شناسهٔ خبر: 45154677 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

گفت‌وگوی مهر با طاهره رحیمی همسرشهید مدافع حرم افغانستانی:

نذر یکساله در مسجد جمکران/از حضرت زهرا برای زندگی‌ام کمک‌خواستم

مصطفی وثوق کیا

یک ماه ایران بود و خبری از رفتن دوباره نبود، اما نمی‌دانم چرا من رفتم حلقه‌ام را فروختم و بدون اینکه مرتضی حرفی بزند گفتم که این بار که رفتی پول این حلقه را توی حرم بینداز.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه_ زهرا زمانی: کم و بیش که سال‌ها را دوره کنیم از زمان درگیری بین شوروی و مجاهدین افغان و چه زمانی که جنگ بین شیعه و سنی راه افتاد، تعداد زیادی از مردم افغانستان، تنها ملجا برای زندگی را کشور همسایه شأن دیدند. همسایه ای که هم زبان و هم مسلکشان بود و البته با انقلاب اسلامی راه این هجرت برای آنها آسان‌تر هم شد. مردمی که در سختی و آسانی قدم به قدم همراه مردم ایران بودند. شهدای افغان دوران هشت سال دفاع مقدس که هنوز نام آنها در تاریخ ایران اسلامی گمنام است، نشان از اعتقادی دارد که آنها را به میدان جنگ حق علیه باطل روانه کرد، به گذشته هم که نگاه نکنیم همین چند سال پیش وقتی سر و کله داعش پیدا شد، این مردم نجیب از اولین کسانی بودند که برای دفاع از حرم آل الله دوباره عزم میدان کردند. مرتضی خدادادی شهید مدافع حرم یکی از همان افراد است.

در یک گفت و گوی صمیمی در ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله پای صحبت‌های طاهره رحیمی همسر این شهید تیپ فاطمیون نشستیم. خانم رحیمی کار و زندگی شهید خدادادی را این طور تعریف می‌کند: بیشتر بچه‌های افغانستان روی ساختمان کار می‌کنند. از گچ‌کاری گرفته تا نمای ساختمان. زمستان هم که کار ساختمان کم می‌شود، بیشتر خیاطی می‌کنند. آقا مرتضی هم دو سه تا شغل داشت، اما کار اصلی وی خیاطی بود. ما توی کارگاه خیاطی با هم آشنا شدیم. یک سالی می‌شد که من با یکی از دوستانم یک کارگاه خیاطی راه انداخته بودم. آقا مرتضی هم یکی از کسانی بود که توی کارگاه کار می‌کرد. زندگیمان را از مسجد جمکران شروع کردیم. رفتیم زیارت و بعد آمدیم سر خانه و زندگیمان. همان روز به من گفت: از حضرت زهرا خواسته‌ام که در زندگی به ما کمک کند.
بعد از ازدواج چرخ‌های کارگاه را هم بیشتر کردیم. با چند مغازه مانتوفروشی قرارداد داشتیم و از آنها سفارش می‌گرفتیم. صبح می‌رفتیم کارگاه و آخر شب برمی‌گشتیم. خدا را شکر اوضاعمان بد نبود. روزهای خوبی بود. من فقط صدای چرخ را می‌شنیدم. هنوز یک‌سال از زندگیمان نگذشته بود که دیدم بچه‌های کارگاه دارند در مورد یک گروهی به اسم داعش حرف می‌زنند. راستش من خیلی ترسو بودم، می‌شنیدم که بچه‌ها از سر بریدن حرف می‌زنند. برای همین از بچه‌ها خواهش کردم که کسی توی کارگاه از داعش حرف نزند. صحبت بچه‌ها این بود که داعش حرم حضرت زینب (س) را می‌خواهد خراب کند و گروهی از بچه‌های افغان به اسم فاطمیون برای دفاع از این حرم تشکیل شده است. کم کم وجود من فقط خبرهایی بود که از داعش می‌شنیدم!

بیشتر بچه‌های افغانستان روی ساختمان کار می‌کنند. از گچ‌کاری گرفته تا نمای ساختمان. زمستان هم که کار ساختمان کم می‌شود، بیشتر خیاطی می‌کنند. آقا مرتضی هم دو سه تا شغل داشت اما کار اصلی وی خیاطی بود
در این یک‌سال یک نذری داشتم و هر سه‌شنبه با آقا مرتضی یا تنها می‌رفتم جمکران. ٢٧ دی ماه سال ١٣٩٣ بود، همان شب تازه رسیده بودم جلوی درب مسجد که دیدم موبایلم زنگ خورد. مرتضی بود. گفت: طاهره التماس دعا دارم. گفتم چیزی شده؟ گفت نه چیزی نشده، فقط یک چیزی را می‌خواهم به تو بگویم! رفتی جلوی در مسجد برای من دعا کن. دارم برای سوریه ثبت‌نام می‌کنم. انگار همان جا آسمان جمکران روی سرم خراب شد. حالم بد شد. خیلی گریه کردم. گفتم مرتضی چه می‌گویی؟ گفت فقط برای من دعا کن.
انتظارش را نداشتم. تا آن شب هیچ حرفی از سوریه رفتن مرتضی نشده بود، اما حالا مرتضی حرف‌های جدیدی می‌زد و به من گفت: تو را به عمه امام زمان قسم می‌دهم که سد راه من نشوی! تو را به مادر امام زمان قسم می‌دهم که سد راه من نشوی! این‌ها را که گفت دیگر کلمه‌ای نتوانستم حرف بزنم. فقط بیشتر اشک ریختم. از جلوی در تا مسجد هر قدم که برمی داشتم انگار دریا دریا اشک می‌ریختم.

رسیدم جلوی در مسجد و افتادم. گفتم امام زمان (عج) نمی‌دانم چه بگویم! اگر شکایتی کنم و سد راهش شوم می‌ترسم و از شما شرم دارم. اگر هم نشوم از زندگیم می‌ترسم. اگر مرتضی شهید بشود، چطور تنهایی زندگی کنم؟ اگر هم نرود چطور اسم شما را به زبان بیاورم؟ من که هر هفته دارم این مسیر را می آیم، چطور بعد از این بیایم؟ آن شب حالم هم خوب بود و هم بد. خادم‌های مسجد آمدند و مرا بلند کردند. قضیه را که متوجه شدند، همان حرف‌های مرتضی را به من گفتند. بعد از نماز و دعا برگشتم خانه.
صبح دیدم که مرتضی پیام داد: طاهره خیلی دوستت دارم. من رفتم! هر چی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود. تا یک ماه از مرتضی خبر نداشتم. همه پادگان‌های تهران را گشتم تا بالاخره متوجه شدم از پادگان شیراز اعزام شده است. می‌خواستم بروم شیراز و برش گردانم چون واقعاً یک ترسی در دلم بود، اما روزبه‌روز حال و هوایم عوض می‌شد. از حضرت زینب (س) صبر می‌خواستم. کم کم حالم بهتر شد و خودم هم مشتاق شدم و دیگر ناراحتی نکردم. بعد از ۱.۵ ماه مرتضی از دمشق به من زنگ زد و گفت: طاهره رفتم حرم زیارت. دلم نیست از اینجا برگردم. راستش تو را هم فراموش کردم! انگار که مادرم را هم فراموش کردم! فقط می‌خواهم توی حرم حضرت زینب باشم.

