سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: رمان «هزار و یک جشن» را شهرستان ادب چاپ کرده است. اثری از محمد محمودی نورآبادی که بهمن ماه ۹۱ از پنجمین جشنواره کشوری داستان انقلاب، رتبه اول و دیپلم افتخار گرفت. داستان از جنبه مکان، در روستای زاگرسنشینی به نام چشمهسیبی اتفاق میافتد و از حیث زمان، چند روزی از بهمن ۱۳۲۹ و دقیق برههای که شاه پهلوی بنا بوده با ثریا اسفندیاری ازدواج کند را دربر میگیرد. هزار و یک جشن داستانی متفاوت و روایتی خواندنی از یک واقعه تاریخی نه چندان دور است. نویسنده با مهارت غبارها را کنار زده و صحنههایی را نمایش داده است که آلام و رنجهای مردم آن روزگار بوده است.
قرار است شاه برای بار دوم به حجله برود. خوانین وابسته به دربار، برای خودشیرینی، سلسله جشنهایی را در مناطق مختلف کشور میگیرند. صمصامخان هم از این قافله عقب نمیماند و میخواهد جشنی را در طایفه خودش داشته باشد. برای این منظور نوروز معلم جوان و عاشق روستای چشمهسیبی را پای کار میکشاند. نوروز که خود عاشق «زیبا» دختر کدخدا است و البته خواستهاش به خاطر رعیت بودنش مورد مخالفت واقع شده است، موضوع جشن را فرصتی برای رسیدن به زیبا میبیند و از این رو همه هم و غم خودش را روی موضوع جشن میگذارد. نوروز البته پدرش ملا و مکتبدار بوده و از قدیم با خان و کدخدا بنای ناسازگاری داشته و چند سال قبل هم از دنیا رفته است، اما عشق به زیبا باعث میشود نوروز چشم خود را بر آن اختلافها ببندد و فقط به معشوق بیندیشد. وقتی برای اولین بار و به درخواست کدخدا به قلعه میرود، تمام وجودش لبریز از عشق زیباست...
«مثل «غریب» نوکر کدخدا که اسیر اسب و اصطبل بود، من هم اسیر آن اتاقی بودم که خواهرم رودابه وصفش را برایم گفته بود. گفته بود: فضای آن اتاق همیشه پر از بوی میخک است و خوشرنگترین رختخوابپیچها را برای زیبا از بندر سوغاتی آوردهاند. کف آن اتاق را با دو گبه خوشرنگ ترکیباف فرش کردهاند و شش جفت بالش با روپوشهایی از جنس شاهپسند و به رنگ آب انار را در طول و عرض آن به ردیف گذاشتهاند. خدایا مگر دل من یک کنجه گوشت بیشتر بود؟»
نوروز، بیخبر از همه چیز و همه جا، فقط در پی خودنمایی برای نرم کردن دل کدخداست. اما میرزا عبدالله که از سالها قبل از شهر به روستا آمده و تنها بقال روستاست، با او بنای مخالفت میگذارد. در واقع بقال همپیاله با ملاخلیفه پدر نوروز بوده و با نظام فئودالی مشکل دارد. اما نوروز دست بردار نیست. دست آخر میرزاعبدالله ناچار میشود از رازی سر به مهر پرده بردارد. راز کشته شدن پدر نوروز توسط کدخدا...
این موضوع دنیای نوروز را آشوب میکند. او حالا دیگر باید بین معشوق و انتقام یکی را انتخاب کند. یا بیخیال قتل شود و همچنان به وصال معشوق بیندیشد و یا قید زیبا را بزند و در پی انتقام باشد.
کشمکشها شروع میشود. برات، رفیق فقیر نوروز هم وارد گود شده و نمیخواهد نوروز با دختری از خانواده قاتل پدرش وصلت کند. سرگردانی نوروز بین وصال و انتقام ماجرا را جذاب میکند. داستان با شیب ملایم خودش پیش میرود. نوروز همچنان با خودش و برات و میرزااحمد درگیر است. با این وجود، چون به خان طایفه قول داده است، همچنان در تدارک راه انداختن جشن است. میرزااحمد را متقاعد میکند که به شهر برود و برای دخترهایی که بناست در جشن برقصند، لباس نو بیاورد.
میرزا عصبانی است، اما در نهایت قبول میکند. نکته جالب این که مردم باید با پول خودشان لباس نو بخرند و مخارج جشن را بپردازند. این در حالی است که صمصامخان از دولت بابت این هزینهها پول هنگفتی هم گرفته است.
یکی از تلخترین صحنههای کتاب، افتادن غریب نوکر کدخدا در رودخانه است. او قرار است اسب کدخدا را نجات دهد و سیل او را میبرد. اسب که دلبسته او بوده، مرده غریب را از آب بیرون میکشد، اما کرکسهای کوه که مرگ غریب را از آن بالا شاهد بودهاند، از راه میرسند. اسب تلاش میکند از پیکر غریب مراقبت کند اما.
هزار و یک جشن به هزار و یک غم عجیب تبدیل میشود. دختر عموکرم دقیق در روز جشن و با گلوله تفنگ جوانی مست کرده، کشته میشود. رقص مردم گرسنه، تبدیل به جنگی خونین میشود. فرازهای پایانی داستان و لحظه پرواز یک گلوله نیز از شاهکارهای این رمان است...
پشت ضربه تلنگرآمیز یک سوزن، به چاشنی برنجی یک فشنگ، انفجار باروت و ناله هراسانگیز تفنگ، سربی خشمناک در محوطه قلعه به پرواز درآمد. در اندک زمانی که قابل محاسبه هم نبود، بر زر و زیورهای روی آن کلاه بوسه زد. سرب با خشونت تمام در چشم و پشم و پوست فرورفت و بعد از ترکاندن جمجمه و عبور از تودههای خونابه، مغز و خون به همراه موهای جو گندمی و ریزهریزههای نقره و طلا و استخوان، به ستون گچی پاشیده شده.
هرکس رمان هزار و یک جشن را بخواند، بیشک به داوران پنجمین جشنواره داستان انقلاب حق میدهد که آن را رتبه برتر و تنها برنده دیپلم افتخار آن جشنواره معرفی کنند.
نظر شما