شناسهٔ خبر: 37820496 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

یادداشت مهمان؛

اسطوره‌ای که مانا ماند

صادق وفایی

در کلاس درس، باوجدانی مثال‌زدنی، قضاوتی بی‌طرفانه و بیانی شیوا و ساده، از اساطیر و قالب‌های نمایشی ایران‌زمین سخن می‌گفت.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: در پی درگذشت امیرکاووس بالازاده، بابک معماری محقق و پژوهشگر ادبیات نمایشی، یادداشتی نوشته و آن را در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است. معماری علاوه بر رابطه دوستی، شاگرد بالازاده نیز بود و در یادداشت کوتاه خود به خدمات و دستاوردهای این‌اسطوره‌شناس اشاره کرده است.

مشروح متن یادداشت مذکور با عنوان «اسطوره‌ای که مانا ماند»، به این‌ترتیب است:

آن‌روز باران می‌بارید. از ابرها و چشم‌ها. هنوز صدای مادربزرگ بر روی نوار کاست خش‌داری، قصه‌ای زمزمه می‌کرد از مردی که قصه‌گوی قصه‌ها بود و اسطوره‌های کهن با زبانش، جان می‌گرفتند تا در گوشمان نجوایی از ریشه‌ها و فرهنگی کند که سال‌هاست با ما متولد شده و میان این هیاهو، گم شده است. او این طفل گمشده را در آغوش می‌گرفت و به نزدمان می‌آورد تا بیرق کاویانی اساطیر را کاوه وار؛ که در طول دوران‌ها از استادانی چون «دکتر مهرداد بهار»، «بهمن سرکارتی» و دیگران به دست گرفته بود، به دستمان هدیه دهد تا ریشه‌مان در خاکی کهن، جان بگیرد و قامتمان سر بر آسمان باشد از پیوندی جاودانه با تمدنی به وسعت هزاره‌ها.

او کسی نبود جز امیر کاووس بالازاده؛ تربیت‌شده در کتابخانه شماره ۹ و ۱۹ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد فرهنگ و زبان‌های باستانی از دانشگاه تهران. شخصیتی که در نزد استادانش همواره شاگردی متواضع بود و در زندگی مطبوعاتی و علمی خویش در هیبت یک خبرنگار برگزیده، پژوهشگر و استاد نمونه، جدای از نگارش کتب و پژوهش پیرامون اساطیر و نمایش‌های ایرانی؛ همچون «اسطوره و ذهن اسطوره‌پرداز» و یا «نسخه‌های واتیکان» پیرامون نسخ موجود «تعزیه» در کلیسای واتیکان، به‌عنوان شخصیتی تأثیرگذار، توانست علاوه بر عضویت در هیئت علمی دانشکده هنر و معماری واحد تهران مرکزی دانشگاه آزاد اسلامی و نیز داوری رساله‌های معتبر فراوان در سمت استاد راهنما، مشاور و داور، به تربیت شاگردانی بپردازد که خود هم‌اکنون از اساتید دانشگاه هستند و خودش به‌عنوان شناسنامه و سند هویت ملی ایران زمین، جریان‌ساز فرهنگی ماندگار، لقب گیرد.  

افتخار شاگردی و دوستی با ایشان را از بیست سال پیش داشتم. آنجا که در کلاس درس، با وجدانی مثال‌زدنی، قضاوتی بی‌طرفانه و بیانی شیوا و ساده، از اساطیر و قالب‌های نمایشی ایران‌زمین سخن می‌گفت و در این راه با کتاب‌شناسی بی‌نظیرش و از طریق ارتباط با اساتیدی چون بهرام بیضایی، جلال ستاری و دیگران، بخشی از مقالات و یافته‌های جدید ایشان را در اختیار دانشجویانش می‌گذاشت تا آنان با آخرین یافته‌های موجود در این باره، آشنا شوند. این شاگردی همواره ادامه داشت حتی در آخرین گفت‌وگوی بنده با ایشان که پیرامون دوره‌ای از تاریخ معاصر ایران‌زمین بود؛ با همان شیرینی بحث و جدل‌های استادی و شاگردی.  

در اینجا فارغ از هر چیزی، آنچه مطمح نظر است، نبود یک منبع گویای پژوهشی درباره اساطیر و قالب‌های نمایشی ایران باستان تاکنون است که از این منظر، وی سرمایه بزرگی در مباحث فوق و تبارشناسی نمایش‌های آیینی ایران، محسوب می‌شد و توانست نگاه بسیاری از کارگردانان و اهالی تئاتر را به این مقوله در اجرای آثار صحنه‌ای، تغییر دهد.  

 به هر روی پرسش‌های زیادی در ذهن من و تاریخ برای همیشه در هاله‌ای از ابهام ماند. زیرا آن روز که باران می‌بارید، زمین آغوشش را گشوده بود تا مردی را بغل گیرد که صدای مادربزرگ بر روی نوار کاست خش‌داری، قصه‌اش را زمزمه می‌کرد تا در گوشمان نجوایی از ریشه‌ها و فرهنگی کند که سال‌هاست با ما متولد شده و میان این هیاهو، گم شده است.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

نظر شما