شناسهٔ خبر: 38387740 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

روایت «شهروند» از زندگی یک خانواده اهل زابل که در تهران کارگری می‌کنند

از چتربازی در زابل تا باغبانی در تهران

چتربازی آن قدری پول نداشت که قیوم فرزند ارشد خانواده بتواند کمک خرج پدر باشد. «کشاورزی که دیگه نبود. چتربازی هم ‏صرفه‌ای نداشت. از یک موقعی به بعد با پسر عموم رفتیم بندرعباس کارگری کنیم. می‌رفتم و دو سه ماه کارگری می‌کردم و با ‏دستمزدم بر می‌گشتم زابل. آن روزها مادرم قالی می‌بافت و صبح تا شب پای دار قالی بود. یک بار که می‌خواستم بِرَم بندرعباس ‏گفت قیوم من شب‌ها پای دار قالی چشمام دودو می‌زنه اگر پولت رسید و تونستی برای من یک فلاکس چای بیار که شب‌ها موقع ‏قالی بافتن چایی بخورم و خستگیم در بره.»‏

صاحب‌خبر -

[امیرحسین احمدی] هر‎ ‎روز ساعت چهار صبح از خواب برمی‌خیزد و می‌رود فلکه آب را باز‌ کند تا چنارها و‎ ‎شمشادهای پارک آّب بخورند. چراغ‌های ‏دستشویی پارک را روشن می‌کند و بقیه برادرانش را صدا می‌زند تا از خواب بیدار شوند و با هم صبحانه چای و نان بخورند.  ‏‏«خانمم که از زابل زنگ می‌زنه، گاهی می‌پرسه قیوم صبحانه چی خوردی؟ من هر روز جز نون و چایی که چیزی ندارم بخورم ‏ولی برای اینکه نگرانش نکنم می‌گم نون و خامه خوردم.»‏

دندان‌های یکی در میان افتاده قیوم پشت سبیل‌های کم‌پشتش پنهان شده و وقتی که بخندد لثه‌های خالی‌اش نمایان می‌شود‌. ‏میان چهره گندمگون و ته‌ریش سپیدگونه‌اش، چشمانی درشت و میشی‌ می‌درخشد.‏‎ ‎می‌گوید متولد ‌سال 1357 است. «از بچگی ‏دوست داشتم درس بخونم چون می‌دونستم که برای آدم‌های فقیر تنها راهی که بتونن پیشرفت کنن، درس خوندنه. تا‌سال اول ‏دبیرستان هم بدون اینکه یک درس رو بیفتم یا تک بیارم، همه رو با نمره‌های بالا قبول می‌شدم ولی‌سال اول دبیرستان دیگه ‏نشد درس بخونم.»‏
نفسی از عمق سینه‌ تو و بیرون می‌دهد. «خونه ما تو یکی از روستاهای زابل بود، اما من زاهدان دبیرستان می‌رفتم. اونجا خوابگاه ‏داشتیم و آخر هر دوهفته یا هر تعطیلات که بود می‌اومدیم خانه‌های خودمان. برای هر بار رفتن و اومدنم و خرج‌هایی که تو ‏زاهدان داشتم‌ هزار تومان می‌خواستم. یکبار یک قرون پول هم برام نمونده بود. آن روزها به دایی‌ام می‌گفتم که دایی اگر هر دو ‏هفته‌هزار تومان به من بدهی، من می‌تونم هم درس بخونم و هم بیام روستا به مادرم سر بزنم.»  دایی‌اش آن روز به قیوم گفته ‏بود این آخرین باری است که به او پول می‌دهد:   «شاید خودش هم نداشت که خرج زن و بچه‌اش رو بدهد.»‏

قصه بی‌پایان کار به جای تحصیل ‏
آن روز به هر ضرب و زوری که بود قیوم خودش را به خوابگاه شبانه‌روزی مدرسه رساند، ولی سه روز مدرسه نرفت و تنها در ‏خوابگاه به سقف بالای سرش نگریست. در این فکر که از این پس راه درس خواندن هم بسته شده.«مدیر مدرسه فرستاد دنبالم ‏که چرا قیوم مدرسه نمی‌آد؟ یکی از هم‌اتاقی‌ها هم آمد و گفت مدیر مدرسه کارت داره. بعد از ظهر رفتم و قصه رو از سیر تا پیاز ‏گفتم. گفتم پول ندارم بیام زاهدان.» از مدرسه بیرون زد. حالا قیوم با واقعیت زندگی خود روبه‌رو بود. باید سخت کار می‌کرد اما ‏جبر جغرافیا سر راه او و آدم‌های مثل او قرار گرفته بود «از همان موقع شروع کردیم به کار کردن. کار کشاورزی که نداشتیم. بعد از ‏اینکه افغانستان روی‌هامون سد بست، همه زمین‌های ما هم خشکید. کل سرمایه خانواده چند هکتار زمین بود که هیچ استفاده‌ای ‏نداشت و چندتا بز و بزغاله که مادرم شیرشان را بین خواهرها و برادرانم تقسیم می‌کرد. کار دیگری نبود، مجبور شدم برم ‏‏«چتربازی». یک مغازه‌دار تو زابل یا زاهدان گیر می‌آوردم که تلفن یا خرت و پرت دیگری می‌خواست، به من اعتماد می‌کرد و ازم ‏گرویی می‌گرفت.‏
خشکی‌هامون سبب شد قیوم تا دوسه سالی که فصل سربازی رفتنش برسد چتربازی را ادامه دهد. «می‌رفتم مشهد و تلفن یا ‏جنسی رو که طرف حسابم در زابل می‌خواست، می‌گرفتم و می‌آوردم زابل یا هر کس دیگر هر چیزی که می‌خواست برایش ‏می‌آوردم و دستمزدم هم بخور و نمیر بود. هر دفعه بیست‌هزار تومان یا بیشتر یا کمتر.»‏

ریگ‌های‌هامون روی زمین‌های کشاورزی
منبع اصلی تأمین آب دریاچه‌هامون رودخانه هیرمند است که از افغانستان سرچشمه می‌گیرد و در سال‌های اخیر میزان آب آن ‏به دلیل خشکسالی به شدت کاهش پیدا کرده است‎. این دریاچه برای بسیاری از اهالی منطقه که شغل آنها دامداری و ‏ماهیگیری بوده، اهمیت زیادی داشت. براساس آمار، سالانه ۱۲ هزارتن ماهی از دریاچه‌هامون صید می‌شد. با نابودی‌هامون ۱۵هزار صیاد بیکار شدند و زنانی که با نی‌های دریاچه حصیربافی می‌کردند منبع درآمدشان  را از دست دادند. دامداران سیستانی ‏مهاجرت کردند و ۸۰۰ روستا تحت‌تأثیر هجوم شن‎های روان دریاچه قرار گرفتند‎.
بهمن ماه 97 محمد جعفر اثر، رئیس محیط‌زیست ولایت نیمروز افغانستان گفته بود که آب هیرمند به نیمروز رسیده و به تازگی ‏به تالاب‌هامون ریخته است. این اتفاق درحالی بود که سه‌سال قبل نیز آب هیرمند به تالاب‌هامون رسید، ولی به دلیل ‏خشکسالی بیش از حد این آب ذخیره نشد و کام‌هامون لب تشنه را‌ تر هم  نکرد‎. با این حال خبر رسیدن آب به‌هامون در ایران ‏شادی برانگیخت و در پی آن وحید پورمردان، مدیرکل حفاظت محیط‌زیست استان سیستان‌وبلوچستان ایران گفت آب هیرمند ‏برای تأمین ذخایر آبی و آب شرب در تالاب‌هامون استفاده خواهد شد: «مسیرهای ورودی به تالاب درحال لایروبی بوده و نزدیک به ‏‏۲۰ تا ۲۵ کیلومتر آب از شمال وارد تالاب‌هامون شده است‎.» پورمردان گفته که با مدیریت بهینه آب‌های ورودی به استان، در تأمین آب ‏شرب، آب کشاورزی و هم احیای تالاب‌هامون به خوبی عمل خواهد کرد.‏

