شناسهٔ خبر: 40499050 - سرویس علمی-فناوری
نسخه قابل چاپ منبع: باشگاه خبرنگاران جوان | لینک خبر

مردی که بعد از ۱۰ سال زندگی لاتی به عشق امام خمینی (ره) در برابر خودش انقلاب کرد! + تصاویر

آقا قاسم انگار از یک خواب عمیق بیدار شده‌باشد، از آن همه برو و بیا، دم و دستگاه و کبکبه و دبدبه عالم لاتی دل کند.

صاحب‌خبر -

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خوب که نگاه کنی، زندگی حاج «قاسم نورمحمدی»، خودش حکایت یک انقلاب تمام‌عیار است. گرچه بیشتر عمر ۷۴ ساله‌اش را صرف مبارزه با ظلم ظالمان و دفاع از حق ضعیفان کرده، اما اعتراف می‌کند بسیاری از همان سال‌ها را هم در بیراهه بوده و خودش خبر نداشته. از آقا قاسم، یکی از لات‌های اسم و رسم‌دار تهران قدیم می‌گویم که جماعتی در حسرت بر و بیایش بودند، اما خودش ناغافل، گرفتار یک عشق دامن‌گیر شد. از خودش بپرسی، می‌گوید شناسنامه‌اش را دستکاری کرده‌اند، چون او ۴۲ سال قبل متولد شده؛ درست در روزی که آن اعلامیه به دستش رسید. خط به خط می‌خواند و در هر خط، بیشتر یقینش می‌شد نویسنده اعلامیه را می‌شناسد. خط به خط انگار از بَر می‌خواند، چون هرچه در آن نوشته می‌دید، حرف دل خودش بود و تداعی‌کننده درد‌هایی که عمری آزارش داده بود؛ از طعم تلخ نابرابری‌های دوران کودکی تا زهر بی‌عدالتی که در اوج جوانی او را برای همیشه از کشتی و دنیای قهرمانی محروم کرد. اینطور بود که ندیده و نشناخته، شیفته نویسنده آن اعلامیه شد.

 قاسم لات با عشق خمینی، شاگرد مکتب اهل بیت (ع) شد و هر روز در‌های جدیدی از معرفت به رویش باز شد. حالا ۴۲ سال از آن روز‌ها می‌گذرد و حاج قاسم، معلم و مرشد بسیاری از مشتاقان وادی معرفت شده و خانه‌اش محفل انس دوستداران اهل بیت (ع) است.

در سی و یکمین سالگرد ارتحال امام خمینی (ره)، مهمان خانه کوچک، اما خاص و باصفای حاج قاسم نورمحمدی در محله «مخصوص» شدیم و او برایمان از عشق به خمینی گفت که بعد از سال‌ها هنوز هم به قلبش قدرت تپش می‌دهد.

*زندگی شما چند مقطع کاملاً متفاوت دارد که درباره هرکدام می‌شود داستان نوشت. اما در هرکدام از این مقاطع، جرقه‌ای وجود داشته به نام «روحیه ظلم ستیزی» که هر بار شما را به اشکال مختلف و با حوادث خاص، به مرحله بعد سوق داده. برایمان از آن نقطه اول بگویید؛ از شکل‌گیری این روحیه که اجازه نمی‌داد در مقابل ظلم سکوت کنید.

- از آن روز‌های قدیم، از ظلم و ستم و بیدادگری‌هایی که وجود داشت، هرچه بگویم، کم است. هر روزش، هزار روز بود. من از ۷ سالگی در خدمت پدرم بودم. پدرم خیلی زحمتکش بود. همه کار می‌کرد؛ هم خواربارفروش بود، هم میوه و سبزی فروش، هم یخ فروش، هم زغال فروش. از ۶ صبح برای آوردن بار به میدان میوه و تره‌بار می‌رفت و ۱۲ شب در مغازه را می‌بست. اما با تمام این زحمات، ما یک زندگی خیلی ساده و محقر داشتیم. آن روز‌ها درآمد مردم خیلی کم بود. من هم از بچگی همراه پدرم به میدان می‌رفتم و در حد خودم به‌اصطلاح حمالی می‌کردم. ۴ تا بلبرینگ ماشین را به یک جعبه بسته بودیم و شده‌بود یک گاری کوچک. من، خرده‌سبزی‌ها را روی آن می‌گذاشتم و روی مسیر پر از سنگ و کلوخ تا مغازه پدرم می‌کشیدمش. حالا فکر می‌کنید پولی که با آن همه زحمت به دست می‌آوردم را چه کار می‌کردم؟ اخلاقم به پدرم رفته‌بود. هرچه درمی‌آوردم را با دوستانم تقسیم می‌کردم.

