خبرگزاری فارس- همدان؛ زندگی پرستاری هر روز جریان داشت، دوران دانشجویی، ازدواج، مشکلات مالی و بالاخره حل مشکلات، نخستین فرزند خانواده هم به دنیا میآید و مرد و زن در نقش جدید پدر و مادر فرورفتهاند. فرزند دوم هم در راه است تا کانون خانواده گرمتر شود. سه ماهش گذشته و 6 ماهه دیگر «هدیه» خدا به جمع قشنگ «احمد»، «فاطمه» و «هستی» اضافه خواهد شد. اما سفری در راه است، سفری از جنس عاشقی و زیارت.
«احمد نعیمی» به همراه پدرش جزو 14 شهید حادثه تروریستی عراق هستند که تکفیریها اوایل دوران فعالیت خود در مرز عراق و ایران انجام دادند. 6 سال از این حادثه میگذرد و امروز از خانواده 4 نفری احمد نعیمی تنها سه زن باقی ماندند. «فاطمه عباسی»، «هستی» و «هدیه نعیمی».
چند ساعتی را با همسر شهیدنعیمی به گفتوگو نشستیم. او که حالا 40 سال دارد و هم مادر «هستی» و «هدیه» است هم پدر، «هستی» 14 ساله شده و «هدیه» هم 6 ساله.
خانم عباسی ماجرا را با شرح چگونگی آشناییاش با احمد و ازدواجشان آغاز میکند:
من و احمد سال 75 در رشته پرستاری قبول شدیم. دوران دانشجویی همکلاس و همدوره بودیم، به هم علاقهمند شدیم و سال 77 عقد کردیم، 6 ماه بعد زندگی مشترک و البته دانشجوییمان آغاز شد و پس از پنج سال خداوند دختری به ما عطا کرد که نامش را «هستی» گذاشتیم.
هر دو تازه استخدام بیمارستان مباشر همدان شده بودیم، با وجود اینکه احمد نیروی طرحی محسوب میشد، به عنوان سرپرستار بخش «ارتوپدی یک» بیمارستان مباشر تعیین و بعد از مدتی هم در فوریتهای پزشکی مشغول به کار شد. زندگی جریان داشت و ما هر روز خود را مثل همه زندگیهای معمولی آغاز میکردیم، میخندیدیم، گریه میکردیم، گاهی از یکدیگر دلخور میشدیم و لحظهای بعد فراموش میکردیم و... اما هرچه بود عاشقی حرف اول را میزد.
آغاز سفر همیشگی احمد...
فاطمه در ادامه از چگونگی حادثه تروریستی میگوید:
سال 92 تصمیم گرفتیم راهی سرزمین کربلا و زیارت اباعبدالله الحسین(ع) شویم، خانوادگی...؛ من، احمد، هستی و پدر و مادر احمد همگی راهی کربلا شدیم. در این سفر هدیه دختر دومم را باردار بودم، 16 خرداد سفر زیارتی ما آغاز شد و یک روز بعد در تاریخ 17 خرداد ماه بعد از بررسی و تایید گذرنامه وارد خاک عراق شدیم. سر ظهر بود که کاروان از مرز عبور کرده بود، همانجا سفره ناهار برپا شد. احمد فعالانه داخل اتوبوس به زائران کمک میکرد. حدود نیم ساعت که از صرف ناهار میگذشت، یک اتوبوس بمبگذاری شده بین دو دستگاه اتوبوس همدان و کرمانشاه قرار گرفت و منفجر شد، این انفجار همانا و انفجار جریان عادی زندگی من هم همانا....
یک اتوبوس بمب گذاری شده بین دو دستگاه اتوبوس همدان و کرمانشاه قرار گرفت و منفجر شد و ناگهان زندگی معمولی و عادی ما را تغییر داد.
در آن حادثه ناگوار 14 تن از اتوبوس همدان و سه تن از اتوبوس کرمانشاه به شهادت رسیدند و عده زیادی مجروح و زخمی شدند.