از حضرت زینب (س) صبر می‌خواستم. کم کم حالم بهتر شد و خودم هم مشتاق شدم و دیگر ناراحتی نکردم. بعد از ۱.۵ ماه مرتضی از دمشق به من زنگ زد و گفت: طاهره رفتم حرم زیارت. دلم نیست از اینجا برگردم. راستش تو را هم فراموش کردم! انگار که مادرم را هم فراموش کردم! فقط می‌خواهم توی حرم حضرت زینب باشم

به این قسمت از گفت و گو که می رسیم خانم رحیمی نگاهی به سر در خانه می‌کند و تابلویی را به من نشان می‌دهد و می‌گوید: ایام فاطمیه بیشتر در مراسم‌ها شرکت می‌کرد. می‌گفت درست است که همه ائمه برای ما شیعیان یکی هستند اما توسل من به حضرت زهرا است همیشه! حالا من به نیت مرتضی اسم حضرت زهرا را سر در خانه زده‌ام. نامی هم که مرتضی در این مسیر قدم گذاشت فاطمیون بود. هر کسی که در این دنیا است، به نام همان ائمه‌ای که متوسل می‌شود به همان نام است. این اعتقاد من است. آقا مرتضی همیشه به حضرت زهرا متوسل بود و با نام فاطمیون هم به شهادت رسید.

خانم رحیمی ادامه می‌دهد: نوروز ۹۴ برگشت. ولی دیگر مرتضای سابق نبود. اخلاقش عوض شده بود. آرام‌تر شده بود. کارش را که پرسیدم. گفت توی آشپزخانه کار می‌کنم. یک ماه ایران بود و خبری از رفتن دوباره نبود، اما نمی‌دانم چرا من رفتم حلقه‌ام را فروختم و بدون اینکه مرتضی حرفی بزند گفتم که این بار که رفتی پول این حلقه را توی حرم بینداز. انگار حال و هوای مرتضی ما را هم مشتاق کرده بود. وقتی از یک‌سری فرماندهان فاطمیون صحبت می‌کرد، چشمانش برق می‌زد. می‌گفت ما نمی‌توانیم ببینیم حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه را خراب کنند. این حرم متعلق به همه است.
یک‌سری حرف‌ها در مورد مردم سوریه می‌زد و همیشه می‌گفت من به حضرت آقا و سیدحسن نصرالله ارادت خاصی دارم. می‌گفت این آسایش ما همه از برکت وجود حضرت آقا است. اینکه ما توی ایران زندگی می‌کنیم، به برکت رهبری ایشان است. گفت حال و روز مردم سوریه به هم ریخته است چون کسی را برای هدایت ندارند. من خیلی جاها این حرف‌های مرتضی را گفته‌ام و خیلی‌ها هم باور نمی‌کنند، اما شهید زنده و حاضر است و حرف‌های من را می‌شنود.
بار دوم هم رفت، یک آیت‌الکرسی به او داده بودم و گفتم این را توی جیبت سمت قلبت بگذار. یادم هست سری اول وقتی خیلی گریه می‌کردم، گفت: طاهره من که لیاقت شهادت ندارم ولی تو اجازه بده من بروم. می‌گفت دعا کن عاقبت به‌خیری من و تو به شهادت باشد.

این‌بار حال و هوای خودم هم عوض شده بود! حالا به او می‌گویم شما این دعا را کردی، من کجا و شهادت کجا؟ همیشه حرفش این بود که طاهره دعا کن اسیر نشوم!
بعداً فهمیدم که توی زرهی بود و بعدتر هم فرمانده نیروی انسانی شد. دفعه سوم پایش مجروح شد، اما قبول نکرده بود به عقب برگردد. قرار بود این‌بار که برگردد با هم برویم کربلا… نزدیک اربعین بود، بیشتر اطرافیانمان برای پیاده‌روی اربعین آماده می‌شدند. من هم وسایلمان را جمع کرده بودم، اما...