بچگی ما در این حال و هوا گذشت، اما بزرگ‌تر که شدم، کم‌کم متوجه شدم در اطرافم چه می‌گذرد. ما ساکن محدوده‌ای بودیم که به‌عبارتی محل اجتماع مردمان اصیل و باایمان شهرستان‌های مختلف بود. این خانواده‌ها از وقتی به تهران کوچ کرده‌بودند، در اطراف دروازه «قزوین» ساکن شده‌بودند؛ بنابراین اغلب ساکنان محدوده میدان قزوین را بزرگان و خانواده‌های اصیل شهر‌های مختلف تشکیل می‌دادند. رژیم پهلوی هم به همین خاطر، دست روی این محله گذاشت و برای اینکه این محله را خراب کند، تصمیم گرفت کار ناتمامش در ناصرخسرو و پارک شهر را اینجا پیاده کند. اینطور بود که شروع کرد به پایه‌ریزی آن محله بدنام در این محدوده. دروازه قزوین که یکی از ورودی‌های تهران بود هم ظرفیت خوبی برای این طرح شوم بود، چون همه‌جور آدم از طریق آن وارد پایتخت می‌شد. خلاصه، اول مسافرخانه‌ها در این محدوده راه افتاد و آن کثافت‌کاری‌ها را از بعضی از همان مسافرخانه‌ها شروع کردند. بعد، آرام‌آرام وارد محدوده زندگی مردم شدند. اول از یک خانه شروع کردند و به‌تدریج بیشتر شد؛ و کم‌کم آن محله بدنام، وسط محدوده زندگی اهالی دروازه قزوین سردرآورد.
 

درِ محله‌مان را به روی دزدان ناموس بستیم

*واکنش ساکنان این محدوده به این اتفاقات چه بود؟

- ما خیلی مبارزه کردیم. آن موقع محله ما یک انجمن داشت که مردان بزرگواری در آن عضو بودند. اعضای انجمن، مردانه در این ماجرا در مقابل حکومت ایستادند و هرطور می‌توانستند مخالفت کردند اما متاسفانه موفق نشدند. آن شرایط، برای خانواده‌های اصیل و آبرومند، خیلی ناراحت‌کننده و آزاردهنده بود. ما هم نگران به فساد کشیده‌شدن محله و نابود شدن زندگی جوانان خودمان بودیم و هم دلمان برای آن‌هایی که در خانه‌های آن محله بدنام مورد سوءاستفاده قرار می‌گرفتند و به تباهی کشیده می‌شدند، می‌سوخت. آن‌ها هم خواهران و برادران ما بودند. اغلب بچه‌های ساده شهرستان‌ها بودند که فریب می‌خوردند و به تهران و آن محله کشانده می‌شدند.

حکومت، پشت آن ماجرا بود و تلاش‌های انجمن محله به جایی نرسید اما از پسِ یک کار برآمدیم. اجازه ندادیم آدم‌های فعال در آن محله بدنام – همان‌ها که ناموسشان را می‌فروختند - با خانه‌های شخصی‌شان به محله خودمان رخنه کنند. یعنی حتی اجازه ندادیم در محدوده محله‌مان خانه بخرند و زندگی معمولی‌شان را آنجا انجام دهند. همین کار کوچک هم در جای خودش در گسترش پیدا نکردن آن محله مؤثر بود.

