بجز این کتاب، از سداریس و با ترجمه خاکسار کتابهای: مادربزرگت را از اینجا ببر و بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم و با ترجمههای دیگر: وقتی شعلهها شما را در بر میگیرند، تب بشکه، تعطیلات بیدغدغه، مخمل و جین تن خانوادهات کن و کالیپسو چاپ شدهاند.
خیلی وقتها که یک کتاب جذاب و عمیق و البته با نگارشی ساده میخوانیم از خودمان میپرسیم: راز این جذابیت چیست؟ یا حتی: من هم میتوانم مثل این بنویسم. اما نویسندههایی مثل سداریس واقعاً رازی دارند. حرف آنها از دل برمیآید، با مخاطب خود روراست هستند و درمورد سداریس این نکته مهم که زندگی شخصی و خانوادگی خود را دستمایه داستانهای طنزش قرار میدهد را هم باید اضافه کرد.
بالاخره یک روزی قشنگ حرف میزنم دو بخش دارد: نویسنده در بخش اول داستانهایی از دوران کودکی تا میانسالی خود در امریکا را گفته و در بخش دوم ماجراهای بعد از مهاجرتاش به اروپا را محور داستانهایش قرار داده است. سداریس میتواند هر اتفاقی که در زندگی برایش افتاده را دراماتیزه، طنز و مخاطبپسند کند.
بتاز کارولینا، اولین داستان کتاب درباره تجربه تنبلی زبان دوران کودکی نویسنده است که یک متخصص گفتاردرمانی تلاش میکند او را درمان کند. دیوید نمیتواند حرف سین را درست تلفظ کند بنابراین به جای اینکه برای درمانش تلاش کند، سعی میکند در جملاتش از کلمات سیندار استفاده نکند و همانطور که در ابتدای داستان متخصص گفتاردرمانی خود را به یک مأمور تشبیه کرده است، داستان را با ماجرای مچگیری این مأمور به پایان میبرد که میخواهد کلمهای سیندار از زبان دیوید بیرون بکشد.
بخشی از موضوعات سداریس مربوط به ناتوانیهای او یا خانوادهاش است. رؤیاهای غولآسا، عرضههای کوتوله درباره علاقه پدر به موسیقی جاز و تلاش او برای تشکیل یک گروه موزیک خانوادگی است که در نهایت به شکست منجر میشود: پدرم گفت: بفرما اینم گیتاری که همیشه آرزوش رو داشتی. شک ندارم که من را با یک نفر دیگه عوضی گرفته بود. قبلاً خواسته بودم که یک جاروبرقی نو و درست و حسابی بخرد، ولی یادم نمیآمد راجع به گیتار چیزی به او گفته باشم. در 12 لحظه در زندگی هنرمند از تجربیاتش در فضای هنری میگوید. سداریس همواره شرایط اجتماعی و فرهنگی اطراف خود را به نقد میکشد. به خودش و هنرمندان کنایه میزند: یک آپارتمان نزدیک دانشگاه اجاره کردم و همان موقع بود که هم متاآمفتامین را کشف کردم و هم کانسپچوال آرت را. هر دو اینها خطرناکاند ولی ترکیبشان میتواند کل تمدن را نابود کند. لحظهای که برای اولین بار امتحاناش کردم فهمیدم انگ خودم است. تمام شکهای آدم را از بین میبرد. من باهوشم؟ مردم از من خوششون میآد؟ این لباسی که تنمه بهم میآد؟ اینها سؤالات یک مشت چِت بیاعتماد به نفس است.
سداریس برای به طنز کشیدن و کنایه زدن به هیچکس رحم نمیکند، چه معلماش باشد، پدرش، مادرش، خواهرانش، برادرش، همخانهاش و خودش که در مرکز تمام این وقایع است. در رؤیاهای غولآسا، عرضههای کوتوله درباره پدرش میگوید: به خاطر گوش حساس و نظم و انضباط بیمارگونه پدرم همیشه فکر میکردم این توانایی را داشت که نوازنده درجه یکی بشود. اگر در یک خانواده مهاجر به دنیا نیامده بود که دستگیره قابلمه هم برایشان جزو تجملات به حساب میآمد شاید میتوانست ساکسیفون یاد بگیرد. در بتاز کارولینا درباره معلمها میگوید: در مدرسه تمام معلمها جاسوس بالقوه بودند.
تصویرسازیهای طنازانه سداریس فوقالعادهاند: لینگویینی زعفرانی هیو، شبیه یک دستار مینیاتوری است که رویش منارههایی از میگو گذاشتهاند. غذا درست وسط است و انگار بقیه فضای بشقاب را برای جای پارک خالی گذاشتهاند. در جایی دیگر: جنسم را از یک زن تایپیست چشمورقلمبیده عصبی مزاج میخریدم که موهای شکننده و پیش از موعد سفید شدهاش را جوری فر شش ماهه میزد که آدم ناخودآگاه یاد گل قاصدک میافتاد. درباره موسیقی یونانی (پدرش اصلیت یونانی دارد) اینگونه میگوید: اگر دُم یک گربه ولگرد لای در کامیون شیرفروش بماند نعرهاش براحتی میتواند وارد فهرست محبوبترین آهنگهای اسپارتا یا تسالونیکی (دو شهر یونان) شود. در داستان پسر گنده درباره واقعهای مینویسد که هم جسارت و هم مهارت نویسنده را به رخ میکشد. اتفاقی که ممکن است برای بسیاری افتاده باشد اما کمتر نویسندهای بهعنوان دستمایه داستاناش به آن فکر میکند، بخشی از ابتدای داستان را بخوانید تا متوجه منظورم بشوید: من عذر خواستم و رفتم دستشویی و به محض ورود با بزرگترین خرابکاری که به عمرم دیده بودم مواجه شدم. بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم یکی از پرفروشترین کتابهای سال 2000 شد. سداریس به خاطر این کتاب جایزه ثربر برای طنز امریکایی را برد و مجله تایمز او را طنزنویس سال نامید. سداریس در دسامبر 2008 از دانشگاه بیرمنگام دکترای افتخاری دریافت کرد.
نظر شما