شناسهٔ خبر: 44196100 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

پرونده زندگی و آثار کلیما-۱۲/ «قرن دیوانه من»-۲

روایت کلیما از آزادی‌های ظاهری انگلستان و اخراجش از حزب کمونیست

صادق وفایی

فرازهایی از کتاب «قرن دیوانه من» مربوط به سفر ایوان کلیما به انگلستان و مشاهده آزادی‌های ظاهری اجتماعی در لندن توسط او اختصاص دارد.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: در دوازدهمین‌بخش از پرنده بررسی زندگی و آثار یکی از نویسندگان مهم ادبیات معاصر چک یعنی ایوان کلیما، به فرازهایی از کتاب «قرن دیوانه من» شامل زندگی‌نامه خودنوشت او می‌پردازیم که مربوط به جوانی، ازدواج، فعالیت فرهنگی و همچنانْ حضورش در حزب کمونیست هستند. در این‌قسمت از پرونده به چگونگی اخراج کلیما از حزب کمونیست می‌رسیم و چگونگی شکل‌گرفتن نظرگاهی مخالف با آرمان کمونیستی را شاهده هستیم.

قسمت پیشین این‌پرونده که اینجا: کلیما چگونه کمونیست و از کمونیسم زده شد/چاله نازیسم و چاه کمونیسم، قابل دسترسی و مطالعه است، درباره روایت تولد، کودکی، اسارت در اردوگاه نازی‌ها و چگونگی گذران سال‌های پس از جنگ جهانی دوم بود.

دوازدهمین‌قسمت پرونده «زندگی و آثار کلیما» را از جایی پی می‌گیریم که او به مقطع سربازی و ازدواج رسیده است. اما بد نیست پیش از آن، به عشق پاک، بی‌آلایش و انسانی هم در زندگی و داستان‌های اشاره کنیم. او پیش از ازدواج با دختری آشنا می‌شود و روایتی شاعرانه و لطیف از آن‌عشق دارد. اما دختر موردنظر در نهایت او را ترک کرده و به‌خاطر منافع فردی به‌سمت فرد دیگری می‌رود. از این‌جهت، به‌طور خلاصه می‌توان کلیما را یک عاشق بی‌ریا دانست که تا انتها وفادار است اما دیگران‌اند که به او خیانت می‌کنند. این‌گونه از عشق را در داستان‌های کوتاه و رمان‌های او می‌توان دید.

* ۳- عاشق شدن و پی‌بردن به ماهیت استالین

عشق کلیما در داستان‌هایش به‌قول رضا میرچی، از جنس عشق یک پسربچه معصوم و بی‌غرض است. در مقوله عشق‌، کلیما با این‌که شاعر نیست، آدم شاعرپیشه‌ای است. خودش می‌گوید «همیشه عاشق می‌شدم، ولی هم‌زمان از خود می‌پرسیدم که آیا آن عشق تنها یک توهم نیست.» (صفحه ۱۴۳) اما یک‌بار پیش آمد که عشق، ترسی در او برنیانگیخت و آن، زمانی بود که با همسر آینده‌اش، هلنا دیدار کرد. او در ابتدای آشنایی، به قول خودش، برای هلنا اعلامیه‌ای بلندبالا سرود و در خاطراتش هم روایتی از آن‌دوران و شکل‌گیری عشقی دارد که ظاهرا از آن‌جنس عشق‌های کلاسیک و سنتی است که دوران‌شان گذشته و امروز دیگر منسوخ شده‌اند. دختری هم که کلیما با او آشنا شد و به وصالش رسید، دارای روحیات سنتی و اخلاقیاتی بود که امروز از مُد افتاده و قدیمی محسوب می‌شوند: «عاشق پدر و مادرش بود و به صورتی غیرعادی برای دختری به سن او از آنان اطاعت می‌کرد. از اینکه شب تا دیروقت بیرون بماند سر باز زمی‌زد، زیرا مادرش نگران می‌شد، و نمی‌خواست موجب دلشوره‌اش شود.» جالب است که چنین نسل و ویژگی‌های رفتاری را در قرن بیست و یک که ما در آن زندگی می‌کنیم به ندرت می‌توان یافت اما در قرن دیوانه کلیما ظاهرا چنین جوانانی موجود بوده‌اند.

خلاصه، پس از آشنایی و عاشق‌شدن، نوبت به خدمت سربازی کلیما می‌رسد که در آن‌زمان، خدمت اجباری برای کسانی که نتوانسته بودند دفترچه آبی بگیرند، دو سال بود اما برای افراد خوش‌اقبالی مثل کلیما که در دانشگاه آموزش‌های نظامی دیده بودند، دو ماه طول می‌کشید. او در دوران خدمتش رفتاری انسانی داشته و علی‌رغم عقده‌ها و کینه‌های سربازان و نظامیانِ حین خدمت، وقتی رهبر جوخه، یکی از کولی‌ها را مجبور به ساییدن زمین با مسواک می‌کند، کلیما با اطلاع از این‌دستور فورا دستور توقف می‌دهد. او در این‌باره در خاطراتش نوشته است: «سپس به شکنجه‌گر متحیرش گفتم هیچ‌گونه تحقیر شرافت انسانی یا حتی دادن ماموریت‌های بی‌معنی را تحمل نمی‌کنم.» (صفحه ۱۴۶) یکی از حرف‌های مهم کلیما در خاطرات دوران خدمتش، این‌چنین است: «به رغم آرامش محیط روستا و به احتمال زیاد تحت تاثیر تبدیل شدن به یک عضو فعال ارتش موافقت کردیم که تمدن دارد با سر به سمت پایانی غم‌انگیز پیش می‌رود و نابود می‌شود، نه به مانند برانتاسورها بر اثر یک فاجعه کیهانی، بلکه با ویران شدن به دست خود.»(همان صفحه) به نظر می‌رسد ترکش‌های چنین وضعیتی به قرن ما هم رسیده که شاهد حرکت سریع‌تر و پرشتاب‌تری به سمت آن قهقرا و پایان غم‌انگیز هستیم.

کلیما درباره خدمت وظیفه یک نظر کلی هم دارد که باید آن را در این‌بحث بیاوریم چون در آن، صحبت از بی‌مغزیِ روسی و بی‌سوادی کمونیستی هم هست: «تا بوده، خدمت وظیفه ترکیبی از تمرینات،‌ حماقت و سرکوب بی‌حدوحصر تمامی تجلیات اندیشه، فردیت و آزادی بوده است. هرچند ترکیب این سنت با بی‌مغزی روسی و بی‌سوادی کمونیستی منجر به چیزی می‌شد که از هرگونه تصوری پیشی می‌گرفت، چه رسد به عقل سلیم.» (صفحه ۱۴۷)

کلیما در نهایت در ۲۷ سالگی با هلنا ازدواج می‌کند و از خانه پدرش می‌رود؛ اتفاقی که از نظر پدر، خیلی دیر رخ داد. به گفته او، در آن‌زمان تهیه آپارتمان امری غیرممکن بوده در نتیجه کلیما و همسرش به خانه پدرزنش می‌روند و کلیما و همسرش یکی از ۳ اتاق آپارتمان آن‌ها را اشغال می‌کنند. در این‌آپارتمان و هنگام مراوده با خانواده همسرش، کلیما با خاله آندولکا (خاله هلنا) آشنا می‌شود که به او اثری از ایزاک دویچر را معرفی می‌کند. کلیما همان‌طور که اشاره خواهیم کرد، بعدها در سفر به انگلستان، به جستجوی این‌نویسنده رفت.

