شناسهٔ خبر: 37780764 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرنامه دانشجویان ایران | لینک خبر

حاشیه‌نگاری از مراسم یادبود یکی از جانباختگان حادثه هواپیما؛

برادرم مدیر جلسه قرآنی در کانادا بود

خبرنگار شبکه خبر با گفتن «حلال کنید» پایان مصاحبه‌اش را اعلام کرد و من به سرعت جای او را گرفتم و مقابل صالحه قرار گرفتم. اولین سوالم را که می‌پرسم، صالحه که انگار منتظر این موقعیت بود، رو زانو روی زمین می‌نشیند و من هم به تبعیت از او، می‌نشینم.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ هنوز نیم ساعتی به ظهر مانده بود که تلفنی بهم خبر دادند باید قبل از رفتن به تحریریه، سری هم به دانشگاه تهران بزنم و حین مکالمه همه‌اش دعا می‌کردم که برای گزارش‌نویسی از برنامه‌ای که در مسجد دانشگاه و به مناسبت یادبود قربانیان سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی برگزار شده، انتخاب نشده باشم، ولی متاسفانه قرعه پوشش این برنامه تلخ به نام من زده شده بود. نه اینکه دلم نخواهد از نزدیک خانواده این شهدا را ببینم، نه! اما گویی دل آشوب‌ای گرفته بودم از رودر رو شدن با آنها. خانواده‌هایی که عزیزانشان را دقیقا  چند ساعت بعد از سیلی محکم ایران به آمریکا از دست داده بودند و همین مسئله دلیلی شده بود تا پاهایم توان رفتن به این برنامه را نداشته باشند، اما به جبر زمانه مجبور بودم به مسجد دانشگاه تهران بروم و روایتگر برنامه‌ای تلخ باشم.

ده دقیقه، شاید هم بیشتر طول کشید تا خودم را مجاب کنم برای رفتن به دانشگاه تهران. ساعت از 12 و ربع گذشته بود که خودم را به خیابان قدس رساندم و از آنجا هم راهی سردراصلی دانشگاه تهران شدم، اما حراست اجازه عبور هیچ کس را از سردر پنجاه تومانی دانشگاه تهران نمی‌داد و ناچارا راهم را به سمت اولین درب دانشگاه در خیابان 16 آذر ادامه دادم.

از حراست که گذشتم دائما به آرزوهایی فکر می‌کردم که همگی چند دقیقه بعد از پرواز این بویینگ اوکراینی برای همیشه با صاحبانش دفن شدند و تنها داغی تمام ناشدنی برای خانواده‌هایشان و البته تمام ایرانیان به جای گذاشتند. در همین خیال بودم که خودم را جلوی ورودی خواهران مسجد دانشگاه تهران پیدا کردم.وارد نمازخانه که شدم، نماز جماعت تمام شده بود و مجری از بلندگو توجه نمازگزاران را به صحبت های آیت‌الله صدیقی جلب می‌کرد و من هم طبق روال همیشگی به سراغ مسئول برنامه رفتم.

بعد از کلی پرس و جو به احمدی، خانمی که مسئول هماهنگی بخش خواهران مسجد دانشگاه بود، رسیدم که بعد از توضیحات نه چندان مفید درباره روند برنامه، در نهایت من و یکی دیگر از خبرنگاران را به مسئول بخش براداران ارجاع داد! ناچارا سر از نمازخانه برادران در آوردیم. به محض ورود به قسمت برادران مسجد، صحبت‌های صدیقی تمام شد و علی اکبر صالحه، برادر شهید محمد صالحه پشت میکروفن قرار گرفت. برادری که حتی اگر چهره‌اش را نمی دیدی، صدایش گویای غم بزرگش بود، صدایی که هر چند نمی‌لرزید، اما تلفظ بریده بریده کلمات نشان از اندوهی داشت که حتی فکر کردن به آن هم ترسناک است. از روبه روی درب مسجد خیره به چهره شکسته علی اکبر صالحه که حالا به کمک پروژکتورها بر پرده سفید پشت سرش نقش بسته، شده‌ام؛ چهره‌ای غمگین اما پرصلابت.
صالحه چند دقیقه‌ای را از صفات برادرش گفت، برادری که به گفته او در کانادا جلسات قرآن تشکیل داده بود و تا لحظه آخر دست از عقایدش برداشت. هنوز در فکر این جمله برادر صالحه بودم که گفت: «شهادت یعنی اینکه بی‌خبری بروی و برنگردی» که محمد رسولی، مداح جوان پشت تربیون رفت و با خواندن روضه فضای مسجد دانشگاه را عوض کرد.  چشمم به صالحه بود که با قدم‌های آرام راهی خروجی را در پیش گرفته بود اما به یکباره مجبور شد با پیکر نحیفش روبه‌روی دوربین شبکه خبر قرار بگیرد. منتظر بودم تا صحبت‌هایش با خبرنگار شبکه خبر تمام شود تا به سراغ سخت‌ترین بخش گزارش که همان مصاحبه با خانواده شهدا بود بروم و این گزارش را که شاید سخت‌ترین گزارش دوران خبرنگاریم به حساب می آید را تکمیل کنم.

