شناسهٔ خبر: 38303297 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه سایه | لینک خبر

نگاهی به سریال «پاتریک ملروز»ازمنظرِ اختلال‌های روانی از دیدگاه بالینی

محمدرضا صمدی/این مقاله مفصلاً محتوا و کاراکترهای سریال «پاتریک ملروز» را با دیدگاه آسیب‌شناسی روانی موردِبررسی قرار می‌دهد و از بیان تکنیک‌های فنی پرهیز می‌کند. گفتنی‌ست؛ مینی‌سریال «پاتریک ملروز» که براساسِ رمان‌های ادوارد سنت آبین طراحی و تولید شده، با قلم دیوید نیکولز به فیلم‌نامه و توسط ادوارد برگر کارگردانی شده است. نام اپیزودهای سریال نیز از همان پنج رمان سنت آبین انتخاب شده است.

صاحب‌خبر -

محمدرضا صمدی/این مقاله مفصلاً محتوا و کاراکترهای سریال «پاتریک ملروز» را با دیدگاه آسیب‌شناسی روانی موردِبررسی قرار می‌دهد و از بیان تکنیک‌های فنی پرهیز می‌کند. گفتنی‌ست؛ مینی‌سریال «پاتریک ملروز» که براساسِ رمان‌های ادوارد سنت آبین طراحی و تولید شده، با قلم دیوید نیکولز به فیلم‌نامه و توسط ادوارد برگر کارگردانی شده است. نام اپیزودهای سریال نیز از همان پنج رمان سنت آبین انتخاب شده است.

همچنین بخشی از تشریح اختلال شخصیت ضداجتماعی، به‌شرح زیر است:
مانند همه موارد اختلال‌های شخصیت، ویژگی‌های مشکل‌آفرین افراد مبتلا به اختلال شخصیت ضداجتماعی بادوام هستند؛ یعنی مشکلات آنها در کودکی آغاز می‌شوند و تا بزرگ‌سالی ادامه می‌یابند. در یک تحقیق جالب، پژوهشگران افرادی را که در سه‌سالگی و دوباره در 21سالگی ارزیابی کردند، دریافتند کودکان مهارنشده (تکانشی، بی‌قرار و حواس‌پرت) به‌احتمال بیش‌تری در بزرگ‌سالی ملاک‌های تشخیصی اختلال شخصیت ضداجتماعی را برآورده کردند و درگیر تبهکاری بودند (کاسپی، موفین، نیومن و سیلوا 1996). هرچه اقدامات ضداجتماعی کودک زیادتر و متنوع‌تر باشند، به‌احتمال بیش‌تری الگوی رفتار ضداجتماعی‌اش همیشگی‌ست (لینام 1997). تشخیص رفتار ضداجتماعی که این‌روزها در DSM-IV-TR به‌کار می‌رود، از کار هِروی کلکی، سرچشمه گرفته که انتشار کتابش باعنوانِ «ماسک شعور» در سال 1941، بیانگر اولین تلاش علمی در طبقه‌بندی رفتارهای شخصیت «سایکوپاتیک» بود. کلکی، یک‌رشته ملاک‌هایی را برای سایکوپاتی تعیین کرد. این تیپ شخصیت، با مجموعه‌ای از صفات مشخص می‌شود که محور آنچه را که اکنون اختلال شخصیت ضداجتماعی نامیده می‌شود، تشکیل می‌دهد. او بیش از 12 ویژگی سایکوپاتی را مشخص کرد که مبنای ملاک‌های تشخیصی فعلی را تشکیل داده و عبارتند از: فقدان ندامت یا شرم از صدمه‌زدن به دیگران؛ قضاوت نامناسب و ناتوانی در درس‌گرفتن از تجربه؛ خودخواهی شدید و ناتوانی در عشق‌ورزیدن؛ فقدان پاسخ‌دهی هیجانی به دیگران، تکانشگری (رفتار عجیب و ناخوشایند)، فقدان (دل‌شوره)، غیرقابل‌اعتمادبودن و ریاکاری. کلکی برای توصیف ناتوانی سایکوپات در واکنش‌نشان‌دادن نامناسب به جلوه‌های هیجان‌پذیری، از اصطلاح زوال عقل معنایی استفاده کرد. پوشش این رفتارهای تهاجمی و زننده، یک لایه جذابیت سطحی و هوش ظاهری‌ست. بااستنادبه این توضیحات، می‌توان این‌گونه