در کتابِ دویچر، جنگ بین استالین و تروتسکی و شیوه غیرانسانی کسب قدرت توسط استالین تشریح شده که باعث شد کلیما در شناخت بی‌تعارف ویژگی‌های حکومت کمونیستی، قدمی رو به جلو بردارد. کلیما می‌گوید آن‌جا بوده که برای اولین‌بار با جزئیات دیکتاتوری شیطانی استالین آشنا شد. به این‌ترتیب، برای نخستین‌بار دادگاه‌های نمایشی کمونیست‌ها را رفتاری هیولاوار و غیرانسانی دید. او می‌گوید قصه استالین و تروتسکی او را از توهماتی که درباره سوسیالیسم داشته، آزاد کرد. همسر کلیما کمتر از یک‌سال پس از ازدواج‌شان باردار شد و اولین‌فرزندشان را به‌نام میخال به دنیا آورد.

۴- پس از سرکوب انقلاب مجارستان

کلیما زمان سرکوب انقلاب ضدکمونیستی مجارستان و کمی پس از آن، عضو حزب کمونیست بود. او در «قرن دیوانه من»، هنگام نگاه به این‌برهه از زندگی‌اش، از لفظ خونین، برای توصیف سرکوب انقلاب مجارستان استفاده کرده و می‌گوید پس از این‌رویداد، حزب کمونیست تصمیم گرفت باز هم دست به سرکوب بزند و حتی کمترین اشاره‌های انتقادآمیز را ساکت کند. کلیما در آن‌زمان پیشنهاد دیگری به‌جز کار به‌عنوان دبیر یک انتشاراتی نداشته است. اما با وجود این‌که این‌کار مورد علاقه‌اش نبود و محافظه‌کارانه‌تر از گزارش‌نویسی مطبوعات به نظرش می‌رسید، ناچار به آن تن داد. به‌قول خودش به‌طور قطع دبیر خوبی نبود چون خوشش نمی‌آمد نویسندگان را درباره نحوه کارشان راهنمایی کند. کنایه‌اش هم در این‌باره از این‌قرار است: «نویسنده حتما خودش در این مورد چیزهایی می‌دانست؛ والا چگونه نویسنده‌ای بود؟» (صفحه ۱۵۸).

نتیجه کار کلیما در این‌مقطع از زندگی، کشف داستان «ماری» از الکساندر کلیمِنتییِف و رمان قطور «خانه شلوغ» از لودویک واتسولیک است. «ماری» داستان مشکلات یک همسر فریب‌خورده و ناامید، بدون شعارهای سوسیالیستی است و «خانه شلوغ» هم طلیعه‌دار موج جدید نثر چک بود. یکی دیگر از نمونه‌های مشابه این‌نمونه‌خوانی‌ها، «آقای تئودور مونْدْسْتاک» نوشته لادیسلاو فوکس بوده که شهرت جهانی پیدا کرد. نویسندگان چکی، کمی پس از جنگ جهانی دوم، تجربیات خود از آن‌دوران را مکتوب کردند که از نظر کلیما این‌کارشان با بیانی سرد اما جزئیاتی بسیار همراه بودکلیما نسبت به دبیر انتشاراتی‌بودن، یک‌نمونه‌خوان خوب بود و می‌توانست استعدادهای نویسندگی را از زیر کوهی از متن و کاغذ پیدا کند. به‌همین‌دلیل هم در ادامه به این‌سِمت گماشته شد و رئیسش در انتشارات، تلی از متون خام و دست‌نوشته‌های نویسندگان تازه‌کار را روی میزش می‌گذاشت. خواندن تمام این‌متن‌ها از نظر کلیما، وقت‌تلف‌کردن بود اما بعدها متوجه شد این‌کار فایده‌هایی هم داشته است. با این‌حال، از همان‌مقطع، نسبت به هرکلیشه یا عبارت تکراری حساس می‌شود و به قول خودش نسبت به این‌چیزها حالت تهوع پیدا می‌کند. نتیجه کار کلیما در این‌مقطع از زندگی، کشف داستان «ماری» از الکساندر کلیمِنتییِف و رمان قطور «خانه شلوغ» از لودویک واتسولیک است. «ماری» داستان مشکلات یک همسر فریب‌خورده و ناامید، بدون شعارهای سوسیالیستی است و «خانه شلوغ» هم طلیعه‌دار موج جدید نثر چک بود. یکی دیگر از نمونه‌های مشابه این‌نمونه‌خوانی‌ها، «آقای تئودور مونْدْسْتاک» نوشته لادیسلاو فوکس بوده که شهرت جهانی پیدا کرد. نویسندگان چکی، کمی پس از جنگ جهانی دوم، تجربیات خود از آن‌دوران را مکتوب کردند که از نظر کلیما این‌کارشان با بیانی سرد اما جزئیاتی بسیار همراه بود. خواندن نوشته‌های افسرده و غمگین آن‌نویسندگان باعث شد کلیما در حالی که در انتظار تولد فرزندش بود، در راه اجرای این‌تعهد خود راسخ‌تر شود که نگذارد عزیزانش تجربیات کودکی‌ او در جنگ را تجربه کنند.

کلیما در زمانی که تولد پسرش را انتظار می‌کشید، با پیشنهاد نوشتن فیلمنامه و متن روایی برای فیلم روبرو می‌شود. در همین گیرودار به طرح داستانی درباره یک نقشه‌بردار می‌رسد و پسرش هم زمستان و در ماه ژانویه به دنیا می‌آید. آن‌طور که خود کلیما می‌گوید عادت به هیچ‌گونه نوشیدنی غیرمجاز نداشته اما تولد پسرش ظاهرا این‌پرهیزکاری را شکسته چون در خاطراتش نوشته، وقتی پسرش را در زایشگاه نزدش آورده‌اند، شادی‌اش حد و مرز نداشته است.

 در آن‌برهه سومین نسخه نگارشی کلیما از فیلمنامه‌ای که به او پیشنهاد شده، تائید نمی‌شود و او تصمیم می‌گیرد به جای فیلمنامه، یک‌رمان بنویسد. مشکل مهمش هم در آن‌زمان، این بوده که نه زمان و نه مکانِ هرگونه تالیف متمرکز را نداشته است. او در همین‌مقطع زمانی یعنی زمانی که تازه پسرش میخال متولد شده بود، شب‌ها وقت برگشت به خانه با فرزندش بازی می‌کرد و یا با اهالی خانه مشغول گفتگو درباره فرزندش می‌شد. در نهایت هم در ساعات پایانی شب، دو یا سه‌ساعت می‌نوشت، پس از نیمه‌شب می‌خوابید و صبح‌ها هم با خستگی خانه را ترک می‌کرد. به این‌ترتیب به این‌نتیجه مهم می‌رسد که این‌گونه نمی‌تواند رمان بنویسد. کلیما این‌مساله را با رئیس خود در انتشارات مطرح می‌کند و در نهایت حیرت و تعجب (یکی دیگر از حیرت‌های زندگی‌اش) با پیشنهاد مرخصی بدون حقوق توسط رئیس روبرو می‌شود. با وجود این‌که کلیما از حیث زمان و آرامش برای نوشتن، آسوده شد اما عذاب وجدانی هم آزارش می‌داد؛ چون قهرمان داستانش یک‌نقشه‌بردار بوده و او چیزی از نقشه‌برداری نمی‌دانست. در نتیجه همراه با شوهر یکی از همکارانش که نقشه‌کش بود، راهی مناطقی می‌شود که آن‌مرد باید از آن‌ها نقشه‌برداری می‌کرد. کلیما از این‌سفر، خاطره‌ جالب افتادن در مخزن فاضلاب را با خود می‌آورد و می‌گوید تجربه‌اش هم به درد نوشتن رمان نمی‌خورَد چون قهرمانش قرار بود از پس وضعیت‌های سخت بربیاید و مناسبتی نداشت در مخزن فاضلاب بیافتد.

