شناسهٔ خبر: 52113198 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: فرارو | لینک خبر

چرا ایده «فروپاشی آمریکا» دور از ذهن نیست؟

«آنچه راجع به تفکر در مورد ایده فروپاشی و سقوط موقعیت هژمونیک آمریکا در جهان و حتی اوج گیری نابسامانی‌های بی‌سابقه داخلی در آن از اهمیت زیادی برخوردار است، تحلیل مساله از چشم اندازی تئوریک و علمی و در عین حال، دوری از جنجال‌های احساسی و اغراق‌گونه است. در این راستا، واقعیت‌های میدانی، مطالعات تاریخی و نظریه‌های علمی در حوزه روابط بین الملل، چشم انداز‌های روشنی را پیش روی ما قرار می‌دهند».

صاحب‌خبر -

فرارو- مساله ظهور و افول قدرت‌های بزرگ، همواره یکی از موضوعات محوری عرصه و رشته روابط بین الملل بوده است. در این راستا، بسیاری از چهره‌های دانشگاهی و متفکران عرصه روابط بین الملل، دیدگاه‌های مختلفی را در مورد این مساله مطرح کرده و منطق و استدلال‌های گوناگونی را نیز در این رابطه ارائه کرده اند. "پُل کندی" مورخ انگلیسیِ سرشناس تاریخ روابط بین الملل، یکی از کتاب‌های برجسته خود را دقیقا با همین عنوان (ظهور و سقوط قدرت‌های بزرگ) نامگذاری کرده و عرصه تاریخ روابط روابط بین الملل را همچون سیکلی تصور کرده که در آن ابرقدرت‌ها به قدرت می‌رسند و با طی روندی مشخص، دچار زوال و در نهایت سقوط از موقعیت هژمونیک و ابرقدرتی خود می‌شوند.

چرا ایده «فروپاشی آمریکا» دور از ذهن نیست؟

کتاب "ظهور و سقوطِ قدرت‌های بزرگ" اثر "پل کندی" یک ایده محوری دارد: «هر قدرت بزرگی به همان نسبتی که ترقی می‌کند، برای حفاظت از منابع خود و دفع (یا شکست دادن) رقیبان، منابع بیشتر و بیشتری را به امور نظامی اختصاص می‌دهد. این امر تا زمانی که اقتصاد داخلی رشدی سریع داشته باشد مشکل ایجاد نمی‌کند، اما بعد از آن، باقی ماندن بر سر تعهدات استراتژیک و نظامی روزبه‌روز دشوارتر می‌شود. ازاین‌رو، قدرت بزرگ در خطر سقوط و افول قرار می‌گیرد و عرصه را به رقبای جدید واگذار می‌کند.»

البته که بعد‌ها این ایده به طور خاص از سوی "جان میرشایمر" متفکر و نظریه پرداز برجسته آمریکایی روابط بین‌الملل در قالب نظریه "انتقال قدرت" خود را نشان داد. میرشایمر معتقد بود که در دوران استقرار ابرقدرت‌ها (قدرت غالب) در نظام بین الملل، بسیاری از سازوکار‌های بین المللی به نحوی عامدانه در راستای منافع آن‌ها تعبیه شده و کار می‌کنند. به عنوان مثال، ایالات متحده آمریکا پس از جنگ جهانی دوم، سازوکار‌های اقتصادی و سیاسی جهان را در قالب نهاد‌های مهمی همچون سازمان ملل متحد، بانک جهانی، صندوق بین المللی پول، سازمان تجارت جهانی و بسیاری از سازوکار‌های مالی که کشور‌های اقصی نقاط جهان با آن‌ها کار می‌کنند و همچنین ده‌ها سازمان همکاری‌های سیاسیِ منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای را به نحوی طراحی کرده که عملا در راستای منافع آن قرار دارند و کار می‌کنند.

در این چهارچوب، قدرت‌های نوپا در عرصه بین المللی که در شرایط کنونی به طور خاص می‌توان به چین و روسیه اشاره کرد، در قالب بازیگرانِ "چالشگر" وارد میدان می‌شوند. این تازه واردهایِ عرصه قدرت، از شرایط موجود در نظام بین الملل و مساله توزیع امتیازات میان بازیگران مختلف (که قدرتِ غالب این معادله را تعریف کرده) راضی نیستند.