استنباط کرد که «دیوید» دچار نوعی اختلال شخصیت است که مورد او را ترکیبی از اختلال شخصیت خودشیفته و اختلال شخصیت ضداجتماعی شکل می‌دهند. با فراموش‌کردن نبوغ و استعداد فرزندان، پنهان‌داشتن ذوق هنری آنها از دیگران، اجبار در انتخاب تحصیلات آکادمیک و ورود در شغلی که هیچ علاقه‌ای به آن نداریم؛ چراکه پدرومادرمان از مدت‌هاپیش بنابه‌دلایلِ متعددی همچون فخرفروشی از پیشرفت فرزندشان در میان خویشاوندان، جامه عمل پوشاندن به حسرت‌های کودکی خود، توجه نداشتن به رفتارهای سادیسمی خویش به‌آن‌علت که کودکی را با رنج‌بردن و وحشت از والدینشان پشتِ‌سر گذاشته‌اند، نه‌تنها در ذهن خود شخصیت اجتماعی و خانوادگی ما را ساخته‌وپرداخته‌اند و علاوه‌برآن فرزندشان را تربیت نکرده‌اند؛ بلکه ما را از درون به‌قتل رسانده‌اند. به‌قدری حسرت‌های دوران کودکی در قلبشان انباشته شده که به‌هیچ‌وجه احساسات فرزندشان (ما را) را درک نمی‌کنند. وقتی این لحظات را به‌یاد می‌آوریم، با خود عهد می‌بندیم که فرزند خود را این‌گونه تربیت نکنیم؛ اما نهانمان را با باورهای خود تربیت می‌کنیم و هنگامی‌که فرزندمان متولد می‌شود، تمام پیمان‌هایمان را به‌دست فراموشی می‌سپاریم و به‌جایِ پرورش مهارت‌های بنیادی و آموزش تقویت ضعف‌های کوچک؛ اما آزاردهنده که ترس و اضطرابش را تشدید کرده و قطعاً اگر در همین کودکی او را یاری نکنیم تا این ضعف را (که امروز اخطار می‌دهد: حواست را جمع کن، من همراه تو هستم و در نهاد تو زندگی می‌کنم؛ با تو می‌خورم، با تو می‌نوشم، با تو راه می‌روم، حتی می‌توانم با تو سخن بگویم. تمام توانایی‌های من به‌میزان ترس تو از من بستگی دارد؛ تو هرقدر بیش‌تر از من بترسی و خواسته‌های مرا اجابت کنی، من بیش‌تر از تو رشد می‌کنم و می‌توانم آن‌قدر نیرومند شوم که اگر امروز با دیدن من مانند کسی‌که هنگام دیدن گرگ قالب تهی می‌کند سردرگم شوی، من نیز می‌توانم همچون هیولایی درنده و افسونگر قلبت را از پلیدی انباشته و روانت را با افکار شوم تسخیر کنم. درآن‌لحظه روحت با اشاره‌ای کوچک درونت خواهد شکست. پس امروز با تمام نیرویی که داری مرا شکست بده؛ چراکه فردا نیرومندتر از امروز خواهم بود) برطرف کند، بی‌آنکه کوچک‌ترین توجهی نسبت به این مسائل در ذهنمان نقش ببندد، در اندیشه‌هایمان تنها برآن هستیم تا نیازهای کودکی خود را که به عقده تبدیل شده‌اند، برای فرزندمان فراهم کنیم. شاید هم مانند دیوید در فکر آن هستیم تا نیازهای شخصیتی و اجتماعی‌مان را از همسر و نیازهای درونی و عاطفی‌مان را از فرزندمان طلب کنیم! حال در این شرایط تحمل‌ناپذیر که برای او رقم زده‌ایم، جهت توجیه اعمال ظالمانه خویش مانند انسان‌های فرهیخته بر او نهیب می‌زنیم: «انتظار ندارم امروز از من تشکر کنی؛ اما امیدوارم شاید وقتی بزرگ‌تر شدی، به‌خاطر مهارت کناره‌گیریت که ذره‌ذره درونت چکوندم، ازم سپاس‌گزار باشی!» پس از ادای این جملات، از او می‌خواهیم که به‌خاطر خوشحالی ما، با شخصی که ما برای او درنظر گرفته‌ایم، ازدواج کند. ازاین‌دست اهداف و آرزوهایی که برای فرزندمان درنظر گرفته‌ایم، آن‌قدر در ذهنمان شکل می‌گیرد و چنان با هیجانی بی‌مانند به اجرای افکارمان ادامه می‌دهیم تازمانی‌که دستان مرگ ما را از خانواده‌ای که برای آنها با مهارت فوق‌العاده نیروی کودک درونمان، دنیا و مفهوم زندگی را با اندوه، تأسف، تنفر، خشم و کینه برایشان فراهم کرده‌ایم، جدا کند. ازسوی‌دیگر، «النور» که او هم در خانواده‌ای اشرافی زندگی کرده، باوجودآنکه خانواده‌اش او را نه برای تحصیلات و حرفه آینده‌اش تحت‌فشار گذاشتند و نه او را از ارث محروم داشتند؛ لذا با هیچ‌یک از مشکلات کودکی مانند «دیوید» روبه‌رو نبوده، چگونه به یک بانوی افسرده و دائم‌الخمر بدل شده است؟ پدر «النور» تمام روز را با نوشیدن مشروب‌هایش می‌گذراند و مادرش نیز پی‌درپی خود را با ترتیب‌دادن میهمانی‌های اشرافی‌اش مشغول می‌کرد. دست‌آخر نیز با سهل‌انگاری، ازدواج با مردی را انتخاب کرده بود که او را به انسانی بی‌روح تبدیل کرد؛ حتی اجازه آن‌را نداشت که در کنار فرزندش بنشیند، او را مادرانه در آغوش بگیرد تا وجودش از عشق و امید به‌قدری سرشار شود تا بتواند آن‌را به همسرش نیز بازگرداند. به‌این‌ترتیب، «النور» مادربودنش را فراموش می‌کند. اگر جای «النور» بودیم، چه‌کار می‌کردیم؟ شاید ما هم تمام دارایی خود را وقف خیریه می‌کردیم! اما به‌راستی کدام‌یک بیش از دیگری مقصر بوده؟ «دیوید» که گویی به‌هیچ‌وجه معنای زندگی را درک نکرده بود؟ یا «النور» که همیشه تشنگی‌اش را با مشروب برطرف می‌کرد و تسلیم تمام خواسته‌های همسرش شده و وظیفه مادری‌اش را به‌دست فراموشی سپرده بود؟ اینجا لازم است به شرح کوتاهی از اختلال‌های خُلقی که گونه‌های افسردگی؛ ازجمله اختلال افسردگی اساسی و اختلال افسرده‌خویی را در برمی‌گیرند، بپردازیم: علائم جسمانی دوره اختلال افسردگی اساسی، نشانه‌های تنی یا بدنی نامیده می‌شوند. فرد مبتلا، خسته و بی‌رمق است و کُندی حرکات جسمانی را تجربه می‌کند که کُندی روانی،حرکتی نام دارد. برخی‌ازافراد افسرده، نشانه متضاد بی‌قراری روانی،حرکتی نشان می‌دهند؛ درنتیجه، رفتار آنها جنون‌آمیز است. علاوه‌براین؛ افراد در دوره افسردگی اساسی به نشانه‌هایی شناختی مبتلا هستند که از بین آنها باید به نگرش بسیارمنفی نسبت به خود که با عزت‌نفس پائین و این احساس که آنها سزاوار تنبیه هستند، اشاره کرد. چون آنها بی‌وقفه به اشتباهات گذشته دل‌مشغول‌اند، خود را محکوم به احساس گناه می‌دانند. ازآنجایی‌که آنها نمی‌توانند به‌روشنی فکر یا تمرکز کنند، درموردِ حتی بی‌اهمیت‌ترین مسائل، قدرت تصمیم‌گیری ندارند. فعالیت‌هایی که تا چندهفته‌گذشته علاقه آنها را برمی‌انگیختند، اکنون هیچ جاذبه‌ای ندارند. اگر به رفتارهای «النور» در قسمت دوم؛ آنجاکه قصد دارد همراهِ «آن» به فرودگاه برود، تمرکز کنیم، متوجه می‌شویم که سرور هیجان او ریشه در حالت بی‌قراری روانی،حرکتی دارد. اراده تصمیم‌گیری او در مقابل «دیوید» که او را از بردن «پاتریک» به‌همراهِ خود منع می‌کند، با ضعفی غیرعادی همراه است. همچنین هنگامی‌که در میز شام، «آن» به «النور» می‌گوید که باید به نزد «پاتریک» برود و با او صحبت کند، می‌بینیم که خود «النور» همچون کودکی ناتوان، مطیع تصمیمات «دیوید» است و جمله‌های او که گرچه خونسرد و آرام بیان می‌شوند؛ اما تهدید دل‌خراشی را نوید می‌دهند که «النور» را بدون ذره‌ای مقاومت، مجاب می‌کنند تا بر صندلی خود بنشیند و از انجام این‌کار چشم‌پوشی کند. اگر اختلال افسرده‌خویی را نیز کمی موردمطالعه قرار دهیم، می‌توانیم شخصیت و روحیات «النور» را بهتر درک کنیم؛ افراد مبتلا به اختلال افسرده‌خویی، دستِ‌کم به‌مدتِ دوسال، به برخی از نشانه‌هایی که افراد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی تجربه می‌کنند، مانند اختلال در اشتها، خواب‌آشفتگی، انرژی کم یا خستگی، عزت‌نفس پائین، تمرکز ضعیف، مشکل تصمیم‌گیری و احساس ناامیدی دچار هستند. بااین‌حال، آنها نشانه‌های زیادی را تجربه نمی‌کنند و این نشانه‌ها شدید نیستند. آنها در اغلب تلاش‌هایشان احساس بی‌کفایتی می‌کنند و نمی‌توانند از وقایع زندگی لذت ببرند. همان‌گونه که شاهدید، اختلال افسرده‌خویی براساسِ روند آن که مزمن است، با اختلال افسردگی اساسی تفاوت دارد (کلین و همکاران 1998). مبتلایان به اختلال افسرده‌خویی، از دیگران کناره‌گیری می‌کنند، بیش‌تر اوقات غصه‌دار و درخودفرورفته هستند یا احساس گناه می‌کنند و به دیگران با تندخویی واکنش نشان می‌دهند. این افراد، در مدت طولانی افسردگی، هیچ‌گاه به‌فاصله بیش‌تر از دوماه فارغ از نشانه نیستند. آنها معمولاً به اختلال‌های روانی جدی دیگری نیز مبتلا هستند. تقریباً یک‌دهم به اختلال افسردگی اساسی مبتلا خواهند شد. تعداد فراوانی اختلال شخصیت هم دارند که تشخیص دقیق را دشوار می‌سازد. سایرین احتمالاً به اختلال سوءمصرف مواد دچار می‌شوند؛ زیرا در تلاش ناموجهی برای کاهش افسردگی و ناامیدی، به‌مقدار زیادی دارو یا الکل مصرف می‌کنند. علائم ذکرشده (البته به‌جز عصبانیت و تندخویی) با رفتارهایی که النور از خودش نشان می‌دهد، کاملاً مطابقت دارد؛ چراکه او هم تلاش می‌کند با مصرف بی‌رویه الکل، از مشکلات روحی‌اش فاصله بگیرد. با چنین رفتارهای آزاردهنده‌ای که یا واقعاً دچار بیماری‌های روانی هستیم و نمی‌توانیم رفتارهایمان را استدلال کنیم یا متوجهیم و چون رنج‌هایمان تابه‌امروز تسکین نیافته، میل به‌تندی و خشونت سپرده‌ایم و به‌این‌علت متوجه آینده افراد خانواده‌مان نیستیم؛ چراکه معنای زندگی را هنوز نفهمیده‌ایم، نتیجه‌ای جز آن ندارد که فرزندمان در سنین بزرگ‌سالی همچون «دیوید» به یک فرد تندخو و منفور، یا در مقابل او مانند «النور» به فردی بی‌ثبات و دائم‌الخمر بدل شوند. فرزندانی که در خانواده خویش به ماهیت زندگی و ارزش آن پی نبرده‌اند، رشد می‌کنند و چون در کودکی جز افسوس و رنج، تجربه زیبایی از آن کسب نکرده‌اند، علاوه‌برآنکه نمی‌توانند رابطه مطلوبی با همسر خویش برقرار کنند؛ بلکه مهارت برقراری ارتباط با فرزندان را نخواهند دانست. به‌این‌ترتیب قربانیان دیگری مانند «پاتریک» با عوامل خودخواهانه ما وارد این چرخه تباهی می‌شوند.