یکی از دیگر حیرت‌های کلیما در زندگی، مربوط به مقطعی است که برای بچه‌ها و نوه‌هایش، قصه‌های من‌درآوردی پریان ساخته و تعریف می‌کرده است. وقتی پسرش میخال به سه سالگی رسید، هرشب از پدر می‌خواست برایش قصه‌های پریان بگوید. در نتیجه کلیما هم قصه‌های بدون پایانی ابداع می‌کند که تعریف‌کردنشان چندسال طول می‌کشد و به دخترش و نوه‌اش هم می‌رسند. او می‌گوید اگر آن‌داستان‌ها را نوشته بود، مجلداتی قطورتر از هری‌پاتر می‌شدند. به‌هرحال حیرت او از این‌مساله در این‌جاست که هربار موفق می‌شده، حین تعریف قصه، وضعیت‌هایی جدید و خنده‌دار خلق کند.

یکی از اندوه‌و افسوس‌های زندگی کلیما هم مربوط به مقطع کودکی فرزندانش است. او می‌گوید به فرزندانش به‌عنوان بارهای اضافی نگاه می‌کرده و خود را به خاطر پرداختن به آن‌ها و عدم توجه به رمانش سرزنش می‌کرده است. به‌هرحال او برای نوشتن متمرکز، از صندوق ادبی نویسندگان درخواست کرد برایش یک‌ماه اقامت در یکی از تاسیسات اقامتی‌شان در نظر بگیرند. به این‌ترتیب با کمی لباس، چند دفترچه یادداشت از سفرهایش به اسلواکی شرقی و یک مجموعه از داستان‌های کوتاه ارنست همینگوی، برای یک‌ماه راهی قلعه دوبژیش شد. البته پنج‌فصل اول رمانش را هم با بسته‌ای کاغذ سفید همراه خود برد تا پرشان کند. قلعه‌ای که کلیما به آن رفت، از سلسله کُلورِدو-مانسفلد مصادره شده و جزو اموال دولت چکسلواکی محسوب می‌شد. زمان جنگ جهانی دوم هم در اختیار نازی‌ها بود. ارمغان حضور کلیما در این‌قلعه چند درس برای خودش و داستان‌نویسان است. او می‌نویسد: «می‌ترسیدم به اندازه کافی با زندگی در استان‌هایی که رمانم در آنها روی می‌داد آشنا نباشم، اما وقتی به نوشتن ادامه دادم این‌نکته اهمیتش را از دست داد. هرچه باشد رمان یک ابداع است که در وهله نخست با اندیشه‌های مولف سر و کار دارد، با تصورات او و توانایی‌اش برای خلق دنیایی از آن خویش، که می‌تواند اما لازم نیست، دقیقا مشابه جهانی واقعی باشد.» (صفحه ۱۶۹ به ۱۷۰)

در نتیجه، کلیما به این‌جمع‌بندی مهم می‌رسد که آدم هیچ‌جا بیشتر از جهانی که خودش خلق کرده، احساس آزادی و به‌طور همزمان مسئولیت نمی‌کند. او مدت ۱۰ روز از همه آدم‌ها دور می‌شود و ۸۰ صفحه از داستانش را روی کاغذ می‌آورد. این‌دوره اقامت در قلعه، یک‌درس هم درباره تقدیر و تقدیرگرایی برای کلیما داشته است؛ این‌که بخت انسان، اگر به عنوان لحظات کلیدی در زندگی توصیف شود،‌ بیشتر از زندگی؛ ارزش‌های آن، ایمان‌های اشتباه، توهمات و نه مراقبه‌های طولانی می‌گوید. به‌همین‌دلیل هم اجازه می‌دهد شخصیت مهندس نقشه‌کش داستانش، وارد حزب کمونیست شود و اتفاقاتی برایش بیافتد. او نام رمانش را «ساعت سکوت» گذاشت که سال ۱۹۶۳ منتشر شد. درس دیگر کلیما برای نویسندگان که سوغات این‌دوره زندگی اوست، از این‌قرار است که یک‌نویسنده، کلمات زبانش،‌ تجربیاتش و رویاپردازی‌اش را در اختیار دارد و باید بتواند بافت لطیف اثری را که می‌خواهد به سمت وجود براند، درک کند. نکته مهم این است که در این‌راه، یعنی به وجود آوردن نوشته و داستان، دستورات بیرونی هیچ‌ارزشی ندارند و حتی آسیب‌زننده هستند.

* ۵- سفر به لهستان

کمی بعد، کلیما به پیشنهاد اتحادیه نویسندگان چکسلواکی سفری سه‌ماهه به لهستان می‌کند و بنا می‌شود در ازای این‌سفر، چند گزارش سفر بنویسد. او پیش از این‌سفر با نام و آثار نویسندگانی چون هنریک شین کیه‌ویچ، آدام میتس کیه‌ویچ، برونو شولتز، یرژی اندره‌یوسکی، یرژی کاوالروویچ، اسلاوومیر مروزِک و یاکوب هلاسک آشنا شده بوده است. سفر به لهستان باعث می‌شود کلیما به این‌نتیجه برسد که لهستان از نظر کمبودها، وضیعتی بدتر از چکسلواکی دارد اما تجارت خصوصی کوچکی از کالاهای قاچاق ازجمله کتاب هم در آن‌کشور جریان دارد که باعث می‌شود کلیما کیسه‌اش را حسابی از کتاب‌های خارجی پر کند. به این‌ترتیب نصف یک‌روز کامل را در زیرزمین کاخ فرهنگ لهستان می‌گذرانَد که کتاب‌های خارجی زیادی در آن بوده‌اند. او می‌گوید چون در چکسلواکی چنین کتاب‌فروشی‌هایی وجود نداشته، می‌دانسته که تمامی باقیمانده پولش را آن‌جا خرج خواهد کرد. او سپس تصمیم می‌گیرد از اردوگاه مرگ آشوویتس بازدید کند و با دیدن آن‌مکان که خودش از تعبیر «برهوت لم‌یزرع و آکنده از باقی‌مانده‌های وحشت پیشین» برای اشاره به آن استفاده کرده، احساس ستم می‌کند.

کلیما هم به این‌نتیجه می‌رسد که اکثر مردم لهستان به کلیسا می‌روند و در هر مکانی از این‌کشور که بوده، چند راهب و راهبه را می‌دیده است. یکی از ویژگی‌های مهم لهستانی‌ها از دید کلیما، قهرمان‌گرایی‌شان است که در لفافه‌ای از تقدس و عرفان انجام می‌شودلهستان، آن‌زمان به‌دلیل خرابی‌های گسترده ناشی از جنگ جهانی دوم، ‌از نظر مولفه‌های مثل مسکن، شرایط بسیار بدتری نسبت به چکسلواکی داشت. کلیما در این‌سفر با چند نقاش، بازیگر تئاتر و یک‌نویسنده هم‌نسل خود، آشنا می‌شود که همگی در آپارتمان‌های کوچک پر از دود تنباکو زندگی می‌کردند و در مورد مسائل سیاسی با کلیما هم‌نظر بوده‌اند اما در حوزه ادبیات نه. کلیما درباره تفاوت‌هایش با اهالی فرهنگ لهستان می‌گوید در مقایسه با آن‌ها یک محافظه‌کار به شمار می‌رفته و اعتقاد داشته ادبیات ماموریت و مسئولیت مشخصی دارد. تفاوت دیگرش هم این بوده که ضرورتی نمی‌دیده مثل آن‌ها نوشیدنی بنوشد و مست کند.

