شناسهٔ خبر: 54210125 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه وطن‌امروز | لینک خبر

خرمشهر، شهری برای تمام فصول

صاحب‌خبر - سمیرا جلیلی: از کدام خرمشهر برای شما روایت کنم؟! کدام استعاره، کدام جمله، کدام عکس با شما سخن خواهد گفت؟ نیامده‌ام روضه بخوانم اما چند کلامی با «خراب‌آباد» واژه‌ها مرا همراهی کنید. روزی روزگاری شهری بود با خاکی به رنگ خون، آسمانی به رنگ دل، رودی به رنگ دریا و مردمی از جنس آبگینه که دانه‌های دل‌شان پیدا بود. فکر می‌کنم در تقدیر ازلی این سرزمین وقتی داشتند رنگ خاکش را می‌سرشتند، نوشتند: «همسایه دیوار به دیوار کربلا». اما بعد؛ آن روز که ما را در دوراهی ذلت و آزادگی به انتخاب واداشتند، همین رنگ سرخ خاک بود که پرچم برافراشت که «هیهات از ذلتی که ما را از همنشینی با حسین بن علی دور کند». اینچنین شد که در تاریخ هزار و 300 و چند سال بعد از عاشورا، وقتی جهان در مقابل ما ایستاد، چون سرو روییدیم و چون رود جاری شدیم در کوچه‌های شهر، راستی نگفتم؟! اسم آن خاک خرمشهر بود! القصه! جنگ که شد از همان روزهای نخست و از همان سرحدات دوست و دشمن، ما خون دادیم تا دروازه‌ها و کوچه‌ها و خانه‌ها و خیابان‌های شهر، آن هم نه یک روز یا دو روز یا... ما ۴۵ روز باریدیم، چون سنگ ابابیل... با دست‌های خالی، فرمانده جوانی داشتیم که انسان را به یاد اسامه ۱۹ساله لشکر حضرت رسول‌الله می‌انداخت؛ اسمش سیدمحمد بود، شهرت جهان‌آرا و شگفتا از این توصیف بامسما. آن روزها، جهان ما خرمشهر بود و او صفوف جهان را آرایش می‌داد و می‌گفت: «بچه‌ها جان! اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید دوباره فتحش می‌کنیم، مواظب باشید ایمان‌تان سقوط نکند». و خدا می‌داند برای گفتن این جملات چه جانی از تن او رفت... 45 روز دمادم جنگیدن، تن در برابر تانک و ایمان در برابر تکنولوژی. روزی که فریادها را از باطن عالم برای اهلش پخش کنند، آن روز حتما فریادها و غریو ایمان و توحید را از این شهر هم در مدرسه خدا تدریس خواهند کرد. خلاصه! سحرگاه چهارم آبان نیمی از شهر جان داد و از تپش ایستاد و از دست بچه‌ها خارج شد. با اشک و آه و حسرت هر کسی دل به موج‌های خروشان و ملتهب رود بست و به نخل‌ها و گل‌های کاغذی آن طرف شهر پناه برد و در کمین نشست. هر کدام از آن بچه‌ها عکس کوچه‌های شهر را به دیوار دلش میخکوب کرد و به چشمانش سپرد که یادش نرود آنجا موطن اوست. نوزده ماه گذشت، نوزده ماه چشم، نوزده ماه آه... سیدمحمد شهید شد ولی صدای آهنگینش در گوش جان بچه‌ها نشسته بود و مگر نه این است که ارواح نفوس مستعده به زمین برمی‌گردند برای یاری! بهروز مرادی را که می‌شناسید؟ نامه‌ها و خاطرات و دست‌نوشته‌هایش از پرشین هتل به سراسر عالم پست می‌شد، اما فقط یک نشانی داشت؛ «مسجد جامع، قلب تپنده شهر». می‌گفت ما بازمی‌گردیم... و بازگشتند همچون پرستوی بهار در اردیبهشت‌ترین ماه سال ۶۱. شوریدند و غریدند و فتح کردند که حتی قد برافراشتن آهن پاره‌های ماشین‌ها هم مانع عزم راسخ و ایمان راهگشای آنان نبود... بهروز گفت: خرمشهر! آغوش بگشا، فرزندانت در راهند. آمدند و شهر را در آغوش خود فشردند. و بدن‌های مطهر برادران‌شان را از کوی و برزن به خاک پاک و خونین شهر سپردند به امانت و به خونخواهی... بهروز می‌گفت وقتی جنازه احمد شوش را دیدم دوست داشتم یک بنده خدایی سیلی در گوش من بزند که به این بهانه گریه کنم. دست به قلم برد و رنگ پاشید به دیوار شهر که: «کوچه‌های این شهر به خون مطهر است، با وضو وارد شوید». و باز نوشت: «به خرمشهر خوش آمدید، جمعیت ۳۶ میلیون نفر». و باز گفت و گفت و باز ماند و ماند تا لحظه شهادت... جنگ تمام شد و راوی فتح و شهادت آقا سیدمرتضی آوینی دید که آنقدر قهرمان داریم و آنقدر قصه از دل آن روزها می‌شود بیرون کشید که آمد خرمشهر، و گفت: اینجا شهری در آسمان است... راستش را بخواهی من فکر می‌کنم این شهر بین اهل آسمان شهرت دارد و اصلا غیر از این وصف، چیز دیگری در این مقام نمی‌گنجد... آقا مرتضی ۱۹ فروردین آمد خرمشهر و برای آخرین بار فصل به فصل این پروانگی را از نظر گذراند و راهی فکه شد. همان آسمان آبادی که او با پوتین‌های کهنه‌اش می‌خواست فتحش کند... اصلا «روایت فتح» یعنی همین، یعنی تو مسیری را بیایی و در نقطه آغاز، به آسمان پرواز کنی و دل‌ها را و قصه‌ها را و آدم‌ها را فتح کنی و بروی و راهت بماند برای پرستویی دیگر... خلاصه! مردم به شهر بازگشتند و از دل خراب‌آباد‌های شهر، تنفس جریان گرفت و روز از نو... از آن روزها دقیقا ۴۰ سال می‌گذرد. به خرمشهر که سفر کنی، هنوز در تن زخمی شهر رد پای گلوله هست، سایه ویرانی هست و فکر نکن که این جراحت، فقط میراث روزهای جنگ است، نه! نیامده‌ام روضه بخوانم که گوش‌ها از شنیدن مصائب لبریز و لب‌سوز است. نوشتم خرمشهر، شهری برای تمام فصول، بلکه برای تمام روزها و ماه‌هاست. به جان این شهر و چهره نجیب مردمش، کهنگی رنج بی‌مهری است. شهری که برای آزادی‌اش از تمام شهرهای وطن، یادگاری شهیدی هست. شهری که صبحگاه سوم خرداد بوی گز اصفهان و قطاب یزد و زعفران خراسان و برنج شمال می‌داد، حالا بوی نای ماندگی و فراموشی می‌دهد. نیامده‌ام دست نیاز به سوی دستی و گریبانی دراز کنم، آمده‌ام بگویم این دست رنج، این دست دل شهر، آغوش مهربانی‌اش برای هر روایت و قصه هر شهری باز است اما مرام مردان این نباشد که این خاک، توان برخاستن نداشته باشد. دست این خاک، دست دهنده‌ای است برای همه، می‌بخشد حتی گردنبند مرواریدش را و 3 شب گرسنه سر بر بالین می‌گذارد. روزی برای آزادی‌اش جان دادیم، چرا برای دوام آزادگی‌اش جان ندهیم. به امید آن روز که هر دیوار این شهر گل کاغذی‌ای روییده باشد که با آسمان خدا دست برادری می‌دهد.

نظر شما