شناسهٔ خبر: 41104324 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

روایتی از زندگی ابراهیم کاظم‌لو، مشاور حقوقی رانندگان اتوبوس شرکت واحد تهران ‏

وکالت از پشت فرمان اتوبوس

صاحب‌خبر -

[سوگل دانائی ‏] میان پرانتز گیر افتاده بود. شهر عادت داشت که آدم‌هایش را میان پرانتز بگذارد. شهر عادت داشت که چند خط بعد از پرانتزهای ‏بسته، جمله‌هایش را آغاز کند. درباره او اما سکوت کرده بود. هر روز صبح نگاهش می‌کرد که از بلوار محله راهی خط فردوس-‏‏ پارک‌شهر می‌شود. یکی‌یکی دنده‌ها را عوض می‌کند، جلوی هر ایستگاه نیش ترمز می‌زند و با مردمی خوش‌وبش می‌کند که ‏هیچ کدام‌شان را نمی‌شناسد. شهر بعدتر هم حواسش را جمع او کرده بود، روزهایی که قبل از هر چراغ قرمز 20 ثانیه‌ای ‏چشمانش پی کتاب قانون می‌دوید. روزهایی که پشت فرمان تست می‌زد و خودش را برای ماراتنی آماده می‌کرد که از میان پرانتز ‏بیرونش می‌کشید.‏

وقتی بزرگ شدم ‏
‏«ابراهیم کاظم لو» باید تابلوی وکالتش را به دیوار نصب کند. باید یک ساختمان چند طبقه بگیرد و به مردم مشاوره حقوقی ‏بدهد. نه او دوست دارد پزشک شود. ۴۵‌سال پیش وقتی که چهار سالش بود، به مادرش گفته بود که دلش می‌خواهد پزشک شود. ‏جراحی کارکشته که از پس مشکلات قلبی بربیاید. پنجه‌هایش را در قفسه سینه مریض‌هایش بچرخاند و تمام رگ‌های گرفته و ‏دردهای به استخوان رسیده را درمان کند. «آدم که همیشه به همه آرزوهایش نمی‌رسد.» زمان وعده‌های زیادی می‌دهد. در گوش ‏بزرگ‌ترها هم می‌خواند که به بچه‌هایشان بگویند: «وقتی بزرگ شوی، می‌شود.» زمان دروغگوی ماهری است، به همه آدم‌ها دروغ‌‏می‌گوید تا میان پرانتز نگه‌شان دارد، مثل ابراهیم.‏

دل به جاده زدن ‏
‏«از بچگی پخته بودم، این را حتی همسرم هم تأیید می‌کند، می‌گوید از بچگی برخلاف باقی بچه‌ها که تخس بودند، من آقا بودم. ‏بزرگ‌ترین بچه بدون دردسر. شهرستان مثل تهران نیست، بچه‌ها بیشتر می‌توانند شیطنت کنند، من هم گاهی خرابکاری ‏می‌کردم... برادر بودیم، بالاخره گاهی سخت می‌شد، اما آرام‌تر از باقی برادرانم بودم.» لبخند صدایش را بلند می‌کند، این‌قدر بلند که ‏به جای نقطه آخر جمله، بسامد صدای او فضا را پر می‌کند. «عاشق اتوبوس پدرم شده بودم.» اشیا گاهی چیزی درون خودشان ‏دارند که جذبت می‌کند. اتوبوس مثل زنی خوش‌سیماست، دلبرانگی‌اش را در جاده‌های پر دست‌انداز به رخ می‌کشد، وقتی با ‏آخرین سرعت و با سنگین‌ترین دنده دلش را به جان جاده می‌زند. عاشق اتوبوس شده بود و دنده‌کشی. «با برادرانم بر سر ‏نشستن پشت فرمان اتوبوس دعوایمان می‌شد، اما این من بودم که همیشه برنده مهلکه می‌شدم، چون بزرگ‌تر بودم.» جاده‌ها برای ابراهیم ‏سرعت‌گیر نداشتند. اتوبوسش را تنهایی روانه می‌کرد، تنهایی پشت فرمان می‌نشست. زمان حالا روی دیگرش را نشان ابراهیم ‏می‌داد. روی عجولش را. هفده به هجده می‌رسید، نوزده به بیست. دیپلم که گرفت دلش را به جاده‌ها زد. ازدواج کرد و از قزوین دل ‏کند. راهی تهران شد، شهر آرزوها.‏