یکی از ویژگی‌های کلیما این است که از داوری‌ و قضاوت درباره ملت‌ها و قومیت‌های مختلف استقبال نمی‌کند. خودش هم در صفحه ۱۷۶ کتاب «قرن دیوانه من» به این مساله اشاره کرده که دوست ندارد بگوید آلمانی‌ها منظم‌اند، چک‌ها شوخ‌اند، انگلیسی‌ها اتوکشیده‌اند، روس‌ها بد مست و یهودی‌ها کاسب‌مسلک و پول‌دوست‌اند یا مثلا کولی‌ها دزد هستند. او در سفرش به لهستان هم در تلاش برای ارزیابی مردم این‌کشور، در پی چنین‌طبقه‌بندی‌هایی نبوده اما همان‌طور که رضا میرچی برایم تعریف کرده، کلیما هم به این‌نتیجه می‌رسد که اکثر مردم لهستان به کلیسا می‌روند و در هر مکانی از این‌کشور که بوده، چند راهب و راهبه را می‌دیده است. یکی از ویژگی‌های مهم لهستانی‌ها از دید کلیما، قهرمان‌گرایی‌شان است که در لفافه‌ای از تقدس و عرفان انجام می‌شود. لهستانی‌ها همچنین دوست دارند درباره گذشته شکوهمندشان صحبت کنند.

از دیگر دستاوردهای آموزنده کلیما از سفر به لهستان، این است که موفق می‌شود با مروزِک مصاحبه کند. اما نمی‌تواند با هلاسک مصاحبه کند چون به قول کلیما، به اسرائیل فرار کرده بود تا خودش را با بدمستی مدام بکشد. رفت و برگشت کلیما به لهستان مربوط به سال ۱۹۶۳ است که برای فرهنگ چک، سالی انقلابی محسوب می‌شد. علتش هم به‌صحنه رفتن تعدادی از آثار انتقادی متفکران ضدکمونیست در تئاتر بود؛ آثاری مانند «پیتر سیاه و مصاحبه استعدادیابی»، «یک کیسه شپش» اثر وی‌یِرا خیتیلووا، «گاردن پارتی» از واسلاو هاول و آثاری سینمایی از میلوش فورمن کارگردان فیلم «دیوانه از قفس پرید» (با عنوان اصلی پرواز بر فراز آشیانه فاخته). رمان «ساعت سکوت» کلیما هم همان‌سال در کنار آثاری مثل «مرواریدها در کف» از بوهومیل هرابال و «آقای تئودور موندستاک» از فوکس و «موتزارتینا» از ولادیمیر هولان منتشر شد. باید توجه داشت که در آن‌برهه، نویسندگانی مثل هرابال، هاول و هولان عضو حزب کمونیست نبودند اما افرادی چون کلیما و برخی دیگر از نویسندگان عضو حزب بودند. آن‌نویسندگانی که عضو حزب نبودند، اجازه انتشار یا اجرای آثارشان را نداشتند. حزب هم سازمان اصلی نویسندگان چکسلواکی یعنی سندیکا را منحل و اتحادیه نویسندگان را به‌جای آن بنیان گذاشته بود. از دیگر رویدادهای مهم آن‌سال در زندگی کلیما، تولد دخترش هانا است. کلیما در پایان آن‌سال معاونت سردبیری مجله لیترارنی نوینی را پذیرفت. در نتیجه او به دفتر مجله‌ و تحریریه‌ای رفت که به قول خودش، درست مثل محل کار پیشین، او را در یک گذرگاه تاریک، اما ساکت با نمایی دلگیر از دیوار ساختمان کناری قرار می‌داد.

* ۶- بروز تقابل‌های درونی و نظری با حزب

سال ۱۹۶۴ حزب کمونیست در مورد کار ایدئولوژیک، قطعنامه‌ای تصویب کرد؛ از آن‌نوع قطعنامه‌هایی که کلیما و اکثر مردم چک مطالعه‌شان نمی‌کردند. طبق این‌قطعنامه قرار بود فعالان حزب کمونیست فعالیت‌های خود را گسترش دهند. به این‌ترتیب کلیما از طرف حزب این‌بار به موراویا اعزام شد. این‌مساله مربوط به زمانی است که شخصی به‌نام پِرِبْسِل دبیر بخش ایدئولوژیک کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی بوده است. یکی از درس‌های مهم کلیما در این‌برهه، این بود که براساس سیاست حزب کمونیست، یک‌عضو، هرچه‌قدر کمتر بفهمد مسئولیتش چیست، دستور مافوق‌ها را مطیعانه‌تر اجرا می‌کند.

در سفر حزبی به موراویا، اعضا و نیروهای حزب کمونیست که باید در خدمت ایدئولوژی کمونیسم می‌بودند، طبق روایت کلیما مشغول بطالت، زن‌بارگی، ورق‌بازی، نوش‌خواری و الواتی بوده‌اند. او در خاطرات این‌سفرش به درس دیگری هم که از آرمان کمونیستی گرفته، آموخته اشاره کرده است؛ این‌که به‌مرور متوجه شد این بطالت، روال معمول استکلیما در خاطراتش، جزوه‌های تبلیغاتی حزب را که باید در سفر به موراویا مطالعه می‌کرده، قرقره‌کردن مزخرفات خوانده و نوشته جزوه‌های این‌چنینی را درسطل زباله انداخته است؛ به‌جایش هم داستانی از هاینریش بل خوانده است. در سفر حزبی به موراویا، اعضا و نیروهای حزب کمونیست که باید در خدمت ایدئولوژی کمونیسم می‌بودند، طبق روایت کلیما مشغول بطالت، زن‌بارگی، ورق‌بازی، نوش‌خواری و الواتی بوده‌اند. او در خاطرات این‌سفرش به درس دیگری هم که از آرمان کمونیستی گرفته، آموخته اشاره کرده است؛ این‌که به‌مرور متوجه شد این بطالت، روال معمول است. یعنی گروه‌های فعال به اطراف کشور سفر، اما به کار کردن تظاهر می‌کردند.

کمی پس از این‌سفر، از اعضای کمیته نویسندگان برای ملاقات با رئیس‌جمهور وقت چکسلواکی، نووتُنی دعوت شد. کلیما این‌رئیس‌جمهور را اهل مدارا خوانده است. کسی که به مسیحیت مومن بود اما اعلام کرد دیگر هر شب نماز نمی‌خواند. او هم مثل دیگر رهبران کمونیست، هنگام سخن از کمبودها و مسائل کشور، از ضمیر جمع ما یا آنها استفاده می‌کرده و کلیما در این‌باره نوشته است: «او پرسید چرا ما نمی‌توانیم زنبورداران یا ناقوس‌سازان بخش خصوصی داشته باشیم. چنان گله‌مند و یکه‌خورده که گویی این «ما» و نه «او» بودیم که در این مورد تصمیم می‌گرفتیم.» (صفحه ۱۸۴) نووتنی در جایی از صحبتش با نویسندگان ضمیر «ما» را حذف کرده و از ضمیر «من» استفاده کرد؛ همان‌جایی که گفت: «سیاست من سیاست تعقل و صلح است، و حرکت تدریجی به سمت بهروزی همگان» طنز و کنایه‌ای که کلیما درباره این‌مقام کمونیست در خاطراتش دارد، مربوط به زمانی است که گزارش ملاقات نویسندگان با نووتنی را به هیئت تحریریه مجله پیشنهاد کرد: «بر این‌واقعیت که او نویسندگان را دعوت کرده بود، اما یک‌کلمه هم در مورد ادبیات نگفت مکث نمودم. یکی گفت خوشا به حال ما! و همه زدند زیر خنده.» (صفحه ۱۸۵)

این‌بخش از خاطرات کلیما، مربوط به زمانی هستند که او هنوز عضو حزب بود اما از نظر مسائل نظری و اعتقادی، زاویه شدیدی با کمونیسم پیدا کرده بود.

