امروز فوتبال می داند که هیچ نمی داند
۲۵۰۰سال پیش سقراط گفت که دانم که هیچندانم امروز گویم فوتبال همهمین را می گوید فوتبال بهانتظار نشست تا او به درونشرخنه کند آمد کهمترادفیبرایخود معنا کند مارادونا مامور شده بود تا با دریبلهایش چشمها را به وجد آورد آمده بود که انگلیس را با دستهایش تیری در قلب لندن فرد برد آمده بود تا نشان دهد اگر برزیل پله را دارد آرژانتین هم مرا دارد آمده بود تا بگوید در دل ایتالیا هم قلبها پمپاژ عشق برایش میکنند آمده بود تا توپ هم لذت خوش بودن با او را حس کند آمده بود که بگوید با ضعیفان هم می توان شادی را به ارمغان آورد آمده بود تا بگوید ورزشگاه هم میتوانند معراج به افق باشد آمده بود تا بگوید تیر دروازه با او بیگانه است و تور دروازه برای دریبلهایش لحظه شماری میکند آمده بود تا بگوید معجزه هم امری است ممکن آمده بود تا بگوید هر ساعتی آرزوی نابود شدن خود را دارد آمده بود تا بگوید کوخ نشینان شهر ناپل میتوانند کاخ نشینانرا به زانو درآورند او آمده بود تا دیگران معیاری برای نمره گذاری خود در فوتبال باشند هنگامی که جعبه جادویی تلویزیون به خود میبالید که اینگونه عظمتی را در خود جای داده یا دیوارهای محکم شهر با تصویر مارادونا به آرامی مقدس میشوند یا کودکان در ذهنشان به دنبال تصویرسازیهای بی نقص هستند خورشید برای درآمدن از مشرق برای دیدن تو بال و پر میزد آری امروز شدی مهمانخاک مطمئنم خاک هم طاقت دیدنت را ندارد آن روز که اشک ریختی در ایتالیا آن روز که گفتند تو محرومی از فوتبال آن روز که ملکهی وحشت دشمنانت شده بودی من میدانستم که روزگار با تو ناخوش است حال امروز مرگ آمد پرده ای میان من و تو انداخت حال برو بهآسمانها و بگو ای فرشتگان آسمان برایتاناز زمین هدایایی آورده ام که شیطان فهمید این خاک زمین فوتبال هم میتواند همچون ایزد یکتا مقدس باشد
آن شب ک تو را به چشم بدیدم
دانستم که من عشق را بدیدم
حالا که رفتیز جمع یاران
آتشی زدی بر دل خیمه مان
با پایانی تلخ و یک قطره اشک
نظر شما