ماجرای تعریف و تمجید «عطاءالله بهمنش» از کشتی‌های من

*اما نقطه عطف زندگی شما روی تشک کشتی رقم خورد. چطور گذرتان به دنیای ورزش افتاد؟

از دوره جوانی به سمت ورزش رفتم و در کشتی، به‌اصطلاح ره صد ساله را یک شبه طی کردم. آنقدر قدرت بدنی‌ام زیاد بود که از هرکس زیر می‌گرفتم، در یک آن، یک خم و دو خم می‌کردم و می‌بردمش بالای سرم. یادش بخیر، مرحوم آقای «بهمنش»، گزارشگر و مفسر کشتی، همیشه از قدرت مچ دست و پایم تعریف می‌کرد. هیچ‌کس خبر نداشت این قدرت بدنی، حاصل رنج و ریاضت‌هایی است که در بچگی‌هایم کشیده‌ام. آنقدر از ۷ سالگی، آن گاری سنگین را دنبال خودم کشیده‌بودم که دست‌ها و بدنم ورزیده شده‌بود. از نظر عقلی و فکری هم خیلی تیز بودم. همه رقبایم را زیر نظر می‌گرفتم و نقاط ضعف و قوتش را درمی‌آوردم و رویش کار می‌کردم. خلاصه خیلی زود در ورزش کشتی مطرح شدم و به تیم ملی رسیدم. دیگر کسی نبود که در زمین کشتی شکستش نداده باشم، اما یک مشکل وجود داشت. من خیلی از قهرمانان آن زمان را به لحاظ فنی روی تشک کشتی شکست می‌دادم، اما داوران، مسابقه را مساوی اعلام می‌کردند!

*چرا؟! چه دلیلی برای این نامهربانی و بی‌عدالتی وجود داشت؟

-، چون من زیر چتر آن‌ها نمی‌رفتم. آن موقع، می‌گفتیم: «هرکس دستمال ابریشم دستش باشه، این‌ها بهش راه میدن. اما هرکس روی پای خودش بند باشه، این‌ها ازش می‌ترسن. می‌ترسن یک روز اسم و رسم پیدا کنه و جلوی دستگاه بایسته.» اگر تشخیص می‌دادند فردی چنین روحیه‌ای دارد، از همان اول او را سرکوب می‌کردند. من همیشه درمقابل ظلم، اعتراض می‌کردم. دیگران، حقشان هم خورده می‌شد، چیزی نمی‌گفتند. در ورزش هم همینطور بودم و آن‌ها هم خوب فهمیده‌بودند که من اهل سازش با آن‌ها نیستم. این روحیه را از پدرم به ارث برده‌بودم. یک کاسب ساده بود، اما اگر می‌دید کسی دارد به دیگری ظلم می‌کند، از پشت دخل مغازه‌اش می‌رفت یقه آن ظالم را می‌گرفت.

آخرین مورد از این بی‌عدالتی‌ها که جانم را به لبم رساند و طاقتم را طاق کرد، در مسابقات انتخابی جهانی «تولیدو» سال ۱۹۷۰ (مصادف با سال ۱۳۴۷) اتفاق افتاد. در آن مرحله، قرار بود من، «سیدعباسی» و «طالبی» دو به دو با هم مسابقه بدهیم تا تکلیف منتخب وزن ۶۲ کیلو معلوم شود. برنامه اینطور شد که اول من با طالبی کشتی بگیرم و بعد استراحت کنم. مرحله بعد، طالبی با سیدعباسی کشتی بگیرد؛ و بعدش، من با سیدعباسی رقابت کنم. شرایط امتیاز من از آن‌ها بهتر بود، چون من فقط یک پوئن بد داشتم و هر دوی آن‌ها ۲ پوئن بد. خودم هم حسابی آماده بودم، اما روی تشک کشتی نقره‌داغم کردند...

وقتی دست بازنده را بالا می‌برند...!

 
*یعنی باز هم مسابقه را مساوی اعلام کردند؟

- بدتر. در مسابقه با طالبی، جلوی چشم آن همه تماشاچی، حق مسلم مرا خوردند. آن روز، شاپور غلامرضا، تیمسار خسروانی (رییس تربیت بدنی) و تیمسار امجد (رییس فدراسیون کشتی) هم در جایگاه نشسته‌بودند. تمام نقشه‌هایی که کشیده‌بودم، در یک لحظه نقش بر آب شد. به حساب خودم، طالبی را که می‌بردم. از آن طرف، سیدعباسی هم در مبارزه با طالبی، خسته می‌شد و راحت او را شکست می‌دادم و انتقام دفعه قبل که او را برده بودم، اما مسابقه را مساوی اعلام کرده‌بودند را هم می‌گرفتم. اما یکدفعه داور، دست طالبی را به‌عنوان برنده بالا برد!