* ۷- دیدار با سارتر و نوشتن نمایشنامه «قلعه»

دیدار ژان پل سارتر و سیمون دوبوار از پراگ، از اتفاقات دیگر زندگی کلیما در این‌برهه شک و زاویه با حزب است. سارتر، آن‌زمان یکی از فلاسفه مشهور جهان بود و نوشته‌هایش درباره اگزیستانسیالیسم تا کمی پس از دیدارشان، بر تلقی کلیما از دنیا تاثیر داشت. این‌دیدار در قلعه دوبژیش اتفاق افتاد. به روایت کلیما، سارتر از این‌که یک حکومت سوسیالیستی، چنان قلعه زیبایی را به نویسندگانش بخشیده بود، هیجان‌زده به نظر می‌رسیده و یکی از سخنانش در این‌دیدار این‌بوده که غرب دیگر چیزی برای ارائه به بشریت ندارد و تنها موضوع بزرگ برای یک رمان قرن بیستمی، انسان و سوسیالیسم است. میلان کوندرا که از حاضران آن دیدار بود، از این‌حرف رنجید و با کنایه گفت شاید باید تمام تلاش سوسیالیسم را یک‌بن‌بست و یک‌چرخش بی‌هدف در تاریخ در نظر گرفت. کنایه کلیما هم در این‌باره این است: «احتمالا نمی‌دانست که از زمان بازدید سال گذشته‌ام از آنجا تا آن روز، مجموعه ثابتی از نویسندگان در قلعه به سر می‌بردند.»‌ (صفحه ۱۸۶) کلیما می‌گوید این‌افراد یعنی نویسندگان سوسیالیست بدون آن‌که بدانند، نه برای یک رمان بلکه برای یک کمدی پوچ‌گرایانه، موضوع عظیمی بودند. او چند روز پس از دیدار با سارتر در قلعه دوبژیش، نگارش نمایشنامه «قلعه» را شروع کرد. این‌نمایشنامه یک اثر استعاری درباره پوچی زندگی در روزگار کمونیستی است؛ به قول خود کلیما، قلعه استعاره‌ای برای حزب حاکم غیرقابل لمس کمونیست بود.

در آن‌دوره، تلاش‌ها برای فرار از ایدئولوژی دروغین (کمونیسم) چندبرابر شد؛ با اجراهای تئاتری و نمایشنامه‌های رادیویی که توسط واسلاو هاول،‌ میلان یوهده و یوزف توپول نوشته شدند و همچنین با فیلم‌هایی که وی‌یرا خیتیلووا، میلوش فورمن، یان نه‌مِتس و آنتونین ماشا ساختندکلیما «قلعه» را در کمتر از سه‌هفته و در حالی نوشت که مطمئن بود هیچ‌تئاتری اجازه اجرایش را پیدا نخواهد کرد. با این‌باور، او دست‌نوشته نمایشنامه‌اش را تایپ نکرد و فقط آن را برای چند دوست نزدیک خواند. او با نظراتی که از دوستانش می‌گیرد، بر این‌نتیجه‌گیری مُصر می‌شود که تایپ نمایشنامه بی‌نتیجه است. در نتیجه آن را روی نواری صوتی می‌خواند و همان‌نسخه صوتی را به تئاتر می‌برد. یکی دیگر از حیرت‌های زندگی کلیما هم در این‌مقطع رقم می‌خورد که چند روز بعد خبرش کردند که شرکت تئاتری که نوار را به آن‌ها داده، آن را پسندیده‌ است. این‌حیرت وقتی مضاعف شد که مقامات هم اجرای نمایشنامه را ممنوع نکردند. اما شادی کلیما دیری نپایید. این‌نمایش که اولین‌اجرایش ۲۵ اکتبر ۱۹۶۴ بود،‌ در هفته اول اجرا با گلایه شورای شهری حزب کمونیست روبرو شد. اما چون متن نمایشنامه پیش‌تر تائید شده بود، به‌سرعت ممنوع نشد و ابتدا تبلیغاتش را ممنوع کردند که به قول کلیما، همین‌کار، بزرگ‌ترین تبلیغ برای دیده‌شدن نمایش بوده است. به‌گونه‌ای که تمام بلیط‌هایش فروش رفتند.

کلیما می‌گوید در آن‌دوره، تلاش‌ها برای فرار از ایدئولوژی دروغین (کمونیسم) چندبرابر شد؛ با اجراهای تئاتری و نمایشنامه‌های رادیویی که توسط واسلاو هاول،‌ میلان یوهده و یوزف توپول نوشته شدند و همچنین با فیلم‌هایی که وی‌یرا خیتیلووا، میلوش فورمن، یان نه‌مِتس و آنتونین ماشا ساختند. این‌تلاش‌ها به قول کلیما باعث شد نویسندگان و هنرمندان طعمه این‌توهم شوند که به رغم شرایطی که در آن زندگی می‌کنند، امکان رسیدن به درجاتی از آزادی وجود دارد.

استقبالی که از «قلعه» به عمل آمد، باعث شد کلیما سعی کند نمایشنامه استعاری دیگری بنویسد. خودش می‌گوید کوشیده دوباره به استعاره‌ای موثر بیندیشد و این‌حرفش مخاطب را یاد نمایشنامه‌ «فرشته نگهبان» واسلاو هاول می‌اندازد. او در ادامه طی ۹ ماه بعد، نمایشنامه «استادکار» را نوشت که البته در این‌مدت، بارها بازنویسی‌اش کرد. این‌نمایشنامه که تجسم زمانه کمونیسم‌زده چکسلواکی بود، در این‌کشور اجرا نشد. بلکه در آمریکا روی صحنه رفت. البته نسخه مکتوبش در چکسلواکی چاپ شد. کنایه کلیما هم در این‌باره این است که به‌صورت چاپی، خطری نداشت مردم در پایان سخن استادکار شیطان‌صفت، شروع به کف‌زدن کنند.

* ۸- داشتن اتاق مطالعه‌ای برای خود

پس از نوشتن نمایشنامه «استادکار»، کلیما موفق شد یک آپارتمان تعاونی بخرد و آن را با طبقه‌ای از یک ویلا در خیابان نادلسم پراگ که بالای یک جنگل قرار دارد، معاوضه کند. آن‌زمان که کلیما در ابتدای ازدواج همراه خانواده همسرش زندگی می‌کرد، تهیه آپارتمان در پراگ امری غیرممکن به شمار می‌رفت و زمانی که پسرش میخال سه ساله بوده، یعنی وقتی هنوز در خانه والدین همسرش بوده، تخصیص یک آپارتمان در این‌شهر، ۱۵ سال طول می‌کشیده و اگر فرد می‌خواسته از طریق ثبت‌نام در تعاونی، به آپارتمان برسد، باید ۳۰ هزار کرون (معادل حقوق کامل دو سال آن‌موقع کلیما) می‌پرداخته تا چهار یا پنج‌سال زودتر به آپارتمانش برسد.

بالاخره وقتی هانا دختر کلیما دو ساله می‌شود، او سرانجام موفق شد یک آپارتمان تعاونی به دست بیاورد و بالاخره موفق شد یک اتاق مطالعه برای خودش داشته باشد. از آن‌جایی که موفق نشد میز مناسبی برای نوشتن بخرد، یک صفحه میز نو خرید و با دو دسته کلنگ آن را علم کرد که به قول خودش، با میزهای مد روز در اتاق مطالعه تر و تمیز نویسندگان برجسته، خیلی فاصله داشت اما نوشتن رویش راحت بود. در همین‌روزگار همسر کلیما مجموعه‌مقالاتی درباره صدماتی که در پرورش فرزندان به بچه‌ها وارد می‌آید نوشت که به‌دلیل استقبال خوانندگان،‌ بعدها در قالب کتاب چاپ شدند. در این‌مقطع از زندگی و پس از خرید آپارتمان و سپس ویلا، کلیما با پول پپش کتابش یک رنوی کوچک خرید که از آن برای رفت و آمد و مسافرت‌های خانوادگی با دوستانش استفاده کرد. لودویک واتسولیک و ساشا کلیمنت دوستان‌ آن‌زمان او در تحریریه مجله بوده‌اند که کلیما اولین سفر مشترک خانوادگی را با ماشین‌اش همراه خانواده واتسولیک می‌رود؛ به قول خودش «هشت نفر تپیده در یک رنوی کوچک».