خبرنگار شبکه خبر با گفتن «حلال کنید» پایان مصاحبه‌اش را اعلام کرد و من به سرعت جای او را گرفتم و مقابل صالحه قرار گرفتم. اولین سوالم را که می‌پرسم، صالحه که انگار منتظر این موقعیت بود، رو زانو روی زمین می‌نشیند و من هم به تبعیت از او، می‌نشینم. صالحه می‌گوید: هدف برادرم تنها کار کردن برای کشور بود و می‌خواست نقاط ضعف فضای سایبری ایران را پر کند. متاسفانه در ایران قدر برادرم را ندانستند و ناچار شد برای ادامه تحصیل به کانادا برود، البته او می‌توانست 15 سال پیش این کار را انجام دهد و همه تلاشش را کرد تا در کشور ادامه تحصیل دهد، اما در نهایت ناچار به انتخاب این راه شد.

او که سعی می‌کرد لرزش دست‌هایش را با فشردن انگشت‌هایش به یکدیگر پنهان کند، ادامه می‌دهد: «تنها یک سال و نیم از رفتن برادرم گذشته بود که این حادثه تلخ افتاد و اصلا باور نمی‌کردم که برادرم مدیر یک جلسه قرآنی در کانادا باشد. البته باید به این مسئله اشاره کنم که همین رفت و آمدها برای برادرم از نظر مالی بسیار سخت بود، اما در طول همین مدت، چندین بار این کار را انجام داده بود.»

برادر شهید صالحه تصریح می‌کند: «برادرم برای اینکه بتواند عقایدش را در کشوری مانند کانادا حفظ کند، تمام تلاشش را می‌کرد که ارتباطش را با قرآن حفظ کند.»

وقتی سوالم را می‌پرسم که چند فرزند هستید، چند ثانیه مکث می‌کند و همین زمان برای جاری شدن اشک‌هایم کافی است. می‌گوید: «4 فرزندیم، یعنی 4 فرزند بودیم. 3 برادر و یک خواهر ولی حالا یک نفرمان نیست و تنها شده‌ایم. »

برادر شهید صالحه باز هم بغضش را فرو می‌خورد و می‌گوید: «درخواست از مسئولین زیاد است، محمد اگر از کشورمان رفت به خاطر نقضی است که در ایران وجود دارد و قطعا مسئولین، مسئول نبود برادرم هستند. اینکه نخبگان، یکی یکی از ایران می‌روند، به آن دلیل است که مسئولین قدرشان را نمی‌دانند. هر چند که برادرم قصد بازگشت داشت، اما مسئولین حواسشان به آنها نیست.»

او با تاکید بر اینکه مسئولین محمد را مجبور به رفتن از ایران کردند، تصریح می‌کند: «قطعا مدرک تحصیلی که از کشور کانادا می‌گرفت برای او ارزشی نداشت، بلکه تنها هدفش قوی شدن در حوزه نرم افزار کامپیوتر و خدمت به کشور بود، اما حیف که قدرشان را ندانستند.»

حرفش که به اینجا می‌رسد جوری نگاهم می‌کند که انگار دیگر توانی برای حرف زدن ندارد، نگاهی از همان ابتدای مصاحبه منتظرش بودم و حقیقتا از ان استقبال کردم و با گفتن همان جمله خبرنگار شبکه خبر، گفتگویم را تمام کردم و به سرعت از مسجد بیرون رفتم تا بتوانم نفسی تازه کنم، گویی که محوطه مسجد برایم نقش قفس را داشت، اما زهی خیال باطل حضور در بیرون از مسجد هم کمکی نکرد و بی اختیار روی اولین صندلی نشستم. 

واژه‌هایی که از زبان برادر شهید صالحه شنیده بودم تو مغزم رژه می‌رفتند که با صدای خبرنگاری که برای سومین بار ازم پرسید، هنوز برنامه ادامه دارد یا تمام شده؟ به خودم آمدم و می گویم: دیر رسیدید! تمام شد.

*منبع دانشجویان

نظر شما