مات و مبهوت مانده بودم. بدتر از من، تماشاگران بودند. در چند فریم عکسی که از آن مسابقه باقی مانده، بهت و حیرت تماشاگران حاضر در سالن کاملاً مشخص است. خواستم داد بزنم و اعتراض کنم که تمام امتیازات را من گرفتم، چرا رقیبم را برنده اعلام کردید؟ اما خودم را کنترل کردم و پیش خودم گفتم: «نه، من یک کشتی دیگه دارم. اون مسابقه، سرنوشت این وزن رو تعیین می‌کنه.» سرم را پایین انداختم و خواستم از تشک خارج شوم که صدای تماشاگران بلند شد. آن‌ها همانطور که میوه و اشیاء مختلف روانه تشک کشتی می‌کردند، می‌گفتند: «این حق‌کُشیه...» از آن طرف، مرحوم برادرم و چند نفر از رفقا هم که در سالن بودند، آمدند پایین و گفتند: «کجا داری میری؟ برو حقت را بگیر...» و همین حرف‌ها کافی بود که آتش زیر خاکستر خشم من شعله‌ور شود.

برگشتم وسط تشک و فریاد کشیدم. تمام بی‌عدالتی‌هایی که از بچگی تا آن روز دلم را خون کرده‌بود، برایم زنده شد. چشم‌هایم را بستم و هرچه دلم می‌خواست، گفتم. از قضا، مسابقه هم داشت به‌صورت زنده از تلویزیون و رادیو پخش می‌شد و اینطور بود که همه مردم ایران حرف‌های مرا شنیدند. نمی‌دانم، انگار کار خدا بود و ناظر پخش هم با من همدل بود که اصلاً پخش زنده را قطع نکرد. رو به جایگاه فریاد می‌زدم: «چقدر حق‌کشی؟ چقدر بی‌عدالتی؟ چرا اینقدر ظلم می‌کنید...» در همان اثنا، چشمم به داور وسط افتاد؛ همان کسی که در روز روشن، حق را ناحق کرده‌بود. در یک لحظه، صندلی کنار تشک را برداشتم تا روی سرش بکوبم که در آن بلبشو صندلی به دست آقای بهمنش خورد. ایشان خیلی به من علاقه داشت. گفت: آخ خ خ... صدای دردآلود آقای بهمنش را که شنیدم، انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریختند. تمام آن نیرو و قدرتی که از خشم درونی‌ام برای حق‌طلبی می‌جوشید، یک‌دفعه فرو نشست.

*با آن اعتراض شدید در حضور مقامات حکومتی، چه بلایی سرتان آمد؟

- همان جا مرا دستگیر کردند و به کلانتری بردند. قرار بود شب مرا همان‌جا نگه‌دارند، اما یک سرهنگ «ایزدپناه» آنجا بود که به دادم رسید. از قضا، کلانتری کنار مغازه پدرم بود. جناب سرهنگ هم رابطه خوبی با پدرم داشت و هر شب می‌رفت یک چای با او در مغازه‌اش می‌خورد. با وساطت جناب سرهنگ، شب آزادم کردند، اما از من قول گرفت ۷ صبح فردا آنجا حاضر باشم. سفارش هم کرد آن شب خودم را به کسی نشان ندهم. خلاصه فردا رفتم کلانتری و آنجا از سازمان اطلاعات آمدند و مرا به کمیته ضد خرابکاری در میدان توپخانه بردند! آنجا هم مستقیم مرا بردند پیش تیمسار جعفری، رییس آن کمیته.

روبه‌رویش که نشستم، از یادآوری ظلم‌هایی که از طرف حکومت در تمام سال‌های عمرم در حق مردم دیده‌بودم، از شدت خشم گلویم خشک شده‌بود. اما با آرامش شروع کردم به حرف زدن. با زیرکی هم همه‌چیز را بردم سمت کشتی و مسائل فنی. گفتم: فیلم مسابقه ما موجوده. من به خرج خودم، از خارج از کشور داور دعوت می‌کنم. فیلم را بگذارند و رأی بدهند من برنده شدم یا رقیبم؟ آقا! یک پای من در هواپیما بود برای مسابقات جهانی که این بساط را درست کردند... وقتی هم از آن فریاد‌ها و اعتراض‌ها پرسید، گفتم: جناب! من ۶کیلو وزن کم کرده‌بودم. در شرایط مسابقه، خیلی تحت‌فشار بودم. اصلاً در حالت عادی نبودم. اگر فریاد زدم، می‌خواستم از حقم روی تشک کشتی دفاع کنم، چون خودم را برنده می‌دانستم.