به گزارش فرارو، همین مساله آن‌ها را به ابراز نارضاینی و تلاش جهت ایجاد نظمی جدید وا می‌دارد و در عین حال، نظم قدیمی را نیز تضعیف می‌کند. دراین راستا، این کشمکش‌ها و ضرباتی که قدرت‌های نوظهور به قدرت غالب وارد می‌کنند تا حدی ادامه پیدا می‌کند که در نهایت، قدرتِ غالب، از موقعیت هژمونیک و برتر خود در عرصه روابط بین الملل، سقوط می‌کند و به تدریج، بنیان‌های نظم جدید جهانی پدیدار می‌شوند.

چرا ایده «فروپاشی آمریکا» دور از ذهن نیست؟

طرحواره نظریه انتقال قدرتِ "جان میرشایمر" استاد دانشگاه شیکاگو که سطوح مختلف نارضایتی و رضایت از نظام بین الملل را در سطوح گوناگون نشان می‌دهد و نارضایی قدرت‌های بزرگ از نظام بین الملل مطلوبِ ابرقدرت را مقدمه‌ای جهت سقوطِ ابرقدرت و ایجاد نظم جدید ارزیابی می‌کند.

بر اساس آنچه تاکنون گفته شد، می‌توان به خوبی درک کرد که چرا از روزگاران بسیار دور، ابرقدرت‌های برجسته در نظام بین الملل (با توجه به شرایط زمانی هر دوره)، یکی پس از دیگری از موقعیت خود ساقط شده اند و نظمی جدید در جهان حاکم شده است. به بیان دیگر، می‌توان درک کرد که امپراطوری‌هایی نظیر ایران، روم، یا قدرت‌هایی نظیر اسپانیا، پرتغال، و بریتانیا، چگونه کرسی هژمونیک خود در عرصه روابط بین الملل را به رقبایشان واگذار کرده اند.

در این چهارچوب و با توجه به آنچه گفته شد، جهان کنونی از منظر "فرانسیس فوکویاما"، دقیقا در نقطه‌ای است که می‌توان از فروپاشی موقعیت هژمونیکِ آمریکا و برجسته شدن هر چه بیشتر بازیگران رقیب این کشور سخن گفت. فوکویاما به عنوان کسی که در زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، واضعِ ایده "پایان تاریخ؟ " بود و از برتری ایدئولوژی سرمایه داری و لیبرالیسم بر تمامی دیگر ایدئولوژی‌های زمینی سخن گفت، اکنون و به تازگی در جریان مقاله‌ای برای نشریه اکونومیست، به صراحت از این موضع گیری خود عقب نشینی می‌کند و از پایانِ عصر هژمونی جهانی آمریکا سخن می‌گوید.

چرا ایده «فروپاشی آمریکا» دور از ذهن نیست؟

مقاله "فرانسیس فوکویاما" نظریه پرداز آمریکایی در نشریه اکونومیست با عنوان "پایان عصر هژمونی آمریکایی" که اشاره دارد آمریکایِ کنونی از درون به دلیلِ چالش‌های عدیده اقتصادی، سیاسی و اجتماعی خود فروپاشی شده و این مساله جدای از ایجاد مشکلات گسترده داخلی برای این کشور، عملا موقعیت بین المللی آن را نیز تحت تاثیر قرار داده و واشنگتن را از موقعیت "هژمونی جهانی" خارج ساخته است.

فوکویاما نکات قالب تاملی را در مقاله خود مطرح می‌سازد. به عنوان مثال، وی تاکید دارد که جامعه کنونی آمریکا، عملا از درون فروپاشیده و همین مساله، نفسِ آن در عرصه بین المللی را نیز گرفته است. فوکویاما معتقد است برخلاف بسیاری از تحلیل ها، نقطه افولِ موقعیت جهانی آمریکا، عرصه سیاست خارجی نیست بلکه بر عکس افول آمریکا از داخل این کشور آغاز شده و عملا آمریکا را به بنایی زیبا و چشم نواز که از درون موریانه‌ها به جان آن افتاده اند تبدیل کرده است. فوکویاما در بخشی از مقاله خود می‌نویسد: «جامعه آمریکایی، عمیقا قطبی شده و عملا امکان حصول اجماع در آن در مورد تقریبا هر مساله ای، به امری غیرممکن تبدیل شده است. این قطبی‌شدنِ شدید جامعه آمریکا، با موضوعات سیاستی عادی در حوزه‌هایی نظیر مالیات و قوانین مرتبط با سقط جنین در آمریکا آغاز شدند با این حال، به تدریج به یک مبارزه تلخ و فراگیر در مورد هویت فرهنگی گسترش یافته و سرایت کرده است.