روی متفاوت زمان ‏
‏«همسرم فامیل ما بود، اما در تهران بود، من هم راهی تهران شدم. زن آدم متعلق به هر جایی که باشد، متعلق به همان‌جا می‌شود.» ‏رفته بود در یافت‌آباد تهران ساکن شده بود. «همسرم رانندگی جاده را دوست نداشت.» جاده ترس داشت، سرعت‌گیر هم نداشت. ‏مثل دریا بود. به خودت می‌آمدی تازه می‌فهمیدی زیر پایت خالی شده، خیلی وقت است که خالی شده  و تو با اتوبوست رفتی ‏یک جایی در عمق جاده که دست هیچ‌کس به تو نمی‌رسد. بگو مگوها شتاب گرفتند، باید کاری می‌کرد، باید از میان پرانتز در می‌آمد. «سال ۸۰ رفتم شرکت واحد و استخدام شدم.»‏

کار تازه، زندگی تازه ‏
‏ شهر، اولین روزی را که استخدام شد، خوب به یاد دارد. اول گفته بودند باید راننده‌ «پا به رکاب» باشد. باید وردست یک راننده ‏حرفه‌ای باشد. «بنشیند و صبر پیش گیرد.» باید صبر می‌کرد تا مسیر اتوبوس خوب در ذهنش حکاکی شود. بعد که جای ‏ایستگاه‌ها و چراغ قرمزها را می‌فهمید، تازه وقت راننده اصلی‌شدن بود. «قبلش هم دوره زیاد گذرانده بودیم، من راننده ماشین ‏سنگین و جاده بودم، اما باید رانندگی اتوبوس در خیابان‌ها را هم تمرین می‌کردم.» روز اول ساعت دوازده و نیم به او گفتند کارش ‏تمام است. گفتند همه جا را خوب آموختی، از فردا همین مسیر و همین روند تکرار می‌شود، این‌قدر تکرار می‌شود تا روزی که ‏بازنشسته شوی. «وقتی اولین حقوقم را گرفتم، دیدم کسر کار دارم، پرس‌وجو کردم و دیدم همان روز اول که کارم یک ساعت ‏زودتر تمام شده، برایم کسر کار زدند و از حقوقم کم کردند.» دوباره خنده می‌نشیند روی تمام کلماتش. با صدای بلند، مقطع‌مقطع.‏
‏«شش یا هفت ماه ماشین نداشتم و در خط ثابت کار نمی‌کردم، یک روز می‌گفتند بروم خط زمزم، یک روز خط هفت‌تیر، یک روز ‏میدان ولیعصر(عج). بعد از حدود هفت ماه گفتند باید بروم خط فردوس- پارک شهر. از اینجا به بعد ماشین ثابت داشتم. یک ماه ‏روز کار بودم و یک ماه شب کار.» شهر هنوز از خواب بیدار نشده بود که ابراهیم می‌رفت سمت اتوبوسش، شهر یک وقت‌هایی هم ‏شب خواب می‌ماند که او به اتوبوسش می‌رسید. «ساعت پنج‌ونیم صبح کارم شروع می‌شد تا 10 دقیقه به 2 بعدازظهر.»  ‏

عشق پرسوز رانندگی ‏
‏«احساس خوبی داشتم، نشستن پشت فرمان، خب من عاشق رانندگی هستم، عاشق اتوبوسم، عاشق خیابانم. مردم را هم دوست ‏دارم، نمی‌دانم برایتان پیش آمده که به کسی کمک کنید و احساس خوشایندی داشته باشید، من هر روز این احساس خوشایند را ‏دارم، هر روز که از خواب بیدار می‌شدم، سوار اتوبوس می‌شدم، مردم را یکی‌یکی از ایستگاه‌ها سوار می‌کردم، احساس خوبی داشتم، ‏هرکسی باید در این دنیا کاری کند، همه که قرار نبود پزشک باشند.» زمان همانقدر که خودش را زرنگ نشان‌می‌دهد، گاهی ‏بسیار ساده است. این‌قدر ساده که نمی‌داند وعده‌های دروغینش ابراهیم را آزرده نکرده بود. قرار هم نبود آزرده کند. «شده بود ‏پیرمرد یا پیرزنی را خارج از ایستگاه سوار کنم، این خلاف مقررات سازمان اتوبوسرانی است. مقرر شده همه در ایستگاه‌ها سوار ‏شوند، اما من گاهی خلاف مقررات عمل می‌کردم، هروقتی که این کار را می‌کردم، همان روز یک اتفاق خوب برایم می‌افتاد. مثلا ‏موقع برگشت تاکسی مرا سوار می‌کرد و می‌گفت به دلم افتاده از تو  پول نگیرم، گاهی هم یک آدم آشنا را می‌دیدم.» «نمی‌دانم به ‏نظرم اینها به هم ارتباط دارند، کار خوب تأثیر دارد.» را انتهای جمله‌اش زمزمه می‌کند. سکوت می‌کند و احتمالا در ذهن خود هر ‏چندباری که مسافری را خارج از ایستگاه سوار کرده به یاد می‌آورد. جای جای شهر. همان نقاطی که بعدا تأثیرش را دیده است.  ‏