خلاصه پرونده را امضا کرد و ارجاع داد به دادگستری. از قضا، بازپرس پرونده هم از آن انسان‌های درست بود. برایم یک قرار التزام ۵۰ هزار تومانی صادر کرد. خودم هم ضامن خودم شدم! دیگر هم برای آن پرونده، مرا نخواستند. به لطف خدا از حکم سنگینی که می‌توانستند برایم صادر کنند، نجات پیدا کردم، اما آن ماجرا، مسیر زندگی‌ام را کاملاً عوض کرد...

لات‌بازی، حسرت دوباره کشتی گرفتن را به دلم گذاشت

*از سیر داستان اینطور برمی‌آید که آن ماجرا ختم به خیر شد. در ادامه چه اتفاقی افتاد که تا این حد تعیین‌کننده بود؟

- از نظر رسیدگی‌های قضایی، ماجرا ختم به خیر شد، اما به‌لحاظ ورزشی مرا نبخشیدند و به اشد مجازات محکوم کردند. من برای همیشه از کشتی محروم شدم! و در ۲۲ سالگی و در اوج آمادگی بدنی، دیگر اجازه پیدا نکردم کشتی بگیرم. گذشت تا حدود ۷، ۸ ماه بعد که آقای «سید محمد خادم حقیقت» که رییس فدراسیون کشتی شده‌بود، برایم دعوت‌نامه فرستاد تا دوباره به دنیای کشتی برگردم. خدا به حق مولا، نگهدارش باشد. یک دسته‌گل گرفتم و رفتم خدمتشان.

از قضا، همان وقتی که من پیش آقای خادم بودم، یک‌دفعه سیدعباسی (یکی از رقبایم) هم وارد اتاق شد. خدابیامرز سیدعباسی، خیلی رجزخوان بود. آقای خادم با خنده به او گفت: «سیدعباسی! دیگه رجز نخون. دشمن شماره یک قدیمی‌ات رو دعوت کردم دوباره بیاد کشتی بگیره.».

اما آن روز به آقای خادم گفتم: آقا من امروز فقط آمده‌ام برای عرض تشکر. برای اینکه با کاری که این ناجوانمردان در حق من کردند، راه زندگی‌ام عوض شد. من وارد مسیری شده‌ام که دیگر از آن خلاصی ندارم!

*این تغییر چه بود که شما را از بازگشت به تیم ملی کشتی و دنیای قهرمانی محروم کرد؟

- من در آن ۷، ۸ ماه شاید چیزی حدود ۲۰ تا دعوای بزرگ کرده‌بودم با آدم‌های اسم و رسم‌دار در دنیای لات‌ها! درست است ما اجازه نداده‌بودیم کسی از آن آدم‌های فاسد محله بدنام وارد محله‌مان شوند، اما هرجور ناهنجاری دلتان بخواهد، در محدوده زندگی‌مان وجود داشت. آن طرف مغازه پدرم، یک شیره‌کش‌خانه بود و طرف دیگرش، یک قهوه‌خانه که علنی در آن مواد مخدر مصرف می‌کردند. هیچ‌کس هم این کار‌ها را عیب نمی‌دانست؛ و از اینجور مراکز در تهران، فراوان بود و آزادانه فعالیت می‌کردند.

من وارد جامعه‌ای شدم که هر طرفش را نگاه می‌کردی، فساد و ناهنجاری بود. اینطور بود که با آن روحیه ظلم‌ستیزی که داشتم، من هم به شیوه خودم وارد این میدان شدم و با هرکس خلاف مرام امثال خودم عمل می‌کرد، درگیر می‌شدم. افرادی که در همان چند ماه از من زخم خورده‌بودند، هر لحظه منتظر انتقام گرفتن بودند. با آن شرایط، دیگر نمی‌شد به تشک کشتی برگشت. کشتی، فکر آزاد می‌خواهد، اما افسوس که با آن درگیری‌ها، من دیگر فکر آزاد برای تمرین و مسابقه نداشتم. چون می‌دانستم هربار که من مسابقه داشته‌باشم، آن افراد یک برنامه برایم درست خواهند کرد.
 