به طور عادی، وقوع حادثه‌ای بزرگ و بحرانی نظیر پاندمی ویروس کرونا، در بسیاری از کشور‌های جهان به فرصتی تبدیل شده تا بار دیگر مردم کشورها، وحدت و انسجام داخلی خود را جهت مقابله با بحرانِ جدید بازیابند. با این حال، بحران شیوع ویروس کرونا در آمریکا، تا حد زیادی به تعمیق هر چه بیشترِ شکاف‌ها در این کشور ختم شده است. در این راستا شاهد بودیم که اقدامات و سیاست‌هایی نظیر رعایت فاصله گذاری اجتماعی و استفاده از ماسک توسط مردم، بیش از آنکه به مثابه رویه‌های تخصصی که نظام بهداشت و سلامت بایستی آن‌ها را ترویج کند و مردم نیز جهت مقابله با بحران پاندمی کرونا باید از آن‌ها تبعیت کنند، به مسائلی کاملا سیاسی و جناحی تبدیل شدند و مردم آمریکا در قالب گروه‌های اجتماعی مختلف، در مورد آن‌ها به تقابل با یکدیگر پرداختند. البته که این نوع از منازعات و تنش‌ها در آمریکا، به کلیه شئون و جنبه‌های جامعه آمریکایی، از حوزه ورزشی گرفته تا رویه‌های تجاری و الگو‌های مصرفی در این کشور نیز سرایت کرده اند.»

در این چهارچوب، تصویر کلی که فوکویاما در مورد سقوط موقعیت ابرقدرتی آمریکا ارائه می‌کند این حقیقت را مورد اشاره قرار می‌دهد که وقتی کشوری نظیر آمریکا در عرصه‌های مختلف حکمروایی خود دچار دو دستگی و انشقاق است و دیگر نمی‌تواند از تصویر پُر غرور مردم خود پس از فروپاشی شوروی و به ویژه در اوایل دهه ۲۰۰۰ میلادی صحبت کند (و حتی آن دوره را شبیه به یک رویا می‌بیند)، طرح بلندپروازی‌های جهانی برای آن کاملا بی معنا است. درست به همین دلیل، توصیه فوکویاما به مردم آمریکا و سیاستمداران آمریکایی این است که فروپاشی جایگاه هژمونیک آمریکا را که البته نمود‌های خود را نیز در اقصی نقاط جهان نشان داده (نظیر عقب‌نشینی تحقیر آمیز از افغانستان و کاهش حضور نظامی در منطقه خاورمیانه)، بپذیرند و متناسب با جایگاه جدید آمریکا دست به برنامه ریزی برای آینده کشورشان بزنند.

چرا ایده «فروپاشی آمریکا» دور از ذهن نیست؟

استفان مارچ تحلیلگر سیاسی در مقاله‌ای برای "نشریه فارین پالیسی" با عنوان "چرا ارتش آمریکا آماده جنگ داخلی نیست؟ " به این نکته اشاره می‌کند که در آمریکای کنونی، بخش قابل توجهی از مردم، به دلیل قطبی گرایی شدید در این کشور، خواستار نابودی اقتدار سیاسی هستند. مساله‌ای که عملا ثبات و صلح داخلی در جامعه آمریکا را در آستانه انفجار قرار داده است.

در این راستا، "توماس هامر دیکسون" استاد سرشناس کانادایی علم سیاست و رئیس بخش پژوهشی "دانشگاه واترلو"یِ این کشور نیز در مقاله‌ای جنجالی که به تازگی در روزنامه "گلوب اند میل" کانادا به چاپ رسیده، پیش‌بینی‌های رادیکال تری را در مورد آینده نه چندان دور آمریکا ارائه می‌کند. هامر دیکسون پا را فراتر از ایده فروپاشی آمریکا می‌گذارد و حتی معتقد است، آمریکا تا قبل از سال ۲۰۳۰، دیگر با آن تصویر سنتی که همواره سعی داشته خود را با آن به جهانیان معرفی کند (نظیر مهد آزادی، دموکراسی، آزادی بیان و نولیبرالیسم) نیز فرسنگ‌ها فاصله خواهد داشت و حتی به احتمال زیاد از سوی یک دیکتاتورِ دست راستی اداره خواهد شد.