من زنده ماندم
سال۸۶ درست زمانی که نخستین اتوبوس‌های دو کابینه وارد خطوط حمل‌ونقل شد، ابراهیم هم راننده بی‌آر‌تی در خط یک شد. «بی‌آرتی هم سختی‌های خودش را داشت. رانندگی با آن سخت‌تر بود، اما خب جذابیت هم داشت.» در جریان ‏یکی از همین رانندگی‌ها با بی‌آرتی بود که تصادف کرد. با یک نیسان. راننده نیسان با قمه از ماشین پیاده شد. به سمت اتوبوس ‏آمد و پرسید راننده کجاست. ابراهیم در این فاصله از اتوبوس پیاده شده و رفته بود سمت شاگرد و از آنجا به سمت راننده قمه ‏به دست رفته بود. گفته بود راننده تا دیده تصادف کرده فرار کرده. پلیس که آمد ابراهیم گفت راننده خودش است. چند دقیقه‌ای از تصادف گذشته و قمه از دست راننده نیسان به زمین افتاده بود. وقتی ‏فهمید ابراهیم دروغ گفته، خوشحال شد: «اگر راستش را گفته بودی، الان مرده بودی، من هم تا یک عمر درگیر ماجرای قتلت ‏بودم، خوب کردی واقعیت را نگفتی.» این‌بار خنده با «باورتان می‌شود» همراه می‌شود. آرام و با حیا روی کلماتش می‌نشیند: ‏‏«شاید هم آن روز کسی را سوار کرده بودم و دعا کرده بود که بلا از سرم دور شد.»‏

وعده‌های زمان عملی شد
‏«برادرم وکیل بود، شوهر خواهرم هم وکیل بود. در خانواده مادری من چند نفر دیگر هم وکیل بودند. من هم از وکالت خوشم می‌آمد. ‏در بچگی گاهی به وکیل شدن فکر می‌کردم. به رفت‌وآمد در دادگاه، به دفاعیات و به شکایات. به آرزویم نرسیده بودم، ‏حالا امتحان می‌کردم یا در دانشگاه قبول می‌شدم یا نمی‌شدم.» این‌بار نوبت وعده‌های زمان بود. زمان باید یک‌بار هم که شده ‏حقش را ادا می‌کرد. باید دینش را به ابراهیم می‌داد. او درس خواندن را شروع کرد. اول با خواندن کتاب در ساعت‌های خارج از ‏شیفت. روزهایی که شب کار بود، صبح می‌خواند و وقتی روزکار بود، شب‌ها کتاب درسی از او جدا نمی‌شد. وقتی قرار بود اتوبوسش ‏را صبح زود تحویل بگیرد، در همان ساعت‌های بیکاری می‌نشست در ماشین و کتاب قانون را ورق می‌زد. پشت چراغ قرمز هم فرصت ‏خوبی بود. حتی اگر بیست ثانیه می‌بود هم باز ابراهیم می‌توانست لااقل تست بزند. زمان اینجا خودش را به او ثابت کرد. این‌قدر ‏کش آمد که او بالاخره قبول شد. حقوق در دانشگاه غیردولتی. «کلاس‌ها معمولا عصر بود، اگر هم صبح بود شیفتم را شب یا ‏عصر بر می‌داشتم.» وقایع در زندگی‌ او تکرار می‌شد، هر چه قدر هم که بخواهی بگویی نه، او بازهم هر روز صبح با همه آنها ‏مواجه می‌شد. شهر دیده بود که ابراهیم در سال‌های آخر درس خواندنش ظهرها دادگاه می‌رفت، عصرها سر کلاس تئوری و شب‌ ‏تا صبح در خط یک بی‌آرتی رانندگی می‌کرد. سپیده که سر می‌زد می‌آمد خانه، کمی درس می‌خواند، چند ساعت می‌خوابید و ‏دوباره همه چیز از نو شروع می‌شد. لیسانسش را که گرفت، گفته بود می‌خواهد ادامه دهد. می‌خواست دکتری بگیرد، از روز اول با ‏خودش عهد کرده بود که باید دکتری بگیرد. باید تا آخر برود. مثل رانندگی که تا آخرین مرحله‌اش آمده بود.‏