بعد از انقلاب هرکس برود دنبال لات‌بازی، مفت باخته است

*به نظر می‌آید خودتان هم آن مدل زندگی را تأیید نمی‌کنید...

- اصلاً تأیید نمی‌کنم. انقلاب که پیروز شد، به رفقا گفتم: از این به بعد، هرکس سراغ لات‌بازی برود، مفت باخته است. باید این وادی را ببوسیم و بگذاریم کنار و از حالا به بعد در مسیر لوطی‌گری و مشتی‌گری حرکت کنیم. دعوا دیگه، بی دعوا. باید شروع کنیم دست مردم را بگیریم و به آن‌ها خدمت کنیم. باید سفره بیندازیم برای بی‌بضاعت و دارا و ندار، نه فقط برای هم‌کیش و هم‌مسلک خودمان.

البته این را بگویم، آن موقع من خیلی بیشتر از یک قهرمان کشتی، پیش مردم احترام پیدا کرده‌بودم! در آن زمان، خیلی‌ها اینجور افراد را که با مرام لاتی زندگی می‌کردند، دوست داشتند. مرام، اخلاق، کردار و کلام این افراد، خریدار داشت. خیلی‌ها دوست داشتند شبیه آن‌ها باشند. نمی‌دانید چه مهمانی‌هایی به افتخار من می‌گرفتند. آن موقع، لات واقعی، فقط یک بزن‌بهادر نبود. مردانگی، ناموس‌پرستی و دستگیری از ضعفا، از دیگر ویژگی‌های یک لات واقعی بود. اما خب، افرادی هم بودند که بیشتر ویژگی‌های نامناسب این وادی در وجودشان برجسته و پررنگ بود. من، اما هر روز تلاش می‌کردم اگر امروز در این وادی یک رفتار بهتر یاد گرفته‌ام، آن را جایگزین رفتاری کنم که تا دیروز داشتم.

با یک اعلامیه، شیفته امام شدم

*با این اوصاف، چطور با امام خمینی (ره) آشنا شدید؟

- سر یکی از همان دعوا‌های همیشگی، افتاده‌بودم زندان. آنجا توی زندان هم طرفدار مظلومان بودم. یک افسر بود که خیلی پیرمرد‌های ضعیف زندانی را اذیت می‌کرد. یک بار جوری او را زدم که بینی‌اش شکست و کج و کوله شد. ماموران زندان که مرا گرفتند، همه زندانیان پشتم درآمدند و گفتند: اگر قاسم را اذیت کنید، همه ما شورش می‌کنیم. رییس بند ترسید و به رییس زندان گفت تقصیر افسر بوده. خلاصه خیلی تخفیف دادند و فقط مرا ۳روز انداختند در «مجرّد» (همان سلول انفرادی).

از زندان که آزاد شدم، اوج مبارزات انقلاب بود. من اصلاً در این وادی‌ها نبودم. اصلاً سردرنمی‌آوردم. در روزگار کشتی‌گرفتن و بعدش، ورد زبانم این بود که: خدایا تو را به جوانیِ حضرت علی اکبر (ع). به‌اصطلاح سیمم وصل بود، اما شناختم در همین حد بود. یک صلوات را درست نمی‌توانستم ادا کنم. نه من، بلکه خیلی‌ها بودند که یک صلوات، یک بسم الله الرحمن الرحیم را درست و کامل نمی‌توانستند ادا کنند. حکومت پهلوی این بلا را سر جامعه آورده بودند. جامعه تا این حد از دین و معنویات دور افتاده بود. اصلاً ارزش‌ها جابه‌جا شده‌بود.

در آن شرایط که تازه آزاد شده‌بودم، لطف و مرحمت حضرت حق شامل حالم شد و یکی از اعلامیه‌های حضرت امام (ره) به دستم رسید. وقتی خواندم و به آن دل دادم، دیدم این همانی است که من می‌خواهم. این گفتار، مرام و کردار، همانی است که من دنبالش می‌گشتم. از همان‌جا شیفته آن مرد بزرگ شدم. امام در یکی از اعلامیه‌هایشان درباره بی‌ارزش بودن جان ایرانی‌ها در مقابل سگ آمریکایی گفته‌بودند...

*قضیه کاپیتولاسیون؟

- بله. همین. صحبت‌های امام را می‌خواندم که گفته‌بودند: «رژیم، ما را به آمریکا فروخته و آمریکایی‌ها را بر ما مسلط کرده... این‌ها کاری کردند که یک سگ آمریکایی، یک آشپز آمریکایی بر صاحب‌منصبان ما ترجیح دارند، بر شاه مملکت ترجیح دارند. با این قانون جدید، اگر یک آشپز آمریکایی، شاه ایران را زیر بگیرد، یک آشپز آمریکایی یک مرجع را زیر کند، هیچ کس حق ندارد بگوید بالای چشم شما ابروست؛ و باید این فرد در آمریکا محاکمه شود. ایران حق محاکمه ندارد...»

حرف‌های امام را که می‌خواندم، می‌دیدم این همان حرف دل من است، همان چیزی است که من در تمام این سال‌ها حس می‌کردم. اینکه رژیم دارد ما یعنی مردم ایران را تحقیر می‌کند و ایمان و اصالتمان را از ما می‌گیرد. از یک طرف، همه اسباب خوشگذرانی و غفلت را باز کرده‌بود و هر فساد و خلافی می‌کردی، کسی نبود بگوید چرا؟ از آن طرف، چوب حراج زده‌بود به دارایی‌های مملکت و هویت ما. آن روز‌ها شروع کرده‌بودند به فروختن خانه‌ها و زمین‌های محدوده تهرانپارس به بهایی‌ها. همان بلایی که اسراییل سر فلسطینی‌ها درآورد را می‌خواستند سر ما بیاورند.

خلاصه همانطور که به‌تدریج با امام و شخصیت و افکارش آشنا شدم، خودم هم کم‌کم وارد میدان شدم. البته با کار‌هایی که به‌اصطلاح در شأن خودمان بود. مثلاً شب‌ها با رفقا می‌رفتیم مجروحان انقلابی در تظاهرات‌ها را از مریض‌خانه‌ها می‌دزدیدیم! و آن‌ها را به کلینیک‌های رفقای پزشکمان می‌بردیم تا یک وقت توسط ماموران رژیم دستگیر نشوند.

امام آمد، با لات‌بازی خداحافظی کردم

*اینجا یک بار دیگر، زندگی شما زیر و رو شد. در این مرحله، چه تغییراتی در زندگی‌تان به وجود آمد؟

- امثال من گرچه مراممان ظلم‌ستیزی بود، اما خب، یک راه‌هایی هم می‌رفتیم که خدا خوشش نمی‌آمد. می‌دانید مشکل چه بود؟ آن روز‌ها حق و باطل، خوب و بد، مشخص نبود. امام آمد، حق و باطل مشخص شد. تا قبل از آن، اینطور نبود. واقعاً ما نمی‌دانستیم بعضی از کارهایمان گناه است. پیش خودمان فکر می‌کردیم بهترین مردان خدا هستیم. اما امروز که نگاه می‌کنم، می‌بینم همه‌جای زندگی‌مان گناه بوده. ما چه کاره بودیم مردم را بزنیم؟ ما کاره‌ای نبودیم که بخواهیم مردم را ادب کنیم. اما جامعه اینطور می‌خواست که ما گوش بی‌ادب‌ها و ظالم‌ها و مزاحمان نوامیس را بکشیم تا حساب کار دست بقیه بیاید. باور کنید در آن ۱۰ سال، همه در مقابل کار‌های من فقط به‌به و چَه‌چَه می‌کردند. زبان امر به معروف و نهی از منکر وجود نداشت. یک نفر نبود بگوید آقا قاسم! تو که اینقدر داری خودت را زحمت می‌دهی، برو زور بازویت را در یک راه بهتر خرج کن. تا وقتی عَلَم انقلاب بلند نشد، ما آگاه نشدیم.
*آنطور که شنیده‌ایم، شما بعد از پیروزی انقلاب هم آن روحیه ظلم‌ستیزی‌تان را حفظ کردید و حتی برایش تاوان هم دادید.

