ما که رسیدیم به مرز، شهدا هم رسیده بودند. تابوتها پیچیده در پرچم ایران با اسم و فامیل هر شهید، به صورت منظم در یک سالن بزرگی چیده شده بودند. پرسوجو که کردیم گفتند صبح این تابوتها را بر روی دهها تریلی میگذارند و تریلیها از آن سوی مرز به سوی خاک خودمان میآیند و...
سالن محل استقرار شهدا حال و هوای خاصی داشت. از هم جدا شده بودیم و هرکس لابهلای تابوتها برای خودش میچرخید که ناگهان صدای بلند زنی که گریه میکرد و محمود محمود میکرد در سالن پیچید. زن به همراه مرد جوانی خود را به تابوتی رسانده، آن را در آغوش گرفته، هر دو به سختی میگریستند و محمود را صدا میکردند که حالا پس از ٢٠ سال بازگشته بود... ٢٠ سال! محمود از ۶١ رفته بود و حالا در مرز خسروی خواهر و برادرش او را پیدا کرده بودند... سال ٨١ بود... مرداد گرم و سوزان ٨١.
دو روز پیش وقتی به آقامرتضی سرهنگی گفتم برویم مرز، بدون چون و چرا قبول کرد. پیشنهاد من این بود که من و او هم همراه رسانهایها برویم و در مراسم بازگشت شهدا شرکت کنیم. موضوع خاصی در نظر نداشتم ولی وقتی آقامرتضی گفت: «برویم... محمود امجدیان هم حتما در جمع شهدایی است که باز میگردند... حتما برویم...» ماجرا فرق کرد.
اسم محمود امجدیان برایم آشنا بود... خیلی آشنا و آشناتر از آن نام کتابی بود که دفتر ادبیات و هنر مقاومت سالها پیش، در آغازین سالهای تاسیسش منتشر کرده بود. کتابی به قلم محمود امجدیان... کتاب «نامههای اسارت» ... نامههای یک آزادهای که در آخرین روزهای اسارت شهید شده بود و... حالا نویسنده آن کتاب داشت بر میگشت و ناشر کتابش راهی مرز میشد تا از نویسنده استقبال کند... همین شد خلاصه طرح چند جملهایِ فیلم مستندی که در همان اتاق آقامرتضی تصمیم گرفتیم که بسازیمش... برای همین آقاسعید را هم خبر کردیم که در این سفر همراهیمان کند و زحمت تصویربرداری را بکشد.
خواهر و برادر قیامتی به راه انداختند که دل سنگ را هم میلرزاند. بعد از ٢٠ سال پاره تنشان را پیدا کرده بودند... برادر نازنینشان را... آقاسعید پلانی را از دست نداد و همه آن لحظات را گرفت. آن شب خانواده شهید هم در مرز ماندند و از این فرصت استفاده کردیم و قراری گذاشتیم برای گفتوگو تا حرفهای خواهر و برادری که به مرز خسروی آمده بودند تا استخوانهای برادر عزیزشان را تحویل بگیرند، ضبط کنیم. محمود سال ١٣۶١ به اسارت در میآید. او بسیجی لشگر ٧ ولیعصر بود. هشت سال اسارت را تحمل میکند ولی... حرفهای خواهر و برادرش باقر خیلی تلخ و جانسوز بود. فکرش را بکنید. مرداد سال ١٣۶٩ که آزادگان باز میگشتند، این خواهر و برادر هم خانه و کوچه و محله را چراغانی میکنند و قربانی میخرند، مثل خانواده همه آزادهها. چند روز که میگذرد و خبری نمیشود، هر روز میکوبند و از کرمانشاه تا مرز خسروی میروند تا در دیدار با برادرشان لحظهای را از دست ندهند... تا اینکه آن خبر هولناک از راه میرسد و...
درست یک ماه قبل از آزادی اسرا در سال ۶٩، یک حراملقمه خودفروخته، محمود را در کمپ ١٧ اردوگاه تکریت به شهادت میرساند و محمود در آغوش آقای ابوترابی جان میسپارد... حرفهای خواهر و برادر در آن شبی که در مرز خسروی منتظر فردا بودیم تا شهدا هر کدام راهی دیار خود شوند، دردناک بود و دل را میسوزاند.
فردای آن شب، شهدا آمدند و بعد از مراسم راهی تهران شدند و... محمود هم. دو سه روز بعد محمود برگشت به کرمانشاه تا در گلزار شهدای آن شهر در خانه ابدیاش مقیم شود. من و آقا مرتضی و آقاسعید هم دوباره راهی کرمانشاه شدیم تا در تشییع محمود شرکت کنیم و...
یک سفر هم رفتیم مشهد تا روایت شهادت محمود را از زبان یکی از دوستانش که از حاضران و شاهدان ماجرای شهادت او در تکریت ١٧ بود، بشنویم و ضبط کنیم...
حاصل این سه سفر را رافْکات (تدوین اولیه) کردیم ولی ماند تا امروز... باور کنید خودم هم نمیدانم چرا آن تصاویر ناب و آن حرفهای شنیدنی از آن خواهر و برادر و آن حرفهای آقامرتضی از کتابی که از محمود منتشر کرده محبوس ماند و... نمیدانم چرا... شاید یک روزی دوباره رفتم سر وقت فیلم.
امروز ٢۶ تیرماه ، سیامین سال شهادت محمود است... مردی جوان که دل به امامش سپرد و راهی دفاع از وطنش شد و بعد از ٨ سال تحمل دوران سخت اسارت، مظلومانه به شهادت رسید و پیکرش غریبانه سالها در خاک دشمن مدفون شد تا اینکه دوباره به وطن بازگشت... مردی که کتاب دلنشینی از او برای ما به یادگار مانده است... کتابی از نامههایش که با قلمی روان و دوستداشتنی اسارت و تنهایی را واگویه کرده است:
«بگذار غمها و رنجهای زمان را بر دوش بکشیم تا انسان بودن زنده بماند. بگذار امروز قامتهایمان در زیر غمها و رنجها خمیده شود تا فردای موعود، راست قامتان جاودانه باشیم. بگذار ره عشق پیماییم و عاشق شویم. بگذار عاشق شویم تا خدا هم عاشق ما شود، بگذار این چنین جان بسپاریم تا خدایمان خون بها باشد. بگذار گل باشیم...
از عمق سینه انبوه از درد، انبوه از امید دمیده از خلوتِ خاموش یک زندانی.»
۵۷۵۷
نظر شما