بغض گلویش را میگیرد و لحظه شهادت احمد را تشریح میکند:
لحظه اتفاق، شرایط غیر قابل وصفی ایجاد شده بود، از هوش رفته بودم وقتی هوشیار شدم، سقف اتوبوس ویران شده بود، احمد کنارم نشسته بود و آرام سرش را تکیه داده بود به صندلی، فکر کردم خوابیده. هنوز متوجه شهادتش نشده بودم، سعی کردم بیدارش کنم، صدایش میزدم، از او میخواستم بلند شود و شرایط را ببیند. تکانش میدادم و فریاد میزدم «بلندشو ببین چی شده؟»، پاسخی که نشنیدم سریع نبضش را گرفتم، یکی در میان میزد. احساس کردم اگر CPR شود احیا میشود، دستم را روی سینهاش گذاشتم تا ماساژ قلبی انجام دهم، متاسفانه خون فوران کرد و متوجه شدم احمد از ناحیه قلب تیر خورده و شهید شده است.
فاطمه از هستی میگوید:
دخترم هستی هشت ساله بود و ردیف اول اتوبوس روی هر دو صندلی خواب بود بعد از وقوع این اتفاق دردناک به سراغ دخترم رفتم، سعی کردم بغلش کنم، گیج بودم یک طرف احمد مانده بود و این طرف هستی، پای دخترم بین ورقههای آهنی سقف ویران شده اتوبوس گیر کرده و آسیب دیده بود. بلافاصله آمبولانسهای عراقی رسیدند و مجروحان را به ترتیب به بیمارستان منتقل کردند. زائرانی که جراحت بیشتری داشتند و یا فوت شدند در نوبت دوم منتقل شدند.
به دنبال احمد میگشتم
فاطمه از زمان سرگردانی در بیمارستان عراق میگوید:
با وجود اینکه دیدم قلب احمد باز شده اما حسی به من میگفت بین مجروحان، آقایان و خانمها دنبال احمدم بگردم.
با وجود اینکه دیدم قلب احمد باز شده اما حسی به من میگفت بین مجروحان، آقایان و خانمها دنبال احمد بگردم.
حس انکار شروع مصیبت بود در این میان به روحانی کاروان کرمانشاه رسیدم گفت: «دنبال کی میگردی؟» گفتم «آقای نعیمی» گفت: «همان جوان که سقاتون بود، حالا میارنش». دور تا دور بیمارستان را چرخیدم تا اینکه گوشهای از حیاط بیمارستان اجساد شهدا را روی زمین گذاشته بودند. احمد را پیدا کردم انگار دراز کشیده و یک پایش روی دیگری انداخته است، آنجا فهمیدم علاوه بر قلبش دست و صورتش هم آسیب دیده است.
کمی دستم سوخته بود ولی احساس خاصی داشتم؛ من سه ماهه باردار بودم و دختر هشت سالهام با پای شکسته بغلم، احمد و پدرش شهید شده و مادرش هم به شدت مجروح شده بود. از پرستارهای بیمارستان عراق تقاضای ویلچر کردم تا هستی روی آن بنشیند، اما پیگیر نبودند؛ بیمارستان خوبی نبود.
مدت طولانی به دنبال مادر احمد میگشتم، بخش به بخش و اتاق به اتاق میرفتم تا در نهایت متوجه شدم او را به بیمارستان بغداد و از آنجا هم به تهران منتقل کردند.
در این اتفاق دردناک در مقیاس بسیار کوچک حس غریبی و اسیری حضرت زینب(س) را در مصیبتهایشان درک کردم.
در این اتفاق دردناک خیلی کم در مقیاس بسیار کوچک حس غریبی و اسیری حضرت زینب(س) را در مصیبتهایشان درک کردم.
پس از اینکه بیان خاطرات روز واقعه به اتمام میرسد او از آرزوهای احمد میگوید:
احمد به آرزوش رسید، آرزوی او مرگ در جوانی و زیارت اباعبدالله(ع) بود. چند دقیقه قبل از وقوع این حادثه اعضای کاروان در اتوبوس مشغول خواندن زیارت عاشورا بودند که به یکباره همه چیز خراب شد و احمد رفت.
احمد به آرزوش رسید، آرزوی او مرگ در جوانی و زیارت اباعبدالله بود
احمد دلسوز بود و مردمدار
فاطمه به تشریح خصوصیات اخلاقی همسرش میپردازد:
احمدم بسیار دلسوز و مردمدار بود اگر خدای ناکرده برای فرد دیگری این اتفاق افتاد بود احمد خیلی بیشتر مایه میگذاشت. مطمئنم آنقدر دلسوز بود که طرف مقابل احساس کمبود مرد زندگیش را نکند ولی من این حس را ندارم.
همسر شهیدم همیشه دیگران را به خوبی کردن توصیه میکرد، خودش هم پیشقدم بود، میگفت «برای خوب بودن از بندگان خدا انتظار نداشته باش و هر وقت خوبی کردی برای خدا باشد تا اجرش را هم خدا بدهد» واجبات دینی هم برایش جزو واجبات بود در هر شرایطی.
همسر شهید نعیمی توصیههایی هم به زوجهای جوان دارد:
به زوجهای جوان توصیه میکنم قدر لحظه لحظههای زندگی را بدانند و برای مسائل کوچک و بیاهمیت چالش ایجاد نکنند، من 14 سال با احمد با وجود مشکلات مالی به ویژه در دوران دانشجویی زندگی کردم زندگی خیلی خوبی داشتیم، امروز که او شهید شده هنوز در کنار ماست و در سختیها و دلتنگی ها زندگی حضورش را احساس میکنم.
احمد تجسم یک مرد واقعی بود
از اول نوجوانی دوست داشتم با فردی ازدواج کنم که مرد باشد، خیلی ویژگیهای یک مرد را نمی دانستم ولی ناخودآگاه این اصطلاح را به کار میبردم تا اینکه وارد دانشگاه شدم و آن مرد را دیدم؛ احمد تجسم آن مرد واقعی بود که من برای خودم ساخته بودم.امروز من و دخترهایم همیشه جای خالی احمد را حس میکنیم و امیدواریم در دنیای باقی او شفیع ما باشد.
من و دخترها همیشه جای خالی احمد را حس میکنیم و امیدواریم که در دنیای باقی او شفیع ما باشد.
از ابتدای کلام فاطمه عباسی اشک در چشمانش جمع شده بود، گاهی قطرات اشک جاری میشد و گاهی دور چشمان روشنش حلقه میزد، لحظهای صدایش میلرزید و بغضش را فرومیخورد اما وقتی سخن به دلسوزی احمدش رسید بغض فروخوردهاش ترکید و هق هق گریه کرد.
آنچه پیداست با گذشت 6 سال هنوز داغ نبودن همسر برای فاطمه تازه است و از دست سردی خاک هم کاری برنیامده است. هر بار که از سایه سرش سخن میگوید چشمانش نمناک و صدایش لرزان میشود.
کمی صبر میکنم آرام شود، پس از اینکه چند جرعه چای مینوشد، ادامه ماجرا را تعریف میکند. در ادامه قصه زندگیاش از هستی و هدیه پرسیدم.
از دوران پس از فقدان همسرش میگوید: متاسفانه من به عنوان یک زن جوان 34 ساله خیلی در موقعیت زمانی بدی همسرم را از دست دادم و به چشم خود پرپر شدنش را دیدم، بانوان باردار بیشتر از هر زمان دیگری به همسر خود احتیاج دارند.
6 ماه پس از فوت احمد «هدیه» به دنیا آمد به واسطه تنهاییام زایمان سختی از نظر جسمی و روحی داشتم، اما با کمک خدا توانستم سر پا بایستم و به کار و زندگی ادامه دهم. هدیه واقعا هدیهای است از سوی خدا و شهید نعیمی برایم به یادگار مانده تا مرحمی باشد برای لحظات تنهاییام؛ دخترم که به دنیا آمد شبیه پدرش بود، به خاطر همین اسمش را گذاشتم «هدیه»
هدیه بزرگتر که شد گفتم پدرش یک مرد واقعی بود، مردی دلسوز که بیش از آنکه به فکر خودش باشد به فکر دیگران بود و همیشه در کنار ماست.