توماس هامر دیکسون بنیانِ اصلی استدلال‌های خود را بر دو گزاره عمده قرار می‌دهد: اولا، وی معتقد است ریاست جمهوری ترامپ در سال ۲۰۱۶، موتور محرکه حرکت آمریکا به سمت سقوط داخلی و بین المللی این کشور بود. در این راستا، جریان‌های راست گرا و افراطی و همچنین پوپولیست، عملا با روی کار آمدنِ ترامپ، فرصتی بی نظیر یافتند تا از حضور یک رئیس جمهورِ جنجالی در کاخ سفید استفاده کنند و به نوعی به رویه‌های اختلاف افکنانه و قطبیِ خود در جامعه آمریکا مشروعیت بخشند. در شرایط کنونی نیز اگرچه ترامپ کاخ سفید را ترک کرده، با این حال، این جریان‌ها از قدرت کمی در جامعه آمریکا برخوردار نیستند و بویژه با چشم انداز احتمال بازگشت ترامپ در جریان انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۲۴ آمریکا، احتمالِ اوج گیری مجدد آن‌ها و حرکت آمریکا به سمت یک دیکتاتوری تمام عیار و "غیرآمریکایی شدن"، وجود دارد.

جدای از این ها، از نگاه هامر دیکسون، از دوره ترامپ به این سو، نخبگان سیاسی و اقتصادی در جامعه آمریکا، خودخواه‌تر از هر زمان دیگری شده اند. مساله‌ای که موجب شده تا مردم آمریکا عملا در پازلِ حکمروایی این کشور به یک قطعه گمشده تبدیل شوند و همین موضوع، احتمال مرگ دموکراسی، حرکت جامعه به سمت جنگ داخلی و در نهایت فروپاشی کلی آمریکا را افزایش خواهد داد. نکته عجیب این است که هامر دیکسون مقاله خود را نَه صرفا با هدف تحلیل وضعیت آمریکا بلکه با هدف اعلام هشدار به دولت کانادا نوشته و خواسته کانادا خود را برای جنگ داخلی، اوج گیری یک دیکتاتور در آمریکا و هر پیشامدِ ناخوشایند دیگری در این کشور در آینده نزدیک آماده سازد.

چرا ایده «فروپاشی آمریکا» دور از ذهن نیست؟

"توماس هامر دیکسون" استاد برجسته علوم سیاسی دانشگاه واترلوی کانادا در مقاله‌ای جنجالی که به تازگی به چاپ رسانده، آمریکایِ کنونی را در شرف جنگ داخلی دانسته و از قدرت گیری قریب الوقوع یک دیکتاتور در این کشور (تا قبل از سال ۲۰۳۰) به دلیل نابسامانی‌های گسترده داخلی آمریکا خبر داده است.

مجموع این مسائل و دیدگاه‌ها نشان می‌دهند که تئوری فروپاشی آمریکا، چندان هم ایده‌ای دور از واقعیت نیست و حتی همین حالا هم می‌توان جلوه‌های عینی را نه تنها در داخل جامعه آمریکا بلکه در عرصه بین المللی از آن دید. مساله‌ای که در نوع خود دو درس اساسی را برای دیگر کشور‌های جهان دارد: اول، تصور سنتی خود از آمریکا را کنار بگذارند و با توجه به واقعیت‌های جدید به این کشور و موقعیت جهانی آن بنگرند؛ و دوم اینکه خود را برای دوره گذارِ نظام بین الملل و رو در رو شدن با واقعیت‌های جدید در قالب نظم جدید جهانی آماده سازند. فرایندی (اشاره به آماده شدن برای حضور موثر در نظم جدید جهانی) که باید به بهترین نحو، اهداف و منافع آن‌ها را تامین کند.

برچسب‌ها:

نظر شما