علی عمرانی
بهار عمر من ساقی گذشت و موسم دی شد
سراسر عمر من ساقی کنار اشک و غم طی شد
بهار روزگارم را چنان مشغول غم بودم
که فصل گل ندانستم چه هنگام آمد و کی شد
فلک شد بهر من ساقی در این میخانه هستی
مرا خون جگر دائم به جم سینه چون میشد
به هر جایی که بنشستم غمی شد همنشین با من
به هر ملکی نهادم رو مرا اندوه در پی شد
طرب در من نمیگنجد ز جمع مطربان ساقی
حدیث ناله من هم حدیث ناله نی شد
مرا هر قطرهای از غم مثال سیل شد در دل
ز بیم سیل ویرانگر فغان از دل پیاپی شد
ندیدم روی شادی را چو فاخر من در این دنیا
دو روز عمر من ساقی خراج خطه ری شد
محمدمهدی احمدی
آوازت در گلوی کوهستان میپیچد
ملا محمدجان
تازه،
چون نسیمی بر تن دشت
درختان را بیدار میکند
و در دهان باد دور میشود
برگرد
و گوشه صدایت را از شاخه پس بکش
از گوشه چادر مادر که گریه میشد
برگرد ملامحمدجان
دست ببر درون صدایت
و سهم پرندگان را بریز
و سهم دشت را
برگرد ملامحمدجان
دمبورهات را بردار
برویم مزار
بهروز فاطمی
خیابانی که گمان میکردم
زیبایی فصلها را جا به جا میکند
به خوردن عابرانش اعتراف کرد
این را روزنامههای صمّ بُکم نگفتند
من از کلمههایی
که برای رهایی چنگ میزدند
به جملههای خبری فهمیدم
بیچاره تو/ که از ترس خانهنشینی
بیچاره من/ که بر درگاه
سایهام میترسد از سطح خیابان
بیچاره او/ که برای ما به خیابان زد
و خاطراتش هنوز دارند باران میخورند
برای چه ماتمزدهای
نشنیدهای مگر
همه انسانها روزی آدمخوار بودهاند
تا اینکه روزی کودکی
از داغ استخوانهای پدرش جیغ کشید
آنقدر که دیوار صوتی جملهها شکسته شد
بعد کلمهها بیرون ریختند
و دیگر هیچ سایهای نترسید
بههمین سادگیها نیست
ما برای رهایی به واژههای تازه نفستری نیاز داریم
که دردها را بهتر بفهمند
میدانم به چه فکر میکنی
نشنیدهای مگر
همه ما در ذهن
آرزوهای زندهای داشتهایم
که پیش از رسیدن به لبهایمان
مفقودالاثر شدهاند
بههمین سادگیها نیست
ما برای گفتن شاید
به دهان عمیقتری نیاز داریم
محمد جلیلوند
لعنت بر دهانی که
بیموقع باز نشد بگوید دوستت دارم
به خورشید پشت ابر
سلامم را برسانید
و بگویید
آفتابگردانها هم خدایی دارند
بنان بخواند
کولر نفس بکشد
تو بخوابی
چه ترافیک لذتبخشی
نای صحبتم نیست
و تنم گوشهگوشهاش تیر میکشد
شبیه ایران
که دو قرن سکوت کرده بود.
ماریا سلمانی
ای شهر خالی از سکنه، کوچههای تنگ
دیوارهای پر شده از خشت و خاک و سنگ
تاریخ خط خطی شده شاهزادگان
سربازهای گم شده در روزهای جنگ
من از تبار جنگل و از نسل آتشم
زاییدهنژاد اصیل سیاوشم
در کوچه کوچههای تنت خاک میشوم
سر تا سر حریم تو دیوار میکشم
ای شهر خانه پدری، سرزمین من
معشوقه بلند قد نقطهچین من
دریا مرا همیشه به آغوش میکشد
کوهت رکاب و جنگل سبزت نگین من
دریا مرا کنار تو از یاد میبرد
تن پوش آهنین مرا باد میبرد
شیرین برای سوختنش گریه میکند
دل از تمامِ هستی فرهاد میبرد
شاید در این قمار یکی دربدر شود
بی خوابی شبانه من مستمر شود
پاهای من به خانه آخر که میرسد
سرگیجههای آمدنم بیشتر شود
باید دوباره در بغلت زندگی کنم
یک عمر زیر بال و پرت بندگی کنم
از لحظهای که دست مرا از تو دور کرد
احساس بیقراری و شرمندگی کنم
جای تو را اگرچه کسی پر نمیکند
نان مرا غریبِگی آجر نمیکند
تردید کن به قصه عاشق نبودنم
آیینه هیچ وقت تظاهر نمیکند
باربد دری
پنجره را بستهای
مویت لالای در
خوابت رفته است یک جا کنار ما خوابیده است
به سرم زد
دست بکشم از نبودنم
در قاب در
پا شوم
و برگردم
دشنه شوم در باد
اما من فقط من بود
پشت درها
مردی نمکی
که از خودش دست کشیده بود
تا دستت را گرفته باشد
به خوابت که آمدم
رختهایت را میبندم به درختها
خانه را به استخوان هام
خلیل فریدی
همصحبت سکوتم و هم خانه خودم
بیگفتوگو حقیقت و افسانه خودم
بنشستهام به پای زمان تا که بگذرد
چشم انتظار شام غریبانه خودم
میریزد از فراق تو اشک دمادمم
تنها رفیق باده و پیمانه خودم
در کلبهای که حسرت وصلت همیشگیست
دیوان شمع و آتش و پروانه خودم
با درد و با جنون خودم خو گرفتهام
در عشق سالهاست که بیگانه خودم
شادم به آرزوی تو غمگین ز دوریات
لبریز گنج عشقم و ویرانه خودم
رضا روزبهانی
عقربههای کوچک ساعت
از روی
فضای آفتابی پذیرایی گذشته بود
سوگواران
دور بساط قربانی را قبضه کرده بودند
صدایی نبود
جز سنگهایی که فضای ضیافت را سنگین کرده بود
سنگ اول و سنگ دوم و بعدتر و بعدتر و آخر
و سنگ لال
سنگینی بیوزن خونِ مرده
بر قفل اول و آخر
من اما ماه را از ابتدای روایت
در چشمهای تو خوابانده بودم
تا عشق را در هزاران صورت عجب به زبان آوری
از دریا باید با پای خشک میگذشتی
تا به خانه که رسیدی
سایه خورشید در مشتت باشد...
مژگان فرامنش
پلکی بزن که حال جهانم عوض شود
آیینه زمین و زمانم عوض شود
یک تکه ابر بودی و باران شدی که تا
شکل شکوفهدادن جانم عوض شود
لبخند تو حکایت این روزها شدهست
با این حدیث نقش زبانم عوض شود
از عشق اتفاق قشنگی که در من است
جای درخت و پنجره، دانم عوض شود
نامی به غیر عشق برازنده تو نیست
پلکی بزن که نام و نشانم عوض شود
∎
بهار عمر من ساقی گذشت و موسم دی شد
سراسر عمر من ساقی کنار اشک و غم طی شد
بهار روزگارم را چنان مشغول غم بودم
که فصل گل ندانستم چه هنگام آمد و کی شد
فلک شد بهر من ساقی در این میخانه هستی
مرا خون جگر دائم به جم سینه چون میشد
به هر جایی که بنشستم غمی شد همنشین با من
به هر ملکی نهادم رو مرا اندوه در پی شد
طرب در من نمیگنجد ز جمع مطربان ساقی
حدیث ناله من هم حدیث ناله نی شد
مرا هر قطرهای از غم مثال سیل شد در دل
ز بیم سیل ویرانگر فغان از دل پیاپی شد
ندیدم روی شادی را چو فاخر من در این دنیا
دو روز عمر من ساقی خراج خطه ری شد
محمدمهدی احمدی
آوازت در گلوی کوهستان میپیچد
ملا محمدجان
تازه،
چون نسیمی بر تن دشت
درختان را بیدار میکند
و در دهان باد دور میشود
برگرد
و گوشه صدایت را از شاخه پس بکش
از گوشه چادر مادر که گریه میشد
برگرد ملامحمدجان
دست ببر درون صدایت
و سهم پرندگان را بریز
و سهم دشت را
برگرد ملامحمدجان
دمبورهات را بردار
برویم مزار
بهروز فاطمی
خیابانی که گمان میکردم
زیبایی فصلها را جا به جا میکند
به خوردن عابرانش اعتراف کرد
این را روزنامههای صمّ بُکم نگفتند
من از کلمههایی
که برای رهایی چنگ میزدند
به جملههای خبری فهمیدم
بیچاره تو/ که از ترس خانهنشینی
بیچاره من/ که بر درگاه
سایهام میترسد از سطح خیابان
بیچاره او/ که برای ما به خیابان زد
و خاطراتش هنوز دارند باران میخورند
برای چه ماتمزدهای
نشنیدهای مگر
همه انسانها روزی آدمخوار بودهاند
تا اینکه روزی کودکی
از داغ استخوانهای پدرش جیغ کشید
آنقدر که دیوار صوتی جملهها شکسته شد
بعد کلمهها بیرون ریختند
و دیگر هیچ سایهای نترسید
بههمین سادگیها نیست
ما برای رهایی به واژههای تازه نفستری نیاز داریم
که دردها را بهتر بفهمند
میدانم به چه فکر میکنی
نشنیدهای مگر
همه ما در ذهن
آرزوهای زندهای داشتهایم
که پیش از رسیدن به لبهایمان
مفقودالاثر شدهاند
بههمین سادگیها نیست
ما برای گفتن شاید
به دهان عمیقتری نیاز داریم
محمد جلیلوند
لعنت بر دهانی که
بیموقع باز نشد بگوید دوستت دارم
به خورشید پشت ابر
سلامم را برسانید
و بگویید
آفتابگردانها هم خدایی دارند
بنان بخواند
کولر نفس بکشد
تو بخوابی
چه ترافیک لذتبخشی
نای صحبتم نیست
و تنم گوشهگوشهاش تیر میکشد
شبیه ایران
که دو قرن سکوت کرده بود.
