شناسهٔ خبر: 36992127 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: دفاع پرس | لینک خبر

می خواهم ثابت کنم که من هم رزمنده‌ام

«رضا گفت: آقا! می‌خواستم با این سن کم، بابت فرزی و چابکی که دارم به شما و همه هم‌کلاسی‌هایم، ثابت کنم که من هم یک رزمنده‌ام و رزمندگی یعنی ایمان به خدا، اعتماد به نفس و چابکی».

صاحب‌خبر -

می خواهم ثابت کنم که من هم رزمنده‌دامبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از زاهدان، روایت برگرفته از کتاب «پیام‌آوران امین» نوشته «علی کیخا» را با یکدیگر مرور می‌کنیم.

می‌خواهم ثابت کنم که من هم رزمنده‌ام

شهید رضا امینی، در سال تحصیلی 1364 در پایه دوم مدرسه راهنمایی شبانه روزی شهید دهباشی سدکی مشغول به تحصیل بود. از جایی که آموزشگاه دولتی و به صورت شبانه روزی اداره می‌شد، دانش آموزان نیز، شب را در آن مدرسه بیتوته می‌کردند.

در عصر یکی از روزها، برای پر کردن اوقات فراغت دانش آموزان، در حین این که مارش پیروزی رزمندگان جبهه‌های جنگ حق علیه باطل، به صورت مستقیم، از طریق رادیو و بلندگوی آموزشگاه، پخش می‌شد، شاگردان آموزشگاه، دو تیم ورزشی فوتبال تشکیل و به مسابقه پرداختند.

بنده نیز به عنوان کمک‌سرپرست مدرسه، نظارت بر دو تیم را به عهده داشته و دو تیم مورد تشویق سایر دانش آموزان تماشاگر قرار می گرفت.

در حین بازی، با شوت یکی از بازیکنان، توپ به پشت بام ساختمان آموزشی، که ارتفاع آن به چهار متر می رسید، افتاد.

همه، هاج و واج، متحیر و نگران، به فکر فرو رفته بودند که چگونه توپ را باید پایین آورد و بازی شان را مجددا ادامه دهند؟ ساختمان آموزشی، نه راه پله ای داشت و در آن لحظه، نه نردبانی، که کسی به پشت بام برود. همه به تقلای این بودند که به هر نحو ممکن، توپ را پایین بیاورند.

ناگهان شهید رضا امینی که از چابکی و تفکر بالایی نسبت به سایر دانش آموزان برخوردار بود، به نزدم آمد و گفت: آقای عزیزی! من این توپ را به امید خدا پایین می آورم، به شرط اینکه شما، چون مسئول ثبت نام رزمندگان، در آموزشگاه هستید، فرم ثبت نام بنده را تکمیل کنید، تا به پایگاه واحد مقاومت بسیج منطقه شيب آب برای اعزام به جبهه تحویل دهم.

از جایی که احساس می کردم به دلیل عدم امکانات و نبود نردبان، رفتن به پشت بام محال است، به وی امیدواری پر کردن فرم به جبهه را دادم، زیرا به طور متوالی به دفتر مدرسه مراجعه می کرد و اظهار می داشت، من را به بسیج جهت اعزام به جبهه معرفی کنید؛ از این رو گفتم آقا رضا اگر این کار محال را عملی کنی؟ من نیز، از رئیس مدرسه تقاضا می کنم با توجه به سن کمت که ۱۳ سال داری، از وی خواهم خواست، تا با رفتنت به پایگاه بسیج جهت اعزام موافقت کند. از من گفتن و از شهید رضا امینی شنیدن و عمل کردن به این امر محال.

سریعا با چابکی هرچه تمام تر، همچون آهویی تیزپا، خود را به میله پرچم، که با ساختمان مورد نظر، نیم متر تا یک متر فاصله داشت، رساند و مثل فرفره، به پشت بام رفت و توپ را پایین آورد که باعث مسرت و شادمانی دانش آموزان شد و لحظاتی را دوستانش با شادی وصف ناپذیری، دست می زدند و او را تشویق می‌کردند.

رضا نیز از طریق همان میله پرچم پایین و به نزدم آمد و گفت: آقا می‌خواستم با این سن کم، بابت فرزی و چابکی که دارم به شما و همه هم‌کلاسی‌هایم، ثابت کنم که «من هم یک رزمنده ام و رزمندگی یعنی ایمان به خدا، اعتماد به نفس و چابکی» و ادامه داد و گفت: شما اطلاع ندارید که من چقدر عاشق جبهه هستم. علاوه بر درخواست از شما برای پر کردن فرم اعزام به جبهه، هر از چند گاهی به پایگاه بسیج منطقه می روم؛ اما متأسفانه، به دلیل سن کمم با رفتنم به جبهه موافقت نمی‌کنند، ولی به شما ثابت می کنم که دیری نخواهد پایید که به امید خدا به یک شیوه ای که خودتان تعجب کنید. ان شاءالله اعزام به جبهه خواهم شد.

البته طولی نکشید که این چنین هم شد، شهید رضا امینی، با قایم شدن به زیر صندلی اتوبوس، همراه سایر رزمندگان سیستان به زاهدان اعزام و در پایان، فرماندهان سپاه استان، ناچارا راضی شدند که با اعزام به جبهه اش، موافقت کنند

(اسماعیل عزیزی، معلم قرآن و مربی پرورشی مدرسه راهنمایی شبانه روزی شهید دهباشی سدکی: ۱۳۹۶).

انتهای پیام/

نظر شما