پیشرویهای دشمن از بیستویکم تا بیستوچهارم مهر
ارتش عراق برای اشغال کامل خرمشهر برنامهریزی کرده بود. در مقابل، شما چه اقداماتی انجام میدادید؟
ببینید، روز بیستویکم مهر حمله عراقیها به خرمشهر شروع شد و آنها خانههای سازمانی پلیس راه و چهارراه کشتارگاه را گرفتند و تا میدان راهآهن پیشروی کردند. دو روز بعد یعنی ۲۳ مهر ۵۹ پادگان دژ را هم تصرف کردند. جنگ به دیواره شهر رسید و همه مدافعان آمدیم داخل شهر. شدت آتش دشمن خیلی زیاد بود و شهید و مجروح زیادی دادیم. مجبور بودیم بچهها را زیر همان آتش شدید بیرون بیاوریم.
عراقیها خیلی فشار میآوردند، تمام توانشان را گذاشتند که داخل کوی طالقانی شوند و آنجا را بگیرند. کوی طالقانی یک منطقه و محله است. عراقیها از کمربندی فشار آوردند و روز بیستوسوم دیگر پادگان دژ کاملاً سقوط کرد، بعد از مقابل پادگان دژ آمدند توی شهر، از آن طریق هم فشار آوردند و روز بیستوچهارم مهر به کوچه گلخانه، حدود دویست، سیصدمتری مسجد جامع رسیدند. همه نیروهایی که در شهر باقی مانده بودند، در مسجد جامع و کوچههای اطراف آن جمع شدند و دیگر نمیشد از جایی به جایی دیگر رفت. روز بیستودوم بود که خبر دادند عراقیها آمدهاند و میدان فرمانداری، خیابانهای اطراف آن و فرمانداری را گرفتهاند و پل خرمشهر دارد سقوط میکند. من و عدهای از بچهها مقداری مواد منفجره تی.ان.تی. برداشتیم و از جاده ساحلی بهسرعت به پایین رودخانه رفتیم، دیدیم عراقیها در میدان فرمانداریاند. سه نفر از بچههای سپاه خرمشهر و بسیجی کنار پل بودند و پاسخ آتش عراقیها را میدادند که تکتیراندازهای عراقی از توی میدان فرمانداری پیشانیشان را نشانه گرفتند و شهیدشان کردند. بههرحال، ساعت ۶ یا ۷ روز بیستودوم بود که عراقیها به جاده کمربندی و از آنجا به میدان فرمانداری و خیابانهای اطراف آن رسیده بودند و فشار می آوردند تا پل را بگیرند. بیستودوم و بیستوسوم هم به کوی طالقانی رسیدند و گمرک و درسنتاپ هم سقوط کرد. در این وضعیت که عراقیها از همه طرف فشار میآوردند، ما واقعاً نیرو نداشتیم. نیروهای باتجربه در روزهای اول شهید یا مجروح شده بودند و به همین دلیل دشمن موفق شد روز بیستوچهارم بر کوی طالقانی مسلط شود.
از میدان فرمانداری تا پل خرمشهر حدود چهارصد، پانصد متر راه بود. نیروهای دشمن راههای منتهی به پل را بستند و آمدند میدان فرمانداری را هم روز بیستودوم گرفتند. میتوانم بگویم روز بیستودوم و بیستوسوم خرمشهر سقوط کرد، چون راه اصلی بسته شد. البته ما رفتیم و با عراقیها میجنگیدیم و نمیگذاشتیم پیادهنظامشان وارد میدان فرمانداری شود. ما این طرف و آن طرف پل موضع گرفتیم و با آنها جنگیدیم که نیایند به پل بچسبند و نفرات پیادهشان نتوانند جلوتر بیایند. دم غروب، روی سر عراقیها مواد منفجره و نارنجک ریختیم و عدهای از آنها را کشتیم، عدهای را هم اسیر کردیم. بعد با سرعت رفتیم سمت تانکهایشان و سه تانکشان را توی میدان فرمانداری زدیم. صدای انفجار تانکها، عراقیها را فراری داد و روحیه بچهها بهتر شد. در اینجا بیشتر از 20 پاسدار و بسیجی شهید شدند، ولی نگذاشتیم پل سقوط کند. عراقیها در اینجا تلفات سنگینی دادند و عقبنشینی کردند و در نزدیکی کارخانه صابونپزی مستقر شدند؛ یعنی در یک کیلومتری ضلع شرقی میدان فرمانداری. جاده کمربندی، کشتارگاه و محله راهآهن و گمرک هم دست عراقیها بود. جنگ به حاشیه کمربندی و درسنتاپ و کشتارگاه کشیده شد.
آنطور که بنده متوجه شدم، نیروهای دشمن از روز بیستودوم تا بیستوچهارم، به حولوحوش مسجد جامع خرمشهر رسیدند. آیا در کنار شما، شیخقنوتی و نیروهای بومی دیگر هم حضور داشتند؟
همه بودند، ولی شیخقنوتی روز بیستوچهارم شهید شد. بههرحال عراقیها تا بلوار اصلی شهر رسیدند و از ساختمانهای اطراف به نفرات و ماشینهای در حال تردد تیراندازی میکردند.