ماریا سلمانی
ای شهر خالی از سکنه، کوچههای تنگ
دیوارهای پر شده از خشت و خاک و سنگ
تاریخ خط خطی شده شاهزادگان
سربازهای گم شده در روزهای جنگ
من از تبار جنگل و از نسل آتشم
زاییدهنژاد اصیل سیاوشم
در کوچه کوچههای تنت خاک میشوم
سر تا سر حریم تو دیوار میکشم
ای شهر خانه پدری، سرزمین من
معشوقه بلند قد نقطهچین من
دریا مرا همیشه به آغوش میکشد
کوهت رکاب و جنگل سبزت نگین من
دریا مرا کنار تو از یاد میبرد
تن پوش آهنین مرا باد میبرد
شیرین برای سوختنش گریه میکند
دل از تمامِ هستی فرهاد میبرد
شاید در این قمار یکی دربدر شود
بی خوابی شبانه من مستمر شود
پاهای من به خانه آخر که میرسد
سرگیجههای آمدنم بیشتر شود
باید دوباره در بغلت زندگی کنم
یک عمر زیر بال و پرت بندگی کنم
از لحظهای که دست مرا از تو دور کرد
احساس بیقراری و شرمندگی کنم
جای تو را اگرچه کسی پر نمیکند
نان مرا غریبِگی آجر نمیکند
تردید کن به قصه عاشق نبودنم
آیینه هیچ وقت تظاهر نمیکند
باربد دری
پنجره را بستهای
مویت لالای در
خوابت رفته است یک جا کنار ما خوابیده است
به سرم زد
دست بکشم از نبودنم
در قاب در
پا شوم
و برگردم
دشنه شوم در باد
اما من فقط من بود
پشت درها
مردی نمکی
که از خودش دست کشیده بود
تا دستت را گرفته باشد
به خوابت که آمدم
رختهایت را میبندم به درختها
خانه را به استخوان هام
خلیل فریدی
همصحبت سکوتم و هم خانه خودم
بیگفتوگو حقیقت و افسانه خودم
بنشستهام به پای زمان تا که بگذرد
چشم انتظار شام غریبانه خودم
میریزد از فراق تو اشک دمادمم
تنها رفیق باده و پیمانه خودم
در کلبهای که حسرت وصلت همیشگیست
دیوان شمع و آتش و پروانه خودم
با درد و با جنون خودم خو گرفتهام
در عشق سالهاست که بیگانه خودم
شادم به آرزوی تو غمگین ز دوریات
لبریز گنج عشقم و ویرانه خودم
رضا روزبهانی
عقربههای کوچک ساعت
از روی
فضای آفتابی پذیرایی گذشته بود
سوگواران
دور بساط قربانی را قبضه کرده بودند
صدایی نبود
جز سنگهایی که فضای ضیافت را سنگین کرده بود
سنگ اول و سنگ دوم و بعدتر و بعدتر و آخر
و سنگ لال
سنگینی بیوزن خونِ مرده
بر قفل اول و آخر
من اما ماه را از ابتدای روایت
در چشمهای تو خوابانده بودم
تا عشق را در هزاران صورت عجب به زبان آوری
از دریا باید با پای خشک میگذشتی
تا به خانه که رسیدی
سایه خورشید در مشتت باشد...
مژگان فرامنش
پلکی بزن که حال جهانم عوض شود
آیینه زمین و زمانم عوض شود
یک تکه ابر بودی و باران شدی که تا
شکل شکوفهدادن جانم عوض شود
لبخند تو حکایت این روزها شدهست
با این حدیث نقش زبانم عوض شود
از عشق اتفاق قشنگی که در من است
جای درخت و پنجره، دانم عوض شود
نامی به غیر عشق برازنده تو نیست
پلکی بزن که نام و نشانم عوض شود
نظر شما