چتربازی پولی نداشت
چتربازی آن قدری پول نداشت که قیوم فرزند ارشد خانواده بتواند کمک خرج پدر باشد. «کشاورزی که دیگه نبود. چتربازی هم ‏صرفه‌ای نداشت. از یک موقعی به بعد با پسر عموم رفتیم بندرعباس کارگری کنیم. می‌رفتم و دو سه ماه کارگری می‌کردم و با ‏دستمزدم بر می‌گشتم زابل. آن روزها مادرم قالی می‌بافت و صبح تا شب پای دار قالی بود. یک بار که می‌خواستم بِرَم بندرعباس ‏گفت قیوم من شب‌ها پای دار قالی چشمام دودو می‌زنه اگر پولت رسید و تونستی برای من یک فلاسک چای بیار که شب‌ها موقع ‏قالی بافتن چایی بخورم و خستگیم در بره.»‏
قیوم آن روز به بندرعباس رفت، سه ماه کار کرد و روزی هم که می‌خواست به زابل بیاید رفت و فلاسک چایی برای مادرش خرید. ‏از بندرعباس با اتوبوس راه افتاد تا به زاهدان رسید و از زاهدان هم با قدری خرده ریز که برای مادرش خریده بود، سه ساعت طول ‏کشید تا به زابل برسد.«از زابل تا روستا ماشین نبود؛ باید پیاده می‌رفتیم. خسته که می‌شدیم لختی کنار جوی آبی یا زیر سایه ‏درختی دراز می‌کشیدیم. دم‌دمای غروب بود که رسیدم خانه. رسیدم خانه اما مادرم را ندیدم.»‏
صحبتش که به اینجا می‌رسد، به برادرانش که کنار او نشستند، خیره می‌شود اما نگاهش را می‌دزدد.«خاله‌ام آمده بود خانه ما.»‏
‏-خاله! مادرم کجاست؟
‏- مریض شده و رفته بیمارستان زاهدان.‏
‏-کاش یکی به من گفته بود که از زاهدان پیش مادرم می‌رفتم. ‏
‏-چیزی نشده تا امشب برمی‌گردند.‏
‏-پدرم هم اونجاست؟
‏-آره امشب با مادرت می‌آن.‏
قیوم از خستگی راه بی‌جان،  منتظر مادر مانده بود. منتظر بود تا بگوید که مادر برایت فلاسک خریدم. منتظر بود تا لبخند مادر را ‏بر چهره‌اش ببیند که دست پسرش به خرج افتاده و برای مادر هدیه‌ای خریده.«همین‌طور که نشسته بودم خاله‌ام سر روی شانه ‏من گذاشت و شروع کرد به گریه کردن و گفت قیوم تو پیشانی خوردی... من مانده بودم که خاله‌ام چه می‌گوید. پیشانی خوردن ‏یعنی چه؟ پیشانی چه کسی رو خورده بودم؟»‏
صحبتش به اینجا که می‌رسد دیگر نمی‌تواند بنشیند. گویی که زمین جایی برای پهنای غم قیوم ندارد. انگار که قیوم را خلاصی از ‏این آشوب نیست. بر می‌خیزد. دور وبرش را نگاه می‌کند. نه می‌خواهد چشم برادرانش به گریه‌ برادر بزرگ‌تر بیفتد و نه می‌تواند ‏گریه را پنهان کند. تنها راه باقی مانده ادامه دادن قصه است.«پدرم هم از راه رسید و گفت تو سر مادرت را خورده‌ای... من اون ‏موقع تازه 17‌سال داشتم و نمی‌دونستم که اینها چی می‌گن. بعد از سه ماه کار کردن تو بندر عباس دلم فقط مادرم رو ‏می‌خواست.»‏
گویی که آخرین بقایای توانش را جمع کند تا حرفش را به پایان برساند، ناگاه، بلند اما تودار و با بانگی خفه فریاد برمی‌دارد.«مادرم ‏مرده بود....» صورتش را در لنگ پراز چرکی  که در دست دارد پنهان کرده است. در اتاق کوچک اسکان نگهبانان بلوچ پارک تنها ‏صدای تکان‌‌های شانه‌های قیوم است که به گوش می‌رسد. «به دارقالی که نیمه کاره مانده بود نگاه می‌کردم، به فلاسکی که روی ‏چهارپایه جلو قالی گذاشته بودم، فلاسک مایه دق دلیم شده بود، عذابم می‌داد اما چه چاره؟ مادرم رفته بود....»‏

حکایت عاشقی ‏
دوباره می‌نشیند. آرام می‌گیرد. سرش را چند دقیقه به دیوار ترک‌برداشته می‌گذارد که چشمش به پسر برادرش می‌افتد. پسر برادر ‏قیوم قدرت تکلم ندارد و این سال‌ها در تهران قیوم در کارهای پارک جور او را به دوش کشیده است. چشمان قیوم که به پسر برادر ‏می‌افتد، گویی خود را موظف می‌بیند خاطرات آن روز را فراموش کند. «یک‌سال دیگر چتربازی کردم و بعد هم رفتم ‏سربازی. بیست سالم بود که خدمتم تمام شد. دختری را می‌خواستم و اول بابا و عمویم را فرستادم جلو، اما پدرش قبول ‏نکرده بود.‏»
لبخند از روی خجالتی بر لبانش می‌نشیند. «ولی من خیلی می‌خواستم و دست‌بردار نبودم... .» این را که می‌گوید لبخندی ‏قایمکی روی پهنای صورت برادران دیگرش هم می‌نشیند.  ‏
‏«عاقبت محدثه زنم شد و حاصل این ازدواج هم یک پسر و چهار دختر شدند.» پس از اینکه قیوم ازدواج‌کرد مجبور شد زابل را ‏به سوی مقصدی ترک کند تا در آن لقمه نانی برای  همسر و فرزندانش بیابد. «آن موقع که فصل کشاورزی است، در زابل یک ‏قطره آب هم نیست و آن موقع هم که آب هست، کشاورزی نیست. آنجا کاری نبود و ما مجبور شدیم هر کدام به شهری ‏دیگر برویم. بعضی‌ها می‌رن گلستان، بعضی‌ها مشهد، بعضی‌ها شاهرود و بعضی‌ها ‌هم مثل ما می‌آن تهران.» ‏

