شناسهٔ خبر: 44297837 - سرویس گوناگون
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

داستانک

صاحب‌خبر -

معنی ثروت
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم، شما کاغذ باطله دارین؟» کاغذ باطله نداشتم. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن‌ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پا‌هایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن‌ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم، شما پولدارین؟» نگاهى به روکش نخ نماى مبل‌هایمان انداختم و گفتم: «من؟ اوه، نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى‌خوره.» آن‌ها درحالى که بسته‌هاى کاغذ را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان‌هاى سفالى آبى‌رنگ را برداشتم و براى اولین بار به آن‌ها دقت کردم. بعد سیب‌زمینى‌ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب‌زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم و یک شغل دائمى. همه این‌ها به هم مى‌آمدند. صندلى‌ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم. اتاق نشیمن کوچک خانه‌مان را مرتب کردم. اما لکه‌هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى‌خواستم همیشه آن‌ها را‌‌‌ همان جا نگه دارم تا هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

شاد بودن
اگر عمر دوباره داشتم مى‌کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى‌گرفتم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى می‌گرفتم. به مسافرت بیشتر می‌رفتم. از کوه‌هاى بیشترى بالا می‌رفتم و در رودخانه‌هاى بیشترى شنا می‌کردم. بستنى بیشتر می‌خوردم و اسفناج کمتر. آخر من از آن دست آدم‌هایى بود‌ه‌ام که بسیار محتاطانه و خیلى عاقلانه زندگی کرده‌ام. ساعت به ساعت، روز به روز. البته من هم لحظات سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظات خوشى بیشتر می‌داشتم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک‌تر سفر می‌کردم. اگر عمر دوباره داشتم، وقت بهار زود‌تر پابرهنه راه می‌رفتم و وقت خزان دیر‌تر به این لذت خاتمه می‌دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى‌شدم. گلوله‌هاى کاغذى بیشترى به معلم‌هایم پرتاب مى‌کردم. گربه‌های بیشترى به خانه می‌آوردم. دیر‌تر به رختخواب مى‌رفتم. بیشتر عاشق می‌شدم. به ماهیگیرى بیشتر می‌رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر می‌کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى‌شدم. به سینما و شهربازی بیشتر می‌رفتم. در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقف بررسى وخامت اوضاع می‌کنند، من بر پا مى‌شدم و به ستایش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع می‌پرداختم، زیرا من با ویل دورانت موافقم که می‌گوید: «شادی از خِرَد عاقل‌تر است.»

سوال‌ سقراط
روزی فردی نزد سقراط آمد و گفت: «می‌دانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده‌ام؟» سقراط پاسخ داد: «کمی صبر کن. مطمئنی آنچه را که می‌خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟» مرد جواب داد: «نه، فقط در موردش شنیده‌ام.» سقراط گفت: «بسیار خوب، پس انگار واقعا نمی‌دانی که خبر درست است یا نادرست. آیا آنچه را که در مورد شاگردم می‌خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟» مرد پاسخ داد: «نه، برعکس.» سقراط ادامه داد: «پس می‌خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟» مرد کمی دستپاچه شد و شانه‌هایش را بالا انداخت. سقراط گفت: «حالا بگو ببینم آنچه را که می‌خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟» مرد پاسخ داد: «فکر نکنم. در واقع نه.» سقراط نتیجه‌گیری کرد: «اگر می‌خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند، پس چرا اصلاً آن را به من می‌گویی؟»

 

نظر شما