یکی از جملات مهم کلیما درباره این‌سال‌های زندگی‌اش، که بیانگر همان‌زاویه نظری و ایدئولوژیک با کمونیسم است، به این‌ترتیب است: «هرکسی که حسی، ولو اندک از حقیقت برایش باقی مانده بود نمی‌توانست بدون خجالت این واقعیت را بپذیرد که ما داشتیم تحت یک رژیم مبتنی بر بی‌عدالتی و خشونت زندگی می‌کردیم.» (صفحه ۱۹۴).

* ۹- سفر به آلمان؛ پا گذاشتن به جهانی دیگر

اواسط دهه ۱۹۶۰، کلیما در حالی که ۳۳ سال داشت، به دعوت اِهْرِنفرید پوسیپسیل از اهالی هانوور آلمان که نمایشنامه «قلعه» او را ترجمه کرد و مردی به نام اریک اشپییس مدیر بخش تئاتر یک موسسه انتشاراتی که قرار بوده ترجمه آلمانی نمایشنامه را چاپ کند، به فرانکفورت سفر کرد. او تا آن‌زمان، هرگز به خارج از چکسلواکی نرفته و لحظه ورودش به آلمان و پیاده‌شدن از قطار در ایستگاه شیریندینگ را، پا گذاشتن به جهانی دیگر توصیف می‌کند. اما حضورش در آلمان، به قول خودش، به‌جای آن‌که به انتقال به اتاق گاز منجر شود، به حضور در اتاقی با صندلی‌های چرم، میز بار و یک تلویزیون انجامید. یکی دیگر از حیرت‌های زندگی کلیما در همین‌سفر رقم خورد چون او از تعدد نشریاتی که در کیوسک‌های روزنامه‌فروشی عرضه می‌شدند، متحیر شد. او که در خاطرات این‌سفرش، مساله بودن در جهانی دیگر را دوباره متذکر می‌شود، مطالبی نوشته که بر تفاوت‌های فرهنگی بین آلمانی‌ها و مردم چک، مُهر تائید می‌زنند؛ از جمله این‌که در افتتاحیه اجرای نمایشنامه‌اش، متوجه می‌شود در فرازهایی از نمایش که تماشاچیان پراگی با خنده و کف‌زدن قطع‌شان می‌کردند، آلمانی‌ها ساکت هستند اما در جاهایی از نمایش می‌خندند که پراگی‌ها نمی‌خندیدند. به‌دلیل همین‌تفاوت‌های فرهنگی و شرایط اجتماعی بوده که آلمانی‌ها به قول کلیما، دانشی نسبت به شرایط واقعی نداشتند و متوجه کنایه‌های نمایش نمی‌شدند.

کلیما نوشته اگر در آلمان می‌ماند و زندگی می‌کرد احتمالا احساسی متفاوت پیدا می‌کرد و مجبور می‌شد درباره چیزهایی بنویسد که بر آلمانی‌ها تاثیر بگذارنداز دیگر حیرت‌های کلیما در زندگی، که در همین‌سفرِ آلمان به وجود آمده، یک حیرت و حالت درونی است؛ این‌که همه میزبانان به او اطمینان می‌دهند اجرای نمایشنامه‌اش یک موفقیت بزرگ بوده اما او در کمال حیرت دیده از درون، نیازی به موفقیت و این‌حرف‌ها ندارد. یکی از روحیات تحسین‌برانگیز کلیما یعنی عِرق ملی‌اش، این‌جا هم خود را نشان می‌دهد. به این‌ترتیب هنگامی که پس از اجرای موفقیت‌آمیز نمایشنامه «قلعه» در آلمان، در هتل مجلل محل اقامتش تنها می‌شود، به این‌شناخت از خود می‌رسد که شهرت، آرزویش نیست بلکه در پی آن بوده و هست که هرچه را حس می‌کند با مردم وطنش در میان بگذارد و همراه آن‌ها باشد. خودش معتقد است اگر در آلمان می‌ماند و زندگی می‌کرد، احتمالا احساسی متفاوت پیدا می‌کرد و مجبور می‌شد درباره چیزهایی بنویسد که بر آلمانی‌ها تاثیر بگذارند.

نمایش «قلعه» کلیما در آلمان، آمریکا، سوئد و انگلستان اجرا شد که اجرای آلمانش موفق، اما در آمریکا فاجعه بود و در انگلستان هم بدترین ضربه را متحمل شد. چون وضع نامناسب مالی تئاتر معروف شکسپیر که قرار بود پذیرای اجرای آن در لندن باشد، باعث شد اجرای یک‌کمدی از شکسپیر، جایگزین آن شود.

* ۱۰- پس از ۱۹۶۴

در سال‌های پس از ۱۹۶۴، تشکیلات حزبی اتحادیه نویسندگان از نوعی شکاف رنج می‌برد و اصلا شبیه چیزی که قرار بود باشد، نبود؛ یعنی مجموعه‌ زیردستان مطیعِ حزب نبود بلکه افرادی مثل کلیما در آن بودند که یکدستی‌اش را به هم می‌زدند. آن‌زمان مجله‌ای به‌نام تِوار فعالیت می‌کرد که توسط اتحادیه نویسندگان چاپ می‌شد و نویسندگانی که تا آن‌موقع مرام کمونیستی را نپذیرفته بودند، در آن‌ جمع شده بودند. آن‌ها اندیشه‌های لنین یا به قول کلیما این زباله ایدئولوژیک را به حساب نمی‌آوردند و جمعی از فیلسوفان مسیحی، نویسندگان و شاعران بودند. فیلسوفانی که مراد و رهبر این‌گروه از نویسندگان محسوب می‌شدند، هایدگر، تیلیار دو شاردن، یان پاتوچکا و لادیسلاو کلیما بودند. پاتوچکا همان فیلسوفی است که حین بازجویی کمونیست‌ها سکته کرد و از دنیا رفت. او پدیدارشناس و شاگرد هوسرل و هایدگر بود.

در ادامه نشست هم، ادامه کار یا تعطیلی توار به رای‌گیری گذشته شد و طرفداران ادامه انتشار نشریه که کلیما هم یکی از آن‌ها بود، پیروز شدند. نکته جالب ماجرا این‌ است که این‌بار هم کلیما تنها چند دقیقه توانست از این‌حس پیروزی لذت ببرد چون فرستاده رهبری حزب کمونیست چکسلواکی برای حاضران جلسه خبر آورد که کمیته مرکزی پیش‌تر در باره این‌موضوع تصمیم گرفته و توار بنا نیست دیگر منتشر شودیکی از جلسات و گردهمایی‌هایی که کلیما از آن‌دوران به یاد دارد، نشستی است که درباره مجله توار بوده و در آن ایدئولوگ حزب کمونیست چکسلواکی، این‌نشریه را یک بی‌آبرویی برای نام نیک نویسندگان کشور خواند. اما فعالان حزبی در آن‌جلسه از طرفداری خیل نویسندگان از مجله توار حیرت‌زده شدند؛ نویسندگانی چون یونگمان، کوندرا، کوهوت، کارل کوسیک و یاروسلاو پوتیک این‌مجله را به خاطر معرفی موضوعات و نام‌های جدید از ادبیات چک، ستایش کردند. در ادامه نشست هم، ادامه کار یا تعطیلی توار به رای‌گیری گذشته شد و طرفداران ادامه انتشار نشریه که کلیما هم یکی از آن‌ها بود، پیروز شدند. نکته جالب ماجرا این‌ است که این‌بار هم کلیما تنها چند دقیقه توانست از این‌حس پیروزی لذت ببرد چون فرستاده رهبری حزب کمونیست چکسلواکی برای حاضران جلسه خبر آورد که کمیته مرکزی پیش‌تر در باره این‌موضوع تصمیم گرفته و توار بنا نیست دیگر منتشر شود.