سال‌ها دور از خانه
به همراه برادرانش که به تهران آمدند، کارگر شهرداری شدند. در پارک‌های خیابان میثم در منطقه 14 تهران شروع به کار ‏کردند. «شش ماه بی‌این‌که یک روز مرخصی داشته باشم، کار می‌کنم تا مرخصی‌هایم جمع شود و ده دوازده روز بتونم به زابل برم. ‏این وسطه هم سه چهار روز تو راهم و فقط یک هفته می‌تونم زن و بچه‌ام رو ببینم. نه من بقیه برادرهام هم اینطورند.‏»
پسر یکی از برادرهای قیوم هم با آنها به تهران آمده است و در پارک‌ها کار می‌کند. «این پسرک معلوله! نمی‌تونه حرف بزنه و ‏برادرم هم دو تا زن داره و از عهده خرج همه به در نمیاد. باید می‌رفت پارک بالای خیابان کار می‌کرد، ولی من با مهندس‌ها ‏صحبت کردم که من به جای او بروم تا او در این پارک پیش برادرانم باشد.‏»
صبح‌ها قیوم به پارک می‌رود. برگ‌های خشک را جارو می‌زند، آشغال‌ها را جمع می‌کند، وقتش باشد چمن‌ها و درختان را آب ‏می‌دهد و حالا هم که فصل بهار نزدیک است، دستان کوچک و پینه‌بسته‌اش نرگس‌ها را در دل خاک فرو می‌کند. شب‌ها به جای ‏پسر برادرش در پارک نگهبانی می‌دهد تا 11 شب برسد و کار تمام شود. حالا که فصل خانه‌تکانی‌ها رسیده، ساکنان ‏ساختمان‌های اطراف پارک بعضی روزها به قیوم می‌گویند تا بیاید و راه‌پله‌ها را بشوید، خانه‌تکانی آنها را به عهده گیرد و ‏ساختمان‌های کوتاه و بلند را مهیای عید کند. «دور از زن و فرزند سخته. پسرم بزرگ شده و گاهی با مادرش دعوا می‌گیره و من ‏خودم بالای سرشان نیستم. یک وقت زنم بهانه می‌گیره، یک وقت دخترم، هر روز مجبورم 5هزار تومان شارژ بخرم و عصرها ‏بهشان زنگ بزنم تا دل‌شان آرام بگیرد.‏»
نفسی از سر ناچاری بیرون می‌دهد و می‌گوید: «چند شب پیش‌ دخترم زنگ زده و می‌گه بابا پشت در خانه یک جفت کفش مردانه ‏گذاشتیم تا همه بدونن که تو خونه‌ای و کسی خیال دزدی به سرش نزنه.‏»
چندی پیش حبیب‌الله دهمرده، نماینده مردم زابل در مجلس شورای اسلامی گفت: «هیرمند در طول‌ سال سه ماه آب دارد. ‏دریاچه ‌هامون هم خشک است... با این وضع کشاورزی برای مردم وجود ندارد. صنعتی هم برایشان پیش‌بینی نشده و ‏آن مرزی هم که از طریق آن تردد و دادوستد می‌کردند، بسته شده است. او اضافه کرده بود که با این وضع، زندگی ‏مردم تأمین نمی‌شود و منبع درآمد اکثرشان عضویت در کمیته امداد و دریافت یارانه است‎.‎

