شناسهٔ خبر: 35992264 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

حنای دامادی

ثانیا حنای دامادی بر روی دستت هنوز پاک نشده، درست نیست که با ما بیایی و تازه عروس‌ت را تنها بگذاری، پس بهتر است حرف گوش کنی و برگردی.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری فارس مازندران ـ حماسه و مقاومت| خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایت‌ها تقدیم مخاطبان می‌شود.

* اجر بزرگ

وقتی به مرخصی آمده بود، من و پدرش بیمار بودیم، به او گفتم: «پسرم! اگر برایت امکان دارد، بمان و عصای دست ما شو».

در جوابم گفت: «مادر جان! ماندن و نماندن من تأثیری به حال شما نداره، غصه دنیا رو نخور که خداوند در چندین جای قرآن گره‌گشایی از کار مؤمنان را وعده داده و حتی به این موضوع قسم یاد کرده.

خداوند می‌داند که چطوری به شما یاری برساند، او شاهد و ناظر وضعیت ما هست، خیلی خوب می‌داند که تا چه اندازه حضور من در منطقه لازم است.

زندگی با همه لذت‌هایش به پیش می‌رود اما من از آن گذشتم، امکان ندارد که اجر بزرگ شهادت را از دست بدهم».

راوی: گلدسته اسفندیاری ـ مادر شهید

ﺷﻬﻴﺪ ﺻﺎﺩقعلی اﺳﻔﻨﺪﻳﺎﺭی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۲ ﻣﻴﺎﻧﺪﻭﺭﻭﺩ ـ شهادت ۱۳۶۰ گیلانغرب

* حنای دامادی

یکی از همرزمانش برایم اینطور نقل کرد: «من و یزدان کنار قایق نشسته بودیم، او منتظر فرصت بود، قایقران موتور قایق را روشن کرد و آماده حرکت شد.

یزدان نیز از فرصت استفاده کرد و به درون قایق پرید، فرمانده که دیگر از دست او کلافه شده بود، نگاهی به او انداخت و گفت:

برادر! اولاً اینکه تسویه حساب شما انجام شده و شما در این لحظه نباید اینجا باشی، زود وسایلت را جمع کن و برگرد عقب.

ثانیا حنای دامادی بر روی دستت هنوز پاک نشده، درست نیست که با ما بیایی و تازه عروس‌ت را تنها بگذاری، پس بهتر است حرف گوش کنی و برگردی».

یزدان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.

در جواب فرمانده گفت: «من ۱۸ ماه، از بیت‌المال استفاده کردم و منتظر چنین روزی بودم، حالا چطور می‌توانم برگردم؟»

سپس فرمان قایق را به دست گرفت و با آنها به راه افتاد.

خیلی دور نشده بودند که ناگهان تیری به پایش خورد و پس از چند ثانیه دو تیر دیگر بدن پاکش را غرق به خون کرد و او را به آرزویش رساند.

راوی: رمضان تازه‌منش ـ پدر شهید

ﺷﻬﻴﺪ ﻳﺰﺩاﻥ ﺗﺎﺯه‌ﻣﻨﺶ ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۶ ﻧﻜﺎ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۴ ﻫﻮﺭاﻟﻬﻮﻳﺰه

* سه عامل پیروزی انقلاب

برادران حزب الله بدانید که سه عامل باعث پیروزی انقلاب بوده و همین سه عامل نیز باعث تدوام آن خواهد بود و آن سه عامل: اول مکتب، دوم رهبریت انقلاب(ولایت فقیه) و سوم اتحاد و همبستگی مردم بوده است.

در مورد عامل اول توصیه من به شما به‌خصوص به برادران جوان و نونهالان انقلاب این است که اعتقادات مذهبی خود را قوی کرده و مطالعات مذهبی را زیاد و آگاهی‌های سیاسی خود را تقویت کرده و با دیدی واقع‌بینانه و بینشی صحیح به مسائل کشور نگاه کنید.

در مورد عامل دوم باید بگویم، باید  همیشه گوش به فرمان امام عزیزتان باشید و همیشه در خط او که خط تمام اولیا و انبیای الهی است، باشید اما در مورد عامل سوم که دشمنان تمام هم و غم‌شان را در این گذاشتند تا وحدت امت حزب‌الله را بشکنند.

توصیه من به شما این است که بدانید تمام تلاش و کوشش اسلام این است تا با اختلاف انداختن بین نیروهای حزب‌الله سد شکست‌ناپذیر وحدت امت را بشکنند، این شما هستید که باید هوشیار باشید.

شهید محمد رمضانی لالیمی ـ متولد  ۱۳۴۲ میاندورود ـ شهادت ۱۳۶۵ ام‌الرصاص

* گذشت به سبک شهدا

عملیات سنگینی بود، دشمن وقتی از تلاش بچه‌ها خسته شد مثل همیشه ظالمانه حیله‌گری کرد و شیمیایی زد.

نعمت الله، وقتی دید یکی از رزمنده‌ها از شدت گازهای شیمیایی در حال خفه شدن است، ماسکش را درآورد و به صورت آن رزمنده زد ولی خودش بدون ماسک ماند!

بچه های امداد سر رسیدند و مجروحین را می‌بردند بیمارستان،  وضعیت نعمت‌الله خیلی بد بود، تمام بدنش تاول زده بود، آنقدر سخت که حتی تاول‌های بزرگ روی صورت زیبا و دهان و زبانش چهره‌اش را عوض کرده بود.

به حدی که مجبور بود حرف‌هایش را با دستان سست و بی‌رمقش روی کاغذ بنویسد، یکی از پرستارها از نعمت‌الله سؤال کرد: «آخه مرد! چرا ماسک نزدی؟»

او که اسطوره گذشت بود، در جواب نوشت: «ماسک و لباس تا حدی دوام دارند، جایی که خدا هست، ماسک می‌خواهم چه کار؟»

ﺭاﻭی : ﻫﻢﺭﺯﻡ ﺷﻬﻴﺪ 

 شهید نعمت‌الله ملیحی ـ متولد ۱۳۴۱ قائمشهر ـ شهادت ۱۳۶۴ ﻓﺎو

* سومین گلوله

در عملیات آزادسازی میمک به بلندی‌های کله قندی رسیده بودند،؛ هنوز تا نوک قله راه زیادی مانده بود که ناگهان گلوله‌ای به دست راستش اصابت کرد و جراحتی پوستی ایجاد کرد.

زخم را نادیده گرفت و دوباره به راه افتاد، مسافت زیادی طی نشده بود که گلوله دوم گردن او را زخمی کرد، چفیه را به گردنش بست و به راه خود ادامه داد.

اصرار زیاد دوستانش برای بازگشت او بی‌فایده بود، قله برایش هدفی به شمار می‌آمد که او عزم و اراده آهنینش را برای رسیدن به آن جزم کرده بود، از رزمنده‌ها ۵ ـ ۶ متر جلوتر قدم برمی‌داشت، گویی پرواز می‌کرد.

سرانجام به قله رسید، پرچم را بیرون آورد و همچون آرش، مرز جدید کشورش را تعیین کرد، در همین حین صدای مهیبی همه را میخکوب کرد، سومین گلوله شلیک شده بود.

راوی: میرجمال جمالی

ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻴﺮﻛﺮﻳﻢ ﺟﻤﺎلی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ١٣٣٣ ﺳﺎﺭی ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ١٣٥٩ اﻳﻼم

* مراقبه حتی در کار حلال

آن روزها من، پدر و برادرم به‌طور مداوم در جبهه بودیم، طوری که مردی در خانه نمانده بود و خانم‌ها تنها بودند، روزی به مرخصی آمدم و پس از مدتی یک اتاق به اتاق‌های خانه‌ام اضافه کردم تا جادارتر و بهتر شود، وقتی پدر مطلع شد، رو به من کرد و گفت:

«پسرم! نباید این کار را می‌کردی، اگر تشکیلات زندگی انسان زیاد شود، از خدا و نماز و جبهه دور می ماند».

با تعجب گفتم: «پدر جان! مگر می‌شود جبهه را فراموش کنیم؟»

سری تکان داد و گفت: «بله! اگر انسان‌ها به تجملات اهمیت بدهند، به دنیا وابسته می‌شوند، در نتیجه از مرگ می‌هراسند و جبهه را رها می‌سازند».

راوی: سقا رحیمی

ﺷﻬﻴﺪ یحیی ﺭحیمی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ١٣٠٥ ﻣﺤﻤﻮﺩﺁﺑﺎﺩ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ١٣٦٣ ﺟﺰﻳﺮه ﻣﺠﻨﻮﻥ

انتهای پیام/۳۱۴۱/ح

نظر شما