بعد از مدتی به هدیه گفتم پدرش یک مرد واقعی بود، مردی دلسوز که بیش از آنکه به فکر خودش باشد به فکر دیگران بود و همیشه در کنار ما حضور دارد.
یک عکس از احمد روی میز خاطره کنج خانه قرار دادم و هر وقت که از خانه بیرون میرویم، هدیه با عکس پدرش خداحافظی میکند و زمانی که وارد خانه میشود با عکس پدرش سلام و احوالپرسی میکند. احساس میکند پدرش در خانه حضور دارد، دخترها خیلی بابایی هستند، ولی متاسفانه دخترهای من در بدترین برهه زمانی پدرش را از دست دادند.
خدا را شکر سایه پدرم بالا سر ما هست و در امور روزمره به من کمک میکند از نظر عاطفی و روانی هم کمک حال ماست و از هستی و هدیه به خوبی حمایت میکند، اما در هر صورت نبود پدر برای دخترها قابل جبران نیست.
فاطمه در ادامه از آنچه بر هستی گذشته است حرف میزند:
شب اول بعد از وقوع حادثه ما را به مرز منتقل کردند و در بیمارستان کرمانشاه بستری شدیم، من دچار ضعف شدید شده بودم بنابراین آزمایش و سونوگرافیهای لازم به عنوان یک خانم باردار برای من انجام شد، شکرخدا «هدیه» صحیح و سالم بود.
احمد بهشت را به هستی هدیه داد
هستی به خاطر شکستگی از ناحیه پا بستری شده بود او میگفت: «شب اول خواب دیدم پدرم یک باغ بزرگ پر از اسب خریده و گفت که هستی جان این باغ را من برای شما و مامان خریدم» این خواب باعث آرامتر شدن هستی شد تا از دست دادن پدرش را راحتتر بپذیرد. در مواقع بیتابی هستی خیلی خوب به من کمک میکرد امروز هستی به عنوان یک نوجوان بیش از گذشته به پدر احتیاج دارد اما خداوند یار و نگهدار ماست.
فاطمه در تشریح این روزهای زندگیاش میگوید:
تمام وقت را در کنار فرزندانم هستم و با هم وقت میگذارنیم به طوری که همیشه از دخترهایم انرژی میگیرم.
تمام وقت در کنار فرزندانم هستم به طوری که همیشه از دخترانم انرژی میگیرم.
گریزی هم به حال و هوای احمد قبل از سفر ابدیاش میزند:
روحیه شهید نعیمی قبل از سفر متفاوت شده بود و حالا میتوانم بگویم، چهره روحانیتری پیدا کرده بود. اقوام اصرار میکردند به دلیل شرایط خاص در آن برهه زمانی سفر را لغو کنیم اما احمد در رفتن اصرار داشت. میگفت: «فوقش شهید میشویم» حتی به عنوان شوخی روز آخر قبل از سفر به همکارانش اعلام میکند اگر من شهید شدم بنر خوب و بزرگی تهیه کنید و اتاقم را هم گلباران.
شب قبل از سفر با نگاهی عمیقتر از گذشته با دقت من و هستی را نگاه میکرد «دلم براتون تنگ شده» جملهای بود که شب آخر به کار برد.
فاطمه از غم و غصههای نبود همسرش میگوید: لحظهای که احمد را از دست دادم فکر میکردم همه دنیایم را از دست دادم. با خودم واگویی میکردم دیگر سرکار نمیروم و تمام وقتم را برای حفظ و حراست از هستی میگذارم و امروز با گذشت 6 سال با نبود احمد زندگی شادی ندارم اما با تمام توان سعی میکنم زندگی خوبی برای دخترها فراهم کنم.