کلیما کمی پس از این‌ماجرا از طرف روزنامه‌ای که در آن کار می‌کرد، سفری به فرانسه و انگلستان داشت که آن‌زمان به‌نظرش تجسم مردم‌سالاری بوده است. آن‌زمان بدون دریافت ویزای خروج و مقداری پول به‌صورت اسکناس، سفر به کشورهای غربی ممکن نبود. همچنین سردبیر روزنامه، بولتن‌هایی از آژانس خبری چک دریافت می‌کرد و آن‌ها را در اختیار اعضا می‌گذاشت چون اجازه داشتند آن‌ها را خوانده و از تبلیغات دشمن آگاه شوند. کلیما می‌گوید در واقع این «اخبار قرمز» برای اعضای نشریه، منبعی مهم از اطلاعات و معلومات محسوب می‌شدند و قید هم می‌کند که البته حیاتی‌ترین منبع اطلاعاتی‌شان، واقعیتی بود که در آن زندگی می‌کردند. این‌هم یکی دیگر از وجوه وطن‌پرستی کلیماست که به‌تمامی به سمت منابع خارجی غش نمی‌کند.

یکی از موضوعات مبهم این‌برهه تاریخی که یا مربوط به قلم کلیماست و یا ترجمه سیدعلیرضا بهشتی شیرازی؛ این است که متوجه نمی‌شویم کلیما در این‌مقطع در روزنامه لیترارنی نوینی کار می‌کرده یا لیدووده نوینی. به‌هرحال در آن‌زمان با وجود آن‌که روزنامه لیترارنی نوینی با تیراژ حدود ۱۰۰ هزار نسخه، شورشی عمل می‌کرده و روزنامه نویسندگان چک محسوب می‌شده، نمی‌توانسته از چتر تسلط نظام شوروی خلاص شود و باید نثر، شعر و مقالاتی را چاپ می‌کرده که به ذائقه کارکنانی چون کلیما خوش نمی‌آمده‌اند اما امکان ردشان را هم نداشته‌اند. کلیما در این‌باره نوشته است «موضوعات جذاب‌تر، هرچه پایان‌هایشان اصیل‌تر و ساختارشکنانه‌تر بود، کمتر مورد تائید ممیزان قرار می‌گرفتند.» (صفحه ۲۰۹)

خاطراتی که کلیما از آن‌دوران مثلا مه سال ۱۹۶۷ دارد، درباره چانه‌زنی با متصدی سانسور روزنامه و انکار مشکلات اجتماعی کشور از جمله مشکلی مثل روسپی‌گری است. کلیما در خاطرات روزانه خود نوشته است متصدی سانسور روزنامه، خواندن چیزهایی را که از سد سانسور نمی‌گذشتند دوست داشت. چون حاوی مطالب واقعی بودند. کلیما همچنین می‌گوید متصدیان سانسور به‌طور معمول اعترضات‌شان را به‌طور مستقیم منتقل نمی‌کردند. مثلا می‌گفتند جامعه چک هنوز برای نظرات بیان‌شده در مقاله مورد نظر آماده نیست. یا مثلا حزب فعلا به موضوعات دیگر اولویت می‌دهد.

* ۱۱- سفر به فرانسه و انگلستان

سفر کلیما به پاریس، لندن و بیرمنگام، در سال‌های پایانی دهه ۱۹۶۰، سفری مطالعاتی با مقرری هیئت تحریریه مجله لیدووه نوینی بوده است. کلیما دو دلیل برای انتخاب انگلستان به‌عنوان مقصد سفر داشت. اول این‌که انگلیسی، تنها زبان خارجی بوده که تا حدی با آن آشنایی بود و دیگر این‌که ایساک دویْچر آن‌زمان در انگلستان اقامت داشت؛ کسی که کتابش درباره استالین و ترورتسکی، بیش از هر اثر دیگری کلیما را با ساختار حکومت استالین آشنا و چشمانش را روی حقیقت باز کرد. به این‌ترتیب او ابتدا چند روزی به فرانسه می‌رود و سپس راهی انگلستان می‌شود.

این‌سخنرانی‌ها توسط هیچ‌کس و هیچ‌نهادی محدود و تعطیل نمی‌شدند و به نظر کلیما تجسد آزادی بودند اما او بعدها فهمید در انگلستان، آزادی هیچ نیازی به این‌کرسی‌ها و سخنرانی‌ها ندارد چون این‌ابزار بیشتر، مورد استفاده دیوانه‌ها، وراج‌های بیمار و افرادی که معتقد بودند فقط خودشان می‌فهمند قرار می‌گرفت و خطری برای حکومت محسوب نمی‌شدهتل ارزان‌قیمت بناپارت در پاریس، مکانی بود که کلیما در آن مستقر شد و ارزان‌ترین اتاقش را هم در نظر گرفت. او پیش از سفر، در پراگ نقشه و راهنمای حضور در پاریس را خریده بود و چون پول اتوبوس یا تاکسی نداشته، طی ۳ روز، مسافت‌های زیادی را در بولوارهای پاریس پیاده‌روی می‌کند. روز چهارم هم سوار قطار و راهی کاله (بندری برای رفتن به انگلستان) می‌شود. یکی از نکات جالب و مشترک نوشته‌های کلیما و نویسنده‌ای مثل اسلاونکا دراکولیچ (اهل کرواسی) درباره تفاوت و تبعیض رفتارها بین مردمان اروپای شرقی و غربی است که در این‌سفرِ کلیما با قطار هم خود را نشان داده است. [درباره دراکولیچ و نوشته‌هایش، پیش‌تر مقاله‌ای منتشر کردیم: سنگرهای بتونی آلبانی، توالت‌های عمومی بخارست و کلاهبرداریهای پراگ] در مرز و هنگام کنترل پاسپورت‌ها، همسفران انگلیسی کلیما در کوپه قطار، با یک مرسی ساده پاسپورت‌های خود را از مامور کنترل پس گرفتند اما کلیما به قول خودش با توفانی از سوالات مختلف مواجه شد که در نتیجه مرد یوینفرم‌پوش، کوپه را با گذرنامه کلیما ترک کرد و آن‌چند انگلیسی هم با او همدردی و اعلام موافقت می‌کنند که رفتار گارد مرزی عجیب است. او درباره پاسخ ماموران کنترل مرزی درباره رفتارشان نوشته است: «محتمل‌ترین توضیح، آن بود که آن‌ها مرا شهروندی از بلوک شرق یافته‌اند؛ من از سوراخ سیاهی محاصره شده با سیم خاردار بیرون خزیده بودم، جایی که هیچ چیز خوبی از آن خارج نمی‌شد. از همه‌نظر مظنون بودم؛ و آن‌ها باید وارسی می‌کردند تا ببینند چقدر می‌توانم لطمه بزنم.» (صفحه ۲۰۵ به ۲۰۶)

پس از رسیدن به انگلستان، یکی از مشاهدات کلیما در لندن، درباره آزادی‌های اجتماعی ظاهری اوست. لندن در ابتدا او را به شوق آورد؛ به‌ویژه که ساعت‌ها در هایدپارک این شهر می‌ایستاد و به سخنران‌های خشمگین و شورشی گوش می‌داد. این‌سخنرانی‌ها توسط هیچ‌کس و هیچ‌نهادی محدود و تعطیل نمی‌شدند و به نظر کلیما تجسد آزادی بودند اما او بعدها فهمید در انگلستان، آزادی هیچ نیازی به این‌کرسی‌ها و سخنرانی‌ها ندارد چون این‌ابزار بیشتر، مورد استفاده دیوانه‌ها، وراج‌های بیمار و افرادی که معتقد بودند فقط خودشان می‌فهمند قرار می‌گرفت و خطری برای حکومت محسوب نمی‌شد.

