شناسهٔ خبر: 50243409 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه ایران | لینک خبر

سه شنبه های شعر

صاحب‌خبر -
آهو ایمانی


چون گلی
کز مسیر  بادها گریخته است
خالی از تکلمم.


در هر خانه اگر نه درخت
گلدانی باید باشد
گرامی گلدانی
تا بدانی
جوانه می‌زند آرزو

افسانه‌ سادات حسینی
تبعید کرده به گنجه، پیراهنِ زری‌اش را
زیر گلو خفه کرده، هی بغض روسری‌اش را
با خنده‌های پُر از خش، سیلی به‌صورت سرخش،
از یاد برده پری‌وش، دیریست دلبری‌اش را
از یاد برده شگفتا، آن شاهدخت فریبا
با خود، در آیینه حتی، برخورد سرسری‌اش را
با بال بسته به بستر، در گوش بالش بی‌پر
تا صبح خوانده مکرر، شوق کبوتری‌اش را
سایه به سایه سپیده، تا پشت شیشه رسیده
خوابانده گوش و شنیده، «کرد شبستری»‌اش را
شد دفن، کودکی او، قصر عروسکی او
یک زن که کوچکی او، حفظ است مادری‌اش را...
غرق شقایق و شمشاد، برده به ارث، چه دلشاد!
این دامن یله در باد، آن رقص بندری‌اش را
با جیغ کتری بی‌تاب برخاست کودکش از خواب
فرصت نکرد دوباره، تا شعر آخری‌اش را....

محمد
هدایت زاده
مثل شهاب از شب این آسمان گذشت
ماه از میان مزرعه‌های کتان گذشت
آتش گرفت خواب من و ناگهان کسی
مثل نسیم از وسط داستان گذشت
از دوش ابرهای بهاری پیاده شد
آمد به خانه من و از پیشخوان گذشت
آمد مرا برابر آیینه‌ها نشاند
تا آمدم ببینم خود را... زمان گذشت
تا آمدم به حرف بگیرم نسیم را
تا آمدم بگویم با من بمان... گذشت
بر نردبان نقره‌ای لحظه پا گذاشت
از روی ماه رد شد و از آسمان گذشت
اسب سفید بخت، بدون سوارکار
از پشت پلک پنجره‌های جوان گذشت

مهدیه رشیدی
کاش قاره‌ها جا می‌شدند در خانه ما
تا چمدان‌هایمان
تنها برای سفر از اتاقی به اتاقی دیگر
بسته می‌شد
هواپیماها
دام شان را پهن می‌کنند
تا آدم‌ها
از پله‌ها
بروند بالا؛
ابر،
برادرم را ببِرد
باد،
خواهرم را
تا زندگی
به اقلیم‌های دیگری سفر کند
به مادرم فکر می‌کنم
از عابران ناشناس
نشانی خانه پدری را می‌گیرم
از اخبار،
خبر مردان زندگی‌ام
و از خود می‌پرسم
«جنگ شهیدان بیشتری داده است
یا تنهایی؟»

زهرا محمدی
می رسی غم می رود از چهارچوب خانه ام
باز هم لبخند می پاشی به روی شانه ام
می‌نشینی رو به رو زل می‌زنی، از مبل‌ها
تا غذای روی گاز و خنده مستانه‌ام...
حرف‌ها از چشم‌هامان روی قالی می‌چکد
مثل تو چشم انتظار صحبتی جانانه‌ام
آشیانه، دست‌هایت، عطر چای تازه دم
هی تصور می‌کنم در قلب یک افسانه‌ام
هی تصور می‌کنم هر روز هستی بعد از این
با تو قسمت می‌کنم از سهم آب و دانه‌ام
...
می‌تکانم عکس‌ها را، می‌نشیند بر دلم
گرد و خاک شانه‌ات پیراهن مردانه‌ات...

آرزو بانویی
هی بغض مرا ثانیه تا ثانیه نو کن
هی کاه بکار از دل من کوه درو کن
هی نان و شراب از تن من نوش وجودت
تا خرمنِ احساس مرا دانه جو کن
کم پای مرا بسته زنجیر جفا کن
کم آهوی مردم‌زده را حرف‌شنو کن
نام‌آور میدان محبت شده بودم
تا رستم دستان ته چاه است تو هو کن
آن خانه آبستن ویرانی شهرم
کم با من و این زلزله‌ها یکه به دو کن



نظر شما