به گزارش مفدا شاهرود، یادداشت پیشرو از کتاب "زبان شعر در نثر صوفیه" نوشته "محمدرضا شفیعی کدکنی" و نشر "سخن" است. از دیدگاه دکتر شفیعی کدکنی عرفان «... نگاه جمالشناسانه و هنری نسبت به الاهیات» است و در این کتاب هم به شرح و بسط این نظریه میپردازد که در اینجا به آن کاری نداریم اما بیان آن از جهت فهم دیدگاه دکتر شفیعی کدکنی نسبت به عرفان خالی از فایده نیست.
فصل آخر کتاب زبان شعر در نثر صوفیه تحت عنوان "پاسخ به چند پرسش" میباشد. این فصل از کتاب، خود برگرفته از مجله هستی است که تعدادی پرسش در باب " فرهنگ گذشته و نیازهای امروز" در مجله مطرح میشود و دکتر شفیعی کدکنی نیز به این پرسشها پاسخ میدهد و پاسخهای خود را نسبت به پرسشها در این فصل میآورد. این یادداشت برگرفته از همین فصلِ کتاب است.
*
«در سال ۱۳۶۹ وقتی با شادروان اخوان ثالث برای شرکت در یک کنگره شعر به برلین رفته بودم، سری هم به کُلن زدم تا با دوست بزرگم سایه که مقیم کلن است دیدار کنم. دوستان ایرانی دانشگاه کلن وقتی خبر شدند به لطایفالحیل بنده را به آنجا کشاندند و من هم البته اشتیاق دیدار آنان را داشتم. جمعی از ایرانیان دوستدار شعر و صاحب فکر و فرهنگ در آن روز به آنجا آمده بودند. اصراری داشتند که شعر بخوانم ولی من مثل همیشه با عذرخواهی بسیار از این کار سر باز زدم. وقتی دیدند اهل شعرخواندن نیستم، گفتند: پس سخنرانیای برای حاضران بکن. دیدند، طبق معمول، همان طور صمُّ بُکم نشستهام. یکی از ایشان برای اینکه سر صحبت را باز کند گفت: «شما الآن در دانشگاه تهران چه تدریس میکنید؟» گفتم: «همه چیز: سبک شناسی، نقد ادبی، و تصوف و...» وقتی گفتم: «و تصوف» یکی از حاضران -که بعداً دانستم پزشک برجستهای است- با نوعی اشتیاق و گرمی پرسید: «آیا راست است که در ایران امروز تمایلی وسیع نسبت به عرفان پیدا شده است؟» گفتم: «متأسفانه چنین است.» و روی متأسفانه تکیه کردم. دیدم در قیافه آن پزشک، آن پرسندهی مشتاق، نوعی تعجب آمیخته به اکراه آشکار شد، و بعد گفت:
«از شما چنین پاسخی جای شگفتی است. شاید هم چنین تعبیری نکرد ولی در لحن و قیافهاش چنین مطلبی نهفته بود. گفتم: «تمام بدبختیهای ما از درون همین ذهنیت بیرون آمده است.» گفت (و همراه او جمع دیگری نیز این سخن او را با زبان و نگاه تأیید میکردند) که: «شما نمیدانید این اروپای صنعتی چه خشک و بیرحم و دور از عواطف است. تنها عرفان میتواند داروی این درد شود.» در پاسخ آن دوست و آن دوستان عرض کردم: «هر وقت ما ایرانیها، در دهه پایان قرن بیستم یا در اوایل قرن بیست و یکم توانستیم از لحاظ اقتصادی و صنعتی و علوم دیگر به مرحله آلمانی آغاز قرن بیستم» برسیم، آن وقت جا دارد که تمام کارهایمان را رها کنیم و شب و روز مثنوی معنوی و منطق الطیر عطار و گلشن راز شبستری بخوانیم. اما تا بدان مرحله نرسیده ایم - که رسیدنش دشوار مینماید . هرگونه کوششی که برای مطلق کردن ساحت عرفانی زندگی و فرهنگ ما بشود، از هر زهری خطرناکتر است.» ضمنا مثل همیشه یادآوری کردم که «به عقیده من، مثنوی بزرگترین کتابی است که فرهنگ بشری به خود دیده است و تنها دیالوگهای افلاطون را، شاید بتوان با آن مقایسه کرد. اما...» این خلاصه سخنی بود که آن روز در آنجا گفتم و امروز همچنان بر این عقیده استوارم. البته شنیدم که آن دوستان بزرگوار و با فرهنگ ما در کلن از این داوری من قدری رنجیده خاطر هم شده بودند، که سخت از شیفتگان عرفان و حضرت مولانا بودند. شنیدن این گونه سخنان، آن هم از کسی که در دانشگاه تهران مثنوی و متون عرفانی دیگر را تدریس میکند و اسرار التوحید را هم چاپ میکند، قدری ناگوارتر است، چون به نوعی مسأله تقابل عَدَم و ملکه است.»
در جای دیگری از یادداشت دکتر شفیعی کدکنی میگوید:
«... در این لحظه تاریخی، ما نیازمند جانب خِرَدگرای این فرهنگ هستیم، چون ساحت عاطفی و احساسی فرهنگ ما به حد اشباع رسیده است و از در و دیوار هم عاطفه و احساس تبلیغ میشود و بیگانگان نیز منافع خود را در گسترش همان ساحت عاطفی فرهنگ ما میدانند و نه آن جانب خردگرایانهاش.»
و در قسمت دیگر میگوید:
«هروقت ما در دیگر جوانب زندگی اقتصادی و حقوقیمان به گونه مطلوبی دست یافتیم، خودبه خود، بهرهوری معقول و مطلوب از فرهنگ گذشته نیز حاصل خواهد شد. نخست حدود حرمت آدمیزاد است و رعایت آن و رفاهی که مجال اندیشیدن آزاد را به همراه داشته باشد. در غیر این صورت، در کویر، صیّادِ سایه مرغی شدهایم که خود بر آن بالا پرّان است.»
در نهایت هم بهگونهای، راه برون رفت را در این میبیند که:
«به همان گونهای که فرنگیها با فرهنگ خودشان برخورد میکنند، یعنی انتقادی و خلاق. ما، برای این کار، سرمشقهای بسیاری در اختیار داریم. همان کاری که آلمانیها و فرانسویها و انگلیسیها با فرهنگشان کردهاند و میکنند. مثل نگاهی که اوئرباخ در محاکات به فرهنگ و ادبیات مغرب زمین کرده است. تصور نمیکنم که در این نکته کوچکترین تردیدی وجود داشته باشد. اگر منظورتان مراحل عملی کار است، یعنی اینکه چگونه آن روشهای فرنگی را بر فرهنگ گذشتهمان باید تطبیق دهیم، آن دیگر مستلزم نوشتن مقالات و شاید هم کتابهای مفصلی است و هر گوشهاش قلمرو اطلاع صاحبنظری که در آن وادی تجربه و تأمل دارد.
من تعالی این فرهنگ را از تعالی و گسترش ظرف مشترکِ آن، که زبان فارسی است، نمیتوانم جدا تصور کنم. در دورههایی که این فرهنگ در گسترش بوده است، دایره نفوذ این زبان نیز در توسعه بوده و دامنه رسانگی آن آفاق پهناوری از جهان متمدن را شامل میشده است. در همین قرن دوازدهم هجری، که آخرین قرن استمرار این رسانگی پهناور بوده است، ما شاهد حلقههای درس مثنوی به زبان فارسی در بسیاری از مساجد مصر و شام و جزیرة العرب هستیم و این خود نشانه گسترش میدان آن ظرف مشترک است و امروز، با شاهکارهایی که هر روز شرف صدور پیدا میکنند، متولیانِ گسترشِ ظرفیت این زبان، یعنی هنرمندان، چنان دامنه این رسانگی را تنگ و تنگتر میکنند که حتی دوستان و خویشاوندانشان هم کمترین ارتباطی با آن نمیتوانند برقرار کنند تا چه رسد به مردمان سمرقند و پیشاور یا دوشنبه و کابل. دیگر چگونه میتوان توقع داشت که در حوزههای فرهنگی مصر و شام و شمال آفریقا کسی در میدان رسانگی این ظرف مشترک فرهنگ ایرانی قرار گیرد. آیا این کوشش که برای محدود کردن میدان رسانگی این زبان توسط «هنرمندان» عصر میشود خدمت به این فرهنگ است یا خیانت؟ گیرم در زَر وَرَق مدرنیسم و هنر آوانگارد و شعر ناب پیچیده شده باشد؟
تهران، اسفند ۷۱»
نظر شما