شیخقنوتی کجا شهید شد؟
توی کوی طالقانی در خیابان چهلمتری شهید شد. عراقیها همانجا با تیر توی کاسه سرش زدند. یک دست و یک پایش را هم قطع کردند. جنازه شیخ روی زمین بود تا اینکه بچههایی که او را میشناختند مثل باقر موسوی فرزند آیتالله موسوی، آن را به مسجد جامع بردند. روز بیستوسوم یا بیستوچهارم جنگ به پایین میدان راهآهن و خیابان چهلمتری و کوچهها و خیابانهای اطراف منطقه طالقانی رفتیم و جنگ با عراقیها به همین باریکه کنار رودخانه محدود شد. عراقیها آتش سلاحهای سبک و سنگین خود را روی شهر میریختند. تانکها، نفربرها و خمپارههایشان را هم توی چند کوچه مستقر کرده بودند. ساعت ۱۲ روز بیستوچهارم بود که رفتیم تا سَری به مسجدجامع بزنیم و برگردیم که با تعجب دیدیم جلوی در مسجد حدود ۵۰، ۶۰ نفر شهید شدهاند. بچههایی که جلوی در مسجد جامع بودند، به من و بهروز مرادی اشاره کردند که جلو نیایید. تیربارچیها و تکتیراندازهای عراقی بادقت جلوی در مسجد را تحت کنترل داشتند و هرکس حرکتی میکرد، تیر میخورد.
از کی با بهروز مرادی آشنا شدید؟
من همان روز بیستوچهارم بهروز را دیدم و شناختم. جلوی در مسجد پر از پیکر زنها، بچهها و رزمندههایی بود که شهید شده بودند. نمیدانستیم این شهدا چطور شهید شدهاند. بعد فهمیدیم دو تیربارچی و دو تکتیرانداز عراقی از توی کوچه گلخانه همه را شهید کردهاند. آنها جلوی در مسجد را کامل به تیربار بسته بودند و دیگر کسی نمیتوانست به خیابان چهلمتری برود. تمام خیابانها را هم بسته بودند. ما داشتیم توی خیابان چهلمتری و کوی طالقانی و محلههایی که هنوز دستمان بود، با عراقیها میجنگیدیم و باید به آنجا برمیگشتیم.
به بهروز گفتم چه کار کنیم؟ گفت باید برویم سراغشان. من رفتم نگاهی به نبش کوچه کردم که بفهمم تیر از کجا میآید. آنقدر جنگیده بودیم که دیگر چریک و کارآزموده شده بودیم و میفهمیدیم تیر و ترکش از کجا میآید. به بهروز گفتم هیچ راهی نداریم بهجز اینکه از پشتبامها برویم روی سرشان. اگر از کف خیابان برویم، ما را میزنند. عدهای توی مسجد گیر افتاده بودند و عراقیها خیابان مقابل مسجد جامع را با تیربار بسته بودند. معضل این بود که نیروهای دشمن، مسجد جامع را در معرض سقوط قرار داده بودند. یعنی وقتی مرکز اصلی شهر در روز بیستوچهارم سقوط کرد، مرکز مقاومت شهر، یعنی مسجد جامع، بهشدت در معرض تهدید جدی قرار داشت. تا آمدیم بجنبیم و تصمیم بگیریم که چه کار کنیم و چه کار نکنیم، یکدفعه یک پیام از رادیو پخش و گفته شد ملت شریف ایران، خرمشهر امروز روز خونباری را پشتسر گذاشت و بههمیندلیل ما خرمشهر را خونینشهر مینامیم. این خبر که آن را از بلندگوی مسجدجامع شنیدیم، به همان شهدای جلوی مسجد مربوط میشد.
از روز اول مقاومت تا روزی که مسجد در دست رزمندگان بود، صدای اذان از بلندگوی مسجد پخش میشد. مسجد صددستگاه هم بلندگو داشت. صددستگاه را که از عراقیها پس گرفتیم، رزمندگان اذان را با بلندگو از مسجد پخش میکردند و بلندگو را بهسمت عراقیها میگذاشتند. آنها هم بهسمتش تیر میزدند. آن روز که از رادیو اعلام شد از امروز دیگر خرمشهر، خونینشهر نامیده میشود، ما دیگر قلبمان منفجر شد. گفتیم حالا چه کار کنیم؟ رفتیم روی پشتبام یکی از خانههای قدیمی آنجا ایستادیم و پوتینهایمان را درآوردیم. تمام بدنمان و لباسمان خونی بود. نمیدانم وضو گرفتیم یا تیمم کردیم. نماز ظهر و عصرمان را خواندیم و به حضرت زهرا(س) متوسل شدیم و درحالیکه گریه میکردیم، با بهروز راه افتادیم. حالوهوای خاصی داشتیم و حدود یک ربع مدام گریه میکردیم. بعد که کمی سبک شدیم، تصمیم گرفتیم برویم تیربارچی عراقی را بزنیم. آنجا فقط یک دوربین آر.پی.جی۷ داشتیم و دوربین دیدبانی نداشتیم. دوربین و بیسیمچیمان گم شده بودند. اصلاً نمیدانم بیسیم چه شد و بیسیمچی کجا رفت. دوربین آر.پی.جی۷ را برداشتم و به بهروز گفتم من دیدبانی میدهم تا عراقیها را پیدا کنم. تیربارچی عراقی هر ۲ دقیقه یا ۵ دقیقه یک رگبار جلوی مسجد خالی میکرد و بعد میرفت سیگار میکشید. هرچه ما دوربین میگذاشتیم تا آنها را پیدا کنیم، موفق نمیشدیم. البته صدای تیر را بهخوبی میشنیدیم، اما تیربارچی را پیدا نمیکردیم.
آخرین مقاومتها در خرمشهر
خرمشهر کمکم داشت سقوط میکرد و دیگر ماندن ما و رزمندگان در زیