شناسهٔ خبر: 45254380 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

آخوندی که بساط خان‌بازی را جمع کرد

روزنامه جوان

چاپ دوم کتاب «از دامن مادر»، روایت‌هایی از زندگی روحانی شهید سیدمهدی اسلامی‌خواه، نوشته محمد حکم‌آبادی به همت انتشارات «راه‌یار» منتشر و روانه بازار نشر شد.

صاحب‌خبر -
سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: در بخشی از مقدمه کتاب «از دامن مادر» که تحقیق و تدوین آن از دی ماه سال گذشته شروع شده بود، چنین آمده است:

«طلبه، طالب بودن است و طلبه‌های واقعی، طالب لقای حقند. مقصود طلبه پرواز است و به قول شهید آوینی، «اگر مقصود، پرواز است، قفس ویران، بهتر». طلبه به دنبال وظیفه می‌رود، حتی اگر فرسخ‌ها فاصله باشد. او عاشق خداست و به تبع، عاشق پدر و مادرش که دریچه فیض خدا هستند و چه زیباست انعکاس این عاشقی. آنچه پیش روست، روایت‌هایی است از دامن مادر تا معراج شهادت سیدمهدی اسلامی‌خواه؛ طلبه‌ای مبارز و خستگی‌ناپذیر که به فرموده قرآن کریم، از شمار «مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللَّهِ» بود و برای تحصیل و تبلیغ، فرسخ‌ها و مدت‌ها از خانه‌اش دور می‌شد. آشنایی با افرادی، چون سیدعلی اندرزگو، در نگاه و مشی سیاسی سیدمهدی تأثیر فراوانی گذاشت. شب و روزش در تب‌و‌تاب انقلاب می‌گذشت. فشار ساواکی‌ها گرچه او را از جوار حضرت معصومه (س) دور کرد، اما نتوانست خوی مبارزه با ظلم و طاغوت را از جانش جدا کند. تا پیروزی انقلاب، یک دم از مبارزه دست برنداشت و در دست خالی گذاشتن مأموران رژیم خبره شده بود.

آمدن امام خمینی (ره) آغاز دوره جدیدی از فعالیت‌های سیدمهدی بود. او چه در ارتش، چه در جهاد و چه در حوزه علمیه، تأثیر زیادی روی اطرافیانش، به ویژه جوان‌ها گذاشت. پای کار تمام میدان‌ها بود و رفتارش مصداق عینی حدیث «کونوا دعاة النّاس بغیر السنتکم». وقتی برگشت روستای مادری‌اش، اِستیر، مسجد امام صادق (ع) را که مدت‌ها بسته بود، رونق داد و کرد پایگاه انقلاب؛ روستایی که در دهه ۶۰، ۲۰۰ خانوار بیشتر نداشت، ۳۱ شهید تقدیم اسلام کرد که بیشتر تربیت شده و بزرگ شده مسجد امام صادق (ع) بودند.

شهادت سیدمهدی تغییر زیادی در حال‌وهوای جوانان روستا ایجاد کرد. او دومین شهید روستاست که آرامگاهش کم‌کم به مسجد وصل شد و اکنون مراسم‌های مختلف روستا آنجا برگزار می‌شود.» شهید سیدمهدی اسلامی‌خواه ۱۴ آذر ۱۳۶۰ در بستان، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانید.

رفته بود نماز بخواند. به خانه که برگشت، آستین‌ها را زد بالا و پای لگن مسی توی حیاط کنار مادرش نشست. مادرش گفت: «پاشو پاشو. این کار‌ها رو نکن. پسر بزرگ نکردم که بشینه ور دل من رخت بشوره. الان یکی بیاد ببینه آخوند روستا داره رخت می‌شوره، چی فکر می‌کنه؟!» سیدمهدی ول‌کن نبود و تا آخرین تکه، رخت‌ها را کنار مادرش شست. در همه کار‌ها کمک مادرش می‌کرد، از گردگیری و سبزی پاک‌کردن گرفته تا آشپزی. میل و قلاب دستش می‌گرفت و به خواهرش بافندگی یاد می‌داد. با همان دست‌هایی که گره در کار رژیم می‌انداخت، گوشه پارچه گره‌های محکمی زد و با آن‌ها یک جانماز درست کرد. مادرش رو به قبله، منتظر اذان نشسته بود. سیدمهدی رفت کنارش. جانماز دست‌ساز سفید ساده‌ای را جلو آورد و به مادرش هدیه داد. مادر همان‌جا پهنش کرد. آن جانماز با هر جانماز دیگری برای مادر فرق داشت.

خان‌بازی ممنوع

جهادی‌ها برای برگزاری اردو رفته بودند یکی از روستا‌های جنوب سبزوار. خان روستا با نوچه‌هایش جلوی ماشین جهاد را گرفته و راهشان نداده بودند. بچه‌ها برگشتند و خبر به سیدمهدی رسید. با بچه‌های جهاد رفت آنجا. اهالی روستا که ماشین جهاد و یک روحانی را دیدند، سفره دلشان را باز کردند: «دیروز، خان چند تا از بچه‌های روستا رو به درخت بست و کتک زد. این، دفعه اولش نیست. روزگار ما رو سیاه کرده.» سیدمهدی رفت جلوی در خانه خان. صدایش زد. خان آمد جلوی در. سیدمهدی توی چشم‌های خان زل زد و گفت: «میگن دیروز چند نفر رو به درخت بستی و کتک زدی. راسته؟» خان سرش را تکان داد و جواب داد: «آره زدم. تو سر پیازی یا ته پیاز؟!» تا خان خواست به خودش بیاید، سیدمهدی یقه‌اش را گرفت و دادش هوا رفت. تا جلوی طویله کشیدش و انداختش داخل طویله. درِ طویله را قفل زد تا صبح. نوچه‌هایش جرئت نکردند حتی جلو بیایند. خان، دیگر خان‌بازی را گذاشت کنار و اهالی، نفس راحتی کشیدند.

نظر شما