* ۱۲- شناسایی به‌عنوان نویسنده خطرناک و اخراج از حزب

همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردیم؛ کتاب «قرن دیوانه من» دو بخش اصلی دارد که فصل‌های زیادی را در بر می‌گیرند. بخش اول کتاب از ابتدای تولد کلیما تا مقطعی را در بر می‌گیرد که او از حزب کمونیست اخراج شد. در واقع در سال‌های پایانی دهه ۱۹۶۰، شک و تردید فکری و زاویه‌ای که به آن اشاره کردیم، بین کلیما و حزب کمونیست،‌ بیشتر و بیشتر شد تا جایی که با اخراج او و همفکرانش از حزب انجامید.

در سال ۱۹۶۷ یا کمی پس از آن، کنگره تمام تشکل‌های حزب کمونیست چکسلواکی، با کمک نیروهای امنیتی دو گروه از نویسندگان خطرناک را شناسایی کرد؛ گروه اول نویسندگان غیرحزبی که با نشریه توقیف‌شده توار همکاری داشتند؛ مثل واتسلاو هاول، آنتونین برووْسک، وی‌یرا لینهارتوا و ییژی گروشا؛ و گروه دوم هم نویسندگان روزنامه لیترارنی نوینی مثل میلان یونگمان، آ.ی.لی‌یِم، لودویک واتسولیک (همان‌که با کلیما رفت و آمد خانوادگی داشت) و ایوان کلیما.

در این‌مقطع تاریخی، این‌نویسندگان خطرناک، به قول کلیما از تبلیغات دروغین حزب کمونیست خسته بودند اما هنوز سوسیالیسم را یک آرمان‌شهر قابل‌تحقق تصویر می‌کردند. این‌، یکی از اعترافات کلیما از دوران کمونیست‌بودنش است. این‌که هنوز تصور می‌کرده آرمان سوسیالیستی قابل تحقق استتبلور باور آن‌روزگار این‌نویسندگان خائن و خطرناک برای کمونیسم، به قول کلیما باور قاطعانه به این‌دیدگاه بود: «رژیم کمونیستی حاکم بر اتحاد شوروی و اقمارش هیچ نقطه مشترکی با سوسیالیسم و دموکراسی ندارد. این رژیم به هیچ وجه نمونه‌ای از حکومت مردم به حساب نمی‌آمد. جنایات بسیار مرتکب شده بود، که تنها به تعداد کمی از آن‌ها اعتراف می‌کردو برای حتی تعداد کمتری پوزش می‌خواست. مسببان آن‌جنایات بدون مجازات قسر در رفته بودند و برخی هنوز داشتند بر ما حکم می‌راندند.» (صفحه ۲۱۳) توجه‌ داشته باشیم که در این‌مقطع تاریخی، این‌نویسندگان خطرناک، به قول کلیما از تبلیغات دروغین حزب کمونیست خسته بودند اما هنوز سوسیالیسم را یک آرمان‌شهر قابل‌تحقق تصویر می‌کردند. این‌، یکی از اعترافات کلیما از دوران کمونیست‌بودنش است. این‌که هنوز تصور می‌کرده آرمان سوسیالیستی قابل تحقق است.

نویسندگانی چون کلیما در آن‌برهه می‌دانستند که حزب تنها در امور ظاهری دارای وحدت است و در باطن، ساختاری پراکنده دارد. اما در همان‌زمان تعداد کمی بودند که به امکان تغییر نظام سیاسی فکر می‌کردند و خود این‌نویسندگان هم چنین‌تصوری از آینده نداشتند. چون تصور فروپاشی و از بین رفتن کمونیسم، در آن‌مقطع ناممکن بود و با زمان سرازیری و دوران افول کمونیسم فاصله دارد. خلاصه این‌که کنگره مورد اشاره برگزار شد و در آن‌، میلان کوندرا، ساشا کلیمنت،‌ پاول کوهوت و واتسولیک، ضد محدودیت و سانسور سخنرانی کردند. گزارش کلیما هم از نشریه لیترانی نوینی و انتقاداتش از قانون مطبوعات که باعث قانونی‌شدن محدودیت‌ها بود، هیئت حزبی را عصبانی کرد. کلیما درباره بحث قانون مطبوعات سخنانی داشته و می‌خواسته در کنگره مطرح کند اما یک‌روز پیش از برگزاری جلسه، یک وکیل توجهش را به نکته‌ای جالب جلب کرد؛ این‌که مجمع ملی برای مشروع‌کردن سانسور و تعریف محدوده عمل آن، قانون جدید مطبوعات را به تصویب رسانده است؛ آن‌هم در صدمین سال اجرای لایحه‌ای که در آن پادشاهی اتریش مجارستان به مطبوعات چک آزادی داد. کلیما نوشته آن‌قانون صدساله، بسیار آزاداندیشانه‌تر از چیزی بود که آن‌زمان در چک اجرا می‌شد.

پیشنهاد نویسندگانی چون کلیما برای تشکیل یک کمیته جدید از اتحادیه نویسندگان، به قول خودش در دیوان‌سالاری حزب دفن شد و پس از آن، افرادی مطیع، کرسی‌های کمیته را اشغال کردند. روزنامه لیترارنی نوینی از دست اتحادیه نویسندگان بیرون کشیده شد و اعضای هیئت تحریریه‌اش هم اخراج شدند. به‌هرحال سردمداران حزب کمونیست چکسلواکی در آن‌زمان با رفتار خود مشخص کردند که اگر امثال کلیما سخن‌ و قلم خود را داشته باشند، آن‌ها هم قدرت دارند و امثال کلیما از حد و مرزی عبور کرده‌اند که آن‌ها از سر سخاوت کمی آزاد و هایش گذاشته بودند. کلیما درباره آن‌برهه نوشته معلوم شد رژیم دیگر جرات توسل به اقدامات بی‌رحمانه و سرکوبگرانه را نداشته است چون هیچ‌کس دستگیر یا بازجویی نشد. بعضی از سخنرانی‌ها مثل سخنرانی واتسولیک هم که امکان انتشار نداشتند، به‌صورت مکتوب نسخه‌برداری شده و در حد صدها رونوشت بین مردم توزیع شدند. البته درست است که به قول کلیما رژیم کمونیستی چکسلواکی جرات سرکوب نداشت، اما همه نویسندگانی را که نام بردیم به جز پاول کوهوت (او فقط توبیخ شد) از حزب اخراج کردند. در نتیجه از کلیما خواسته شد کارت حزبی‌اش را تحویل دهد که او البته پیش‌تر آن را (به قول خودش با آسایش و راحتی) تحویل داده بود.

به این‌ترتیب در سن ۳۶ سالگی، عضویت کلیما در حزب کمونیست و همچنین تلاشش برای فهم آن‌چه رخ می‌داد، پس از ۱۴ سال به پایان رسید. یکی از اعترافات کلیما درباره آن‌مقطع زمانی این است که حتی در آن‌برهه هم نمی‌فهمیده حزبی که عضو آن بوده، از گروهی جنایتکار نمایندگی می‌کند و به‌نام آرمان‌های بزرگ، اموال و دارایی جامعه مردم را می‌دزد.

کلیما با بیرون‌آمدن از حزبی که در آن، داشتن نظر مستقل جرم محسوب می‌شد، احساس آزادی می‌کند و باز با یکی از حیرت‌های زندگی‌اش روبرو می‌شود؛ این‌که در کمال تعجب متوجه شد هیچ‌ترسی از مجازات خروج از حزب ندارد.

ادامه دارد...

نظر شما