3. سوءاستفاده جنسی و مهم‌ترین عامل که تجربه آن نه‌فقط پاتریک را واداشت تا برای فراموش‌کردن و کنارآمدن با این‌موضوع آغوش اعتیاد را برگزیند؛ بلکه امکان دارد افراد دیگری نیز که با این تجربه تلخ روبه‌رو می‌شوند، درصورتی‌که اقدام به خودکشی نکنند، حداقل برای‌آنکه دقایق کوتاهی از گذشته دور باشند، این راه را انتخاب کنند. گرچه هریک از مواردی‌که پیش‌ازاین ذکر شد می‌توانند به‌تنهایی آینده فرزندان را به‌خطر اندازند و آنها را با مصائب خود گرفتار کنند و چه‌بسا بتوان درگذرزمان راهی برای اصلاح این‌موضوع پیدا کرد؛ اما بعید است بتوان برای موضوع سوءاستفاده جنسی راه‌حل مناسبی به‌منظورِ بخشش متجاوز (پدر، برادر، عمو، دایی و ...) و کنارآمدن با این پیشامد، اصلاح زندگی فعلی و التیام آسیب‌های روحی و روانی درنظر گرفت تا به‌واسطه آن، علاوه‌بر فراموش‌کردن اتفاقات گذشته؛ پیله انزوا را ترک و با نیرویی بهتر، زندگی تازه‌ای را آغاز کرد. ازآنجایی‌که تجاوز با خشونت بسیار و نارضایتی اتفاق می‌افتد، قربانیان، با آسیب‌هایی جدی مواجه می‌شوند؛ آسیب‌هایی که آنها را با بیماری‌های افسردگی دست‌به‌گریبان می‌کند و شخصیتشان را به‌شدت تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. اعتمادبه‌نفس خود را از دست می‌دهند؛ چراکه پس‌ازاین اتفاق، ترس و اضطراب در وجودشان ته‌نشین می‌شود و مانند سایه آنها را در تمام زندگی تعقیب می‌کند. ازاین‌رو، این افراد با گذشت زمان کم‌حرف یا مانند «پاتریک» هنگام شرکت در بحث‌های جدی دچار هیجان می‌شوند و کنترل احساسات خود را از دست می‌دهند، خوردوخوراکشان دچار نوسان می‌شود (کم‌غذا می‌شوند یا پرخور)، در ارتباطات اجتماعی دچار مشکل می‌شوند، ساعت خوابشان نامنظم می‌شود، کابوس‌های متعددی از لحظه تجاوز در خواب می‌بینند و اختلالاتی دیگر که به‌واسطه این رفتار نابهنجار بروز و آنها را به‌طورکامل، از زندگی عادی دور می‌کند. در موارد حادتر، درصورتی‌که افسردگی‌شان یا هریک از اختلالات ذکرشده التیام نیابد، به‌مرورِزمان اعتماد خود را نسبت به اطرافیان خویش از دست می‌دهند. اگر متجاوز پدر یا برادر باشد، قربانیان به تمام افراد خانواده بی‌اعتماد می‌شوند؛ حتی امکان دارد هیچ‌گاه با آنها به مسافرت نروند و از خانه فرار کنند؛ ضمن‌آنکه ممکن است به روابط دوستانشان تردید و تمام ارتباطات خود را با آنها قطع کنند. درآخر، میل به خودکشی بر افکار و احساساتشان حکومت و آنها را تا ایستگاه عدم رهنمود می‌کند. این معضلات روانی، آسیب‌هایی هستند که اگر به‌موقع موردتوجه قرار نگیرند، امکان دارد شخصیت آنها را هرچه‌بیش‌تر تباه کنند؛ تاجایی‌که آینده آنها را با خطراتی جدی روبه‌رو ساخته که حتی در میان‌سالی نیز بهبود نیابند (در بخش 1 و 2 این خطرات را مفصل شرح داده‌ایم). «دیوید» و «النور»؛ نمونه افرادی هستند که حتی در میان‌سالی نیز نه‌تنها موفق نشدند رفتارهای نابهنجار خود را تغییر دهند؛ بلکه با مرور حوادث گذشته، بیش‌ازپیش در غار تنهایی غرق شدند. البته عامل دیگری که باعث شد این وضع اسفبار را تحمل کنند و درعین‌حال تغییری در عواطف و احساساتشان حاصل نشود، خودخواهی بود؛ زیرا هیچ‌یک دیگری را در زندگی مشترک یاری نکرد و تماماً درپیِ به‌ثمررساندن اهداف خویش بودند. ازاین‌رو، یکدیگر را ناجی زندگی خویش می‌دانستند و همین نگاه خودپسندانه منجر شد تا هیچ‌یک خوشبختی در زندگی را تجربه نکند و برخلاف تصور؛ ترس‌های فراموش‌شده از غبار سرد خاکستر خاطرات تلخ کودکی دوباره قد علم کنند و زندگی آنها را در آغوش تاریک خویش نگاه دارند (این‌مورد نیز تاحدودی در بخش 2 شرح داده شد). دراین‌میان، «پاتریک» است که برای گذر از گذشته‌اش، سرسختانه مبارزه می‌کند و باوجودآنکه در میانه راه نمی‌داند با چه‌چیزی مبارزه کند، «جانی» به او می‌گوید که «باید کمی بیش‌تر از خودش فاصله بگیرد و بیش‌تر به چیز دیگری وصل شود»؛ این مبازره به‌قدری دشوار است که حتی پس از ازدواج با «مری» نیز جز شکست، پاداش دیگری برای او حاصل نمی‌شود؛ اما چه اتفاقی در «پاتریک» رخ می‌دهد که باوجودآنکه عمیقاً باور دارد که جز هروئین، کوکائین و مشروب؛ هیچ‌چیز نمی‌تواند دردهای او را تسکین دهد، سرسختانه تلاش می‌کند تا راه بهتری برای مقابله و پشت‌سرگذاشتن گذشته‌اش انتخاب کند؟
1 – 3. عشق به زندگی «پاتریک» را به تلاش وامی‌دارد تا راهی برای رهایی از منجلابی که خود را در آن گرفتار کرده، پیدا کند. این فکر از همان زمانی‌که در وان هتل به دست‌هایش نگاه کرد و با زخم‌هایی که سرنگ‌های تزریق آنها را آراسته بودند، روبه‌رو شد، در ذهنش خطور کرد. وقتی باعجله هتل را ترک و با نگاه کوتاهی اتاق را برانداز کرد و آثار شرمساری در چهره‌اش پدیدار شد، گویی با خود می‌گفت: «تمام این بی‌نظمی‌ها کار من بوده؟! آیا نهادم را نیز مانند این اتاق به بی‌نظمی کشانده‌ام که خودم هم تحمل دیدن آن‌را ندارم؟!» او ابداً باور نمی‌کند که در تمام این‌مدت مانند والدینش درپیِ تباه‌کردن زندگی‌اش بوده؛ اما باور می‌کند که از هشت‌سالگی تا آن‌روز درپیِ فرار از خاطراتش بوده است. به‌همین‌علت، با «جانی» تماس می‌گیرد تا با کمک او با اراده‌ای مصمم‌تر از گذشته از دام اعتیادهایش رها شود و مشعل زندگی را در درست گیرد تا بتواند نور حقیقت را بیابد.