یک ماه ایران بود و خبری از رفتن دوباره نبود، اما نمی‌دانم چرا من رفتم حلقه‌ام را فروختم و بدون اینکه مرتضی حرفی بزند گفتم که این‌بار که رفتی پول این حلقه را توی حرم بینداز

۲۴ آبان ماه سال ۱۳۹۴ صبح خیلی زود پاتک خیلی شدیدی در منطقه تدمر می‌شود، فرمانده مرتضی بهش اجازه نمی‌دهد که جلو برود، اما مرتضی پشت پی‌.ام.پی می‌خوابد و جلو می‌رود. پشت خاکریزها می‌رسد و از روبه‌رو هم مسلحین به جلو می‌آمدند و پی.ام.پی را دور می‌زند و تک تیرانداز از پشت به قلب مرتضی شلیک می‌کند. مرتضی همان‌جا روی زمین می‌افتد. تیر از پشت به مرتضی خورده بود. زمانی که دوستانش می رسند، آیت‌الکرسی توی دست مرتضی بوده و ساعت هشت صبح تا ۲ بعدازظهر روی خاک می‌افتد و سمت راست مرتضی کاملاً کبود شده بود. مرتضی این‌طور نبود که شب و روز توی مسجد باشد یا مدام قرآن و تسبیح دستش باشد، اما همیشه توسل و توکل داشت.
خبر شهادت مرتضی را که شنیدم دیگر همه آماده سفر به کربلا بودند، اما من منتظر بودم تا مرتضی را بیاورند. هنوز امید داشتم مرتضی زنده باشد. اما خب… روز تشییع مردم سنگ تمام گذاشتند، همه با گل به استقبالش آمدند. شنیدم که می‌گفتند ما اول آمدیم زائر حضرت زینب را زیارت کنیم و بعد به زیارت برادرشان برویم.
همه کسانی که می‌خواستند به کربلا بروند اول به زائر حضرت زینب زیارت قبول گفتند. من خیلی مرتضی را دوست داشتم، اما الان می گویم که بالاتر از حضرت زینب کسی را دوست ندارم. اصلاً هم ناراضی نیستم. الان هم که زندگی را ادامه می‌دهم فقط به‌خاطر حضرت زینب است. مرتضی اگر به مرگ عادی می‌مرد زندگی برای من خیلی سخت می‌شد اما مرتضی شهید شد. به قدری این مسیر برای من زیبا است که مسیر زندگی خودم هم عوض شد. حتی مسیر زندگی نزدیکان من هم عوض شد.
خیلی‌ها می‌گویند بیشتر فاطمیون برای پول به سوریه رفتند، اما حق مأموریت مرتضی در برابر درآمدی که ما از کارگاه خودمان به‌دست می‌آوردیم، چیزی نبود. اصلاً مقدار این پول به چشم من نمی‌آمد. حالا هم هر کس این حرف را به من می‌زند میگویم: شما هم اگر می‌توانید بروید و از این پول بگیرید. هر کسی اگر لیاقت دارد می‌تواند مزد دنیایی خود را از حضرت زینب بگیرد.


خانم طاهری خاطره دیدار خانواده شهدای فاطمیون با رهبر انقلاب را با شعف خاصی این طور بیان می‌کند: ماه رمضان سال ۱۳۹۵ برای دیدار با حضرت آقا دعوت شدیم؛ همه خانواده شهدای فاطمیون. من بعد از شهادت آقا مرتضی رابط خانواده شهدای فاطمیون شدم. توی دیدار هر کسی دوست داشت که یک‌جوری خودش را زودتر برساند. توی راهرو حسینیه بودم که دیدم حضرت آقا از روبه‌رو وارد شدند. به سختی سلام کردم. شاید بگویم همه عمرم هم فکرش را نمی‌کردم. حضرت آقا نازنین زهرا را بوسید و از من پرسیدند که اهل کجا هستید؟ الان کجا زندگی می‌کنید؟ همسر کدام شهید هستید؟ ایشان ابهت خاصی داشتن. از یک سو خوشحال بودم و از یک سو هم فکر می‌کردم که خواب هستم. باورم نمی‌شد. دیدار خیلی خوبی بود. نازنین زهرا سه ساله بود. دیدار نایب امام زمان به‌واسطه آقا مرتضی نصیب من شد و من فقط اشک می‌ریختم…

نظر شما