتم جلوی منزل برادرم به یکی از اقوام رسیدم، با او احوالپرسی می‌کردم که ناگهان صدای جیغ و فریاد شیلان را شنیدم، سرم را برگرداندم، شیلان جلوی تراس ایستاده بود.
از شدت خوشحالی خودش را پرت کرد و به طرفِ پایین آمد. سریع او را گرفتم. اصلاً نترسیده بود، محکم به من چسبیده بود.
انگار اتفاقی نیفتاده و ابراز خوشحالی می‌کرد. وقتی او را به منزل برادرم بردم، خیلی تعجب کردند. وقتی داستان سقوط آزاد شیلان را تعریف کردم، مات و مبهوت شدند!
همسر برادرم فوزیه گفت: وقتی صدای شما را شنید، دیدم بیرون رفت، اما فکر نمی‌کردم از آسمان به طرف شما پرواز کند.
صبح روز واقعه بمباران، قصد رفتن به روستای نژمار را داشتم، برادرزاده‌ام زلیخا آمد و گفت: عمو! من هم می‌خواهم همراه شما به منزلِ اقوام بیایم.
خیلی تعجب کردم و گفتم: زلیخا من کار دارم، نمی‌توانم تو را همراه خودم ببرم. زلیخا گفت: نه، من باید همراه شما بیام. هر کاری کردم قانع نشد، دنبالم راه افتاد تا از روستا خارج شدیم، خیلی اصرار داشت، گویی دعوتنامه برایش فرستاده‌اند. مادرش دنبالش آمد. توقف کردم تا مادرش فوزیه رسید. دو نفری هر چه استدلال کردیم، باز هم حرف خودش را می‌زد.
سرانجام مادرش دستش را گرفت و او را با خود برد. هر وقت این خاطره در ذهنم تداعی میشه، بدنم می‌لرزه. گاهی میگم: زلیخا! که این همه برای آمدن اصرار می‌کرد، شاید به دلش برات شده بود که اگه می رفت، دچار آن فاجعه نمی‌شد. بعضی وقت‌ها هم میگم اگه او را با خودم می‌بُردم، زنده می‌ماند و یادگاری بود از خانواده برادرم احمد، ولی هر چه بود خواستِ خدا بود.
روز بمبارانِ روستای نژمار در آن روستا بودم. هنگامی که خبر را شنیدم بلافاصله برگشتم. به نزدیکی روستا که رسیدم، دیدم تعداد زیادی از نیروهای سپاه روستا را محاصره کرده‌اند.
سؤال کردم چه خبره؟ گفتند: روستا بمباران شیمیایی شده و مانع ورود مردم به داخل روستا شدند. چند ساعت در انتظار ماندم، بعد اجازه ورود به روستا را دادند. وقتی وارد روستا شدم، دیدم تعداد زیادی جنازه را جلوی مسجد ردیف کرده‌اند. گشتم اعضای خانواده برادرم احمد را پیدا کردم، همه به شهادت رسیده بودند، صورت‌های زیبا و معصوم فرزندان خردسالش شیلان، زلیخا، منظر، فریدون، برادرم احمد و همسرش فوزیه تاول زده بودند، قرمزِ قرمز شده بودند. به سختی می‌شد آنها را شناخت، در آن لحظه حتی گریه کردن را فراموش کرده بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. ناگهان بغضم ترکید و گریه کردم. یک دل سیر برای مظلومیت آنها گریه کردم.

انتهای پیام/

 

 

 

نظر شما