این مردم نجیب
کارشناسی ارشد که تمام شد خواست برای پروانه وکالت و زدن دفتر اقدام کند که نامه آمد باید از شرکت واحد بیاید بیرون. نباید ‏هیچ جای دیگر کار کند، جز وکالتی که برایش قسم خورده. گفته بودند برای بازنشستگی زود است. باید خودش را بازخرید ‏می‌کرد اما نمی‌خواست. حقوق پایین کفاف زندگی عائله‌وار او را نمی‌داد. دختر دانشجو و دختر دبیرستانی داشت. شهر چیزهای ‏زیادی نشان‌شان داده بود که پول بازخریدی برای تهیه آنها کافی نبود. شد مشاور حقوقی رانندگان و وکیل شورای کارگری. ‏رانندگان تمام مسائل حقوقی را به او می‌گفتند، مشکلات خانوادگی، طلاق، مهریه، نفقه، معاملات فسخ شده و مشکلات ‏صنفی. مشکلات صنفی که گاهی آن‌قدر صدایش بلند می‌شد که کل شهر هم آن را می‌شنید. او می‌گوید رانندگان آرام‌اند. ‏آنها دنبال دردسر نیستند، می‌فهمند که همه جا مشکلات است: «رانندگان ما خیلی نجیب‌اند، گاهی زندگی خیلی فشار ‏می‌آورد که صدای آنها هم بلند می‌شود، وگرنه همیشه عادت کردند که در سکوت کار کنند. ما می‌فهمیم که تحریم و تورم ‏است، اما قسط بانک و قسط خانه و شکم که این چیزها را نمی‌فهمد.» حقوق رانندگان یک ماه عقب‌تر از زمان است، ‏حقوق تیر، مرداد به حساب‌ها ریخته می‌شود و اگر کمی هم دیر و زود شود دیگر در بر روی پاشنه آرامش آنها نمی‌چرخد. او دیگر ‏امین‌ آنها شده، نه برای مشاوره‌هایش پول می‌گیرد و نه توصیه اشتباه می‌کند: «بارها شده که کسی از دوستان وکیلم بهتر ‏می‌توانسته مشکل آنها را حل کند، من هم سریع او را معرفی می‌کردم و می‌گفتم  فلانی از من بهتر است.»‏

من یکی از آنها هستم
تا بازنشستگی یک‌سال دیگر مانده. زمان وعده داده که یک‌سال دیگر او بازنشسته می‌شود، دفتر وکالت می‌زند و روی آن با خط ‏درشت اسم و فامیلش را می‌نویسد: «دوست دارم در حوزه مالکیت فعالیت کنم، چون دوست ندارم خانواده‌ای را از هم جدا کنم، ‏دوست ندارم وکیل طلاق شوم.» ابراهیم هنوز هم گاهی پشت فرمان می‌نشیند، می‌گوید احتمالا بعد از بازنشستگی و جدا شدن از ‏اتوبوس دلش برای آن تنگ می‌شود، می‌گوید حتی اگر دکتری بگیرد هم احتمالا وضع همین باشد. «اینکه پشت فرمان می‌نشینم، ‏احساس می‌کنم بقیه بچه‌ها قوت قلب پیدا می‌کنند، می‌فهمند که من هنوز هم شبیه آنها هستم. می‌فهمم وقتی از مشکلات‌شان ‏می‌گویند. سال‌های زیادی است که تلاش کرده از توی پرانتز بیرون بیاید. پرانتزی که شهر، معمولا دور مهاجران و کارگران ‏می‌کشد. «اینکه کارگر یا راننده باشیم دلیل نمی‌شود سواد نداشته باشیم. این روزها دیگر کسی بدون دیپلم به شرکت واحد ‏نمی‌آید. خیلی‌ها هم تحصیلات بالاتر دارند. مردم هنوز فکر می‌کنند ما چهارزانو توی ماشین می‌نشینیم و لحن صحبت کردن‌مان ‏شبیه اراذل است، دستمال یزدی داریم و مدام ناسزا می‌گوییم. درست نیست، این تصویر ما رانندگان اتوبوس نیست.» شهر هنوز ‏هم حواسش جمع اوست. بعد از پرانتزش نقطه نگذاشته، چند خط پایین آمده تا فضا داشته باشد که بدون پرانتز درباره‌اش ‏بنویسد: «درباره وکالت از پشت فرمان اتوبوس بی‌آرتی.» ‏

نظر شما