- در هر حکومتی ممکن است بعضی افراد نااهل و نامناسب وجود داشته باشند. بعد از پیروزی انقلاب هم می‌دیدم بعضی افراد نااهل و جاهل وارد بعضی دستگاه‌ها شده‌اند و برای انقلاب و کشور ناهنجاری درست می‌کنند. من در مقابل آن‌ها هم ایستادم و به خاطر این اعتراض‌ها حتی به زندان و انفرادی هم افتادم! اما مثل تمام عمرم، اینجا هم یک نفر مراقب من بود. من معتقدم خدا در آن مقطع درواقع مرا از بقیه سوا کرد. چون من در همان سلول انفرادی ذکر توبه نصوح را گفتم و با خدا معامله کردم و عهد و پیمان بستم. گفتم: خدایا توبه کردم و قول می‌دهم آنچه رضای تو در آن نیست، انجام ندهم.

وقتی آزاد شدم، دیگر کارم این شد که هر وقت امام خمینی سخنرانی داشتند، خودم را پای رادیو و تلویزیون برسانم و گوش بدهم. با خودم می‌گفتم: خدایا این کیست؟ نور خالص است. انگار خدا پرده را برداشته‌بود و من حضرت امام را یکپارچه نور می‌دیدم. کلامش برایم، قرآن ناطق بود. وقتی می‌دیدم رفتارش با کلامش مطابقت دارد، بیشتر جذبش می‌شدم. خلاصه عاشق و مرید حضرت امام شدم و به جایی رسیدم که حاضر بودم جانم را هم در راه ایشان بدهم.

یک شعر هم برای امام سروده‌بودم:

نور محمد و علی به چهره خمینی‌ام/ نگاه نافذ علی ز چهره خمینی‌ام

هست دلیر و مهربان، امام امت جهان/ که گشت روشن این دلم ز چهره خمینی‌ام
 
بی عشق خمینی، روح من می‌میرد...

*به‌عنوان حسن ختام این گفت‌وگو، برایمان از حس و حالتان بعد از ۴۲ سال از قدم گذاشتن در این وادی عاشقی بگویید.

- سال‌ها قبل، جزوه‌ای نوشتم درباره عشق به امام و وقایع انقلاب. در بخشی از آن نوشته‌بودم: «ما امت قرآن، عاشقیم بر حضرت امام خمینی؛ بت‌شکن زمان، امام مستضعفین و نایب امام زمان(عج). امام، روح خدا، عشق من است. امام، روح من است. آدمی اگر عشق به روح‌الله نداشته‌باشد، روحش می‌میرد. امام، معلم من است. معلمی برای خود گرفته‌ام که از ظلمت به نور برسم. امام، دنیای من است. امام خمینی را به امامت قبول کردم که بعد از مرگم همیشه زنده بمانم. امام، آخرت من است. آخرت را برای خود خریدم، بهشت را آماده کردم که عشقم شد خمینی...»

هنوز هم معتقدم راه مستقیم، همان راهی است که امام خمینی(ره) نشان ما داد. هنوز هم مرید و شیفته امام هستم. البته همین حس عشق و تبعیت را نسبت به جانشین ایشان یعنی حضرت آقا هم دارم. فرقی ندارد. قرآن فرموده: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی‌الأمر منکم». اول اینکه امام، نرفته و هنوز هم بین ما حضور دارد. اما جانشین ایشان هم به لطف و عنایت حضرت حق، جانشینی است که بوی همان گل محمدی را می‌دهد. پس همان‌طور که از امام خمینی(ره) تبعیت می‌کردیم، باید از حضرت آقا هم تبعیت کنیم. دیروز پیر و مراد من، امام خمینی بود و امروز به امر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هستم. هرچه ایشان بفرمایند، همان را اطاعت می‌کنم؛ نه یک ذره کم‌تر نه یک ذره بیشتر. امام خمینی و حضرت آقا، هر دو در قلبم جا دارند. هرکس با آن‌ها دوست است، برایش جان می‌دهم. با هرکس هم که هنوز به مرحله شناخت مقام آن‌ها نرسیده، دوست می‌شوم تا آرام‌آرام او را به این معرفت برسانم که حق همین است و بهتر از این نداریم.

منبع: فارس

انتهای پیام/

نظر شما