کوچ برادران به تهران
برادر کوچک قیوم که تازه نامزد کرده است، با عصبانیت می‌گوید: «تا کجا می‌شود به یک آدم توهین کرد؟ اینجا 13 نفر آدمیم، ولی یک ‏حموم نداریم. هر دو سه هفته یک‌بار مجبوریم دو تا کتری آبجوش در آفتابه بریزیم و بریم تو دستشویی پارک روی سرمان آب ‏بریزیم تا کمتر کثیف باشیم.» او که این را می‌گوید صدای برادران و پسرعموهای دیگر قیوم هم بلند می‌شود.‏
‏«کاش حموم مشکل بود! اینجا هر شب به جز نان و سیب‌زمینی هیچ چیز دیگری نمی‌تونیم بخوریم. مجبوریم پول را نگه داریم تا ‏برای زن و بچه‌هامون بفرستیم. فقط جمعه شب‌ها غذایی می‌خوریم که آن هم خدا خیرش بده! یک آدم مسلمون و منصفی است ‏که شب جمعه برای ما غذا می‌آره.‏»
‏«هر وقت توی این پارک دعوا بشه، سپر بلا ماییم. چند وقت پیش نمی‌دونم به چه علت اتاقک پشت سری ما رو سوزوندن، فقط ‏شانس آوردیم که اون ساعت خواب نبودیم، کل اتاق هم به یکباره گُر نگرفت.‏»
‏«این‌ها به کنار اگر بخت با ما یار نباشه، گیر پیمانکار یا مهندس بدی بیفتیم بیچاره‌مون می‌کنه.» ‏
‏«من چند وقت پیش‌ها رفتم مرخصی و پسرم از زابل به جای من اومد و کار کرد، ولی حقوقم رو کم کردن. گفتم چرا؟ گفتن چون ‏مرخصی بودی. گفتم پسرم که جای خودم بود. گفتن خوب کار نکرد. این رو گفتن و دستمزدم را هم ندادن. حالا  دیگه از اینجا ‏جُم نمی‌خورم.‏»

ما هم فرزند همین آب و خاکیم
همه که می‌گویند نوبت به خود قیوم می‌رسد. هرچه نباشد او بزرگ کارگران پارک است. «ما از اون سر کشور اومدیم که اینجا کار ‏کنیم و یک لقمه نون بخور و نمیر برای زن و بچه ببریم که حداقل گرسنگی نکشن، ولی مردم اینجا خوب تا نمی‌کنند. چند روز ‏پیش یک پیرمرد راننده تاکسی اومده و داره چند دستمال و لُنگ توی دستشویی پارک می‌شوره. رفتم و بهش گفتم پدرجان! این ‏بیت‌الماله. گذاشتنش برای دست و روشویی نه اینکه دستمالاتم اینجا بشوری. اگه مایع دستشویی زیاد مصرف شه از حقوق ‏من کم می‌کنن. نگاهم کرد و گفت. برو افغانی... خیلی حرف می‌زنی. می‌کنمت تو گونی تا خفه شی. برو گمشو از جلو چشمم.»‏
آه سردی از فغان قیوم برمی‌آید. «ما مال همین آب و خاکیم. بعد هم مگه ‏افغانی‌ها چه گناهی کردن که باید این طور باهاشون رفتار کنن؟ جز اینه که همه می‌خوایم نون حلال در بیاریم؟»‏
ادامه می‌دهد: «او که تهرانی بود آن‌قدر دکمه شیر مایه دستشویی پارک را فشار و آن‌قدر شیر را تکون داده بود که خرابش کرد. من هم ‏مجبور شدم برم 30‌هزار تومان از جیب خودم بدم و درستش کنم که فردا مهندس‌ها نبینن و جریمه نشم.» ‏
امشب شب جمعه است و خیر برای قیوم و برادرانش شام آورده. لقمه نانی را کنار هم می‌خورند. اتاق کوچک که کف آن با موکت‌ ‏و یک فرش پاره‌پاره پوشیده شده، گاز ندارد و کارگران پارک بخاری را با کپسول گاز روشن نگه می‌دارند. اجاق خوراک‌پزی‌شان ‏پیک‌نیکی است که کنار آن ماهی‌تابه و حلبی از روغن وجود دارد.‏
لباس‌های سبز و آبی‌رنگ شهرداری و لباس‌‌های دیگر چندتا چندتا روی میخ‌های دیوار آویزان شده و کنار اتاق چندتا تشک و پتو ‏است که بعد از خواب کف اتاق پهن می‌شود. شب است، برادران و پسرعموها به ردیف می‌نشینند تا چای بخورند. یکی با تلفن ‏حرف می‌زند و دیگری ساکت سر در گریبان خود فرو برده است. میان همه قیوم به پسر برادرش به زبان اشاره می‌گوید که فردا باید ‏چه کند و می‌رود تا شب دیگری هم سر به بالین بگذارد. هر چه نباشد فردا صبح هم باید ساعت چهار بیدار باشد.   ‏

نظر شما