2 – 3. وقتی «بریجیت»، «پاتریک» را با «مری» آشنا می‌کند، عشق در یک نگاه، روزنه امیدی درون «پاتریک» پدید می‌آورد؛ مخصوصاً وقتی سر میز شام به «مری» می‌گوید که «ترجیح می‌داده هرجایی غیرازآن میهمانی باشد تا با دیدن آدم‌های عتیقه‌ای که تنها به‌خاطرِ اهداف جاه‌طلبانه در آنجا حاضر شده‌اند، کم‌تر افسوس بخورد» و «مری» هم با نظر او موافقت می‌کند، آن روزنه امید به انگیزه‌ای برای آغاز زندگی بهتر بدل می‌شود؛ انگیزه‌ای که در تمام زندگی‌اش تقریباً هیچ‌وقت با آن مواجه نشده بود. آشنایی او با «مری» همان راه بازگشت او به دنیای واقعی بود (جداشدن از خود و وابسته‌شدن به فردی دیگر) همان عاشق‌شدنی بود که «جانی» به او پیشنهاد کرده بود، براساسِ درکی بود که با شناخت نیازهای روحی و اهداف روانی‌اش عشق را تعریف می‌کرد: «با فکرکردن به کسی‌که می‌تونه قلب شکسته‌ات رو بدون تلخی، کینه، طعنه، گستاخی و نفرت شفا بده، هیجان‌زده بشی» و برخلافِ تصورش؛ مری همان فردی بود که هرگز فکر نمی‌کرد او را به‌عنوانِ شریک زندگی بپذیرد. به‌این‌ترتیب، توانست به‌واسطه تشکیل خانواده، رنج‌هایش را به‌زبان آورد، از دام اعتیاد رها شود، گذشته را پشت‌سر گذارد و سرانجام به دنیای واقعی بازگردد و با همسر و فرزندانش زندگی‌کردن را تجربه کند. البته «مری» نیز تاحدودی از شیوه تربیت کودکی‌اش آزرده‌خاطر بود. ازاین‌رو، درموردِ تربیت فرزندانش به‌هیچ‌وجه با مادرش هم‌نظر نشد. «مری» تصمیم گرفته بود تمام مسئولیت‌های تربیت فرزندانش را عهده‌دار شود و برای این‌کار خود را مناسب‌ترین گزینه می‌دانست و ترجیح می‌داد به‌جایِ استخدام پرستاران خودمختار و بی‌مسئولیت و بی‌اخلاق، بامطالعه، بردباری و تنظیم برنامه‌ای منظم و کارآمد، از دانش و تجربیات خود دراین‌زمینه استفاده کند تا از بروز مجدد حوادث ناگواری که والدین او به‌واسطه استخدام پرستار و والدین «پاتریک» به‌گونه‌ای‌که شرح داده شد، بر او روا داشتند، جلوگیری کند. «مری»؛ نمونه مادری واقعی‌ست که محبت خود را تمام‌وکمال به فرزندانش اختصاص می‌دهد و میزان عشق و علاقه‌ای که از آنها دریافت می‌کند را دراختیارِ همسرش قرار می‌دهد. حال اگر عاملی قصد داشته باشد با کوچک‌ترین خللی او را از انجام وظایفش متوقف کند، مانند هر مادر دیگری سرسختانه با آن مبارزه می‌کند؛ خواه آن عامل مادرش باشد، خواه «پاتریک»! شاید مادر «مری» از اینکه می‌دید دخترش مانند او و دیگران فرزندانش را تربیت نمی‌کند، احساس شرمساری می‌کرد و قصد داشت تا او را از این‌کار بازدارد؛ اما «پاتریک» تنها به‌خاطرِ حسادتی که در وجودش ریشه دوانده بود و روح و روانش را همچون موریانه‌ای موذی می‌جوید، سعی داشت تا به «مری» بگوید به‌اندازه فرزندانش به عشق او نیاز دارد. بااین‌حال، «مری» فرزندانش را اولویت می‌داد و همیشه «توماس» را در کنار خود می‌خواباند؛ کاری‌که موجب حسادت «پاتریک» می‌شد! حسادتی که با قرارگیری کنار سایر مسائل که درحالِ‌رخ‌دادن بود، او را دوباره در گذشته غرق می‌کرد و هراس تکرار آن اتفاقات و تجربه مجدد تنهایی، میل او را برای مصرف الکل برمی‌انگیخت و این، شروع قدرتمندتر رکوردهای تازه‌ای را برای او به‌ارمغان آورد!

نظر شما