انگیزه من برای زندگی دخترانم هستند و دینی که احمد به گردن من گذاشته تا دخترهایمان به بهترین نحو تربیت و بزرگ شوند و آیندهای درخشان برای آنها رقم بخورد تا باعث سربلندی من و پدرشان شوند با همه این وجود احساس میکنم یک کوه خیلی بزرگ را از دست دادم و تا پایان عمر نمیتوانم به طور کامل بپذیرم که احمد را کنارم ندارم.
امام حسین(ع) او را صدا زد
او از تفسیر شهادت احمد میگوید:
معتقدم پیمانه خوبیهای احمد در این سن پر شده بود و امام حسین(ع) او را صدا زد و اگر به طریق دیگری فوت میشد ما به عنوان خانواده او بیشتر رنج و عذاب میکشیدیم. در اصل این موضوع که او در راه امام حسین(ع) و به عنوان زائر شهید و آرزویش برآورده شده برای ما تسلای خاطر است.
پیمانه خوبیهای احمد در این سن پر شده بود و امام حسین(ع) او را صدا زد
مصلحت شهادت احمد را متوجه نشدم خداوند باری را بیشتر از توان آدمی روی دوشش نمیگذارد و حتما در من توانی دیده که این بار سنگین را روی دوشم گذاشته است.
فاطمه سختترین برهه پیش روی خانواده را لحظه ازدواج دخترها میداند و ادامه میدهد: در زندگی روزمره و حتی اتفاقات جزیی مدام کمبود وجود احمد را احساس میکنیم، اما مهمترین زمانی که نبود احمد را احساس خواهیم کرد لحظه ازدواج دخترهاست در آن زمان خیلی تنها خواهم بود.
او امروز مسوولیت بخش روانپزشکی زنان را بر عهده دارد و معتقد است اگر خداوند برای تحمل این مصیبت به او کمک نمیکرد دچار مشکل میشد چراکه زمینه افسردگی بعد از زایمان را داشته است.
کمک خدا بود که من و فرزند در شکمم آسیب ندیدیم بررسی این اتفاق همیشه کمک و حضور خدا در زندگیم را تداعی میکند.
کمک خدا بود که من و فرزند در شکمم آسیب ندیدیم بررسی این اتفاق همیشه کمک و حضور خدا در زندگیم را تداعی میکند اما هنوز نمی دانم چرا خدا احمدم را از من گرفت.
از او میخواهم چند خاطره به یاد ماندنی از زندگیش بگوید:
آنچه از احمد برای ما به یادگار مانده دست نوشتهها و دلنوشتههای اوست، زمان دانشجویی که عقد کردیم همکلاسیهای دانشگاه کارت تبریک فرستادند، عادت داشت همه جا مینوشت «من و همصحبتی مرغ چمن» آنها در کارت نوشتند «من و همصحبتی مرغ چمن حاصل شد- در گلستان زمان راز دو دل واصل شد»
خاطرات را مرور میکند هدایا و دست نوشتههای احمد را میخواند یادش بخیر میگوید و ادامه میدهد: انگشتر احمد که هنگام شهادت دستش بود به یادگار مانده انگشتر را به سختی از دست زخمی و ترکش خورده احمد بیرون آوردم همان دستی که آخرین بار نبضش را گرفتم، حس میکنم وقتی انگشتر احمد را میاندازم تما م مشکلاتم رفع میشود.
در آخر وصیتنامه شهید نعیمی را که برای او نوشته میخواند دوباره چشمانش نمناک میشود.
فاطمه در پایان قصه زندگیش تأکید میکند: دشمنان اسلام جوانان ایران را در مراحل مختلف به شهادت رساندند، از جنگ تحمیلی تا مدافعان حرم و شهدای حملات تروریستی اما همه باید بدانند که ما هیچ وقت دست از دامن حسین(ع) نمیکشیم.
__________
گزارش از سولماز عنایتی
____________
انتهای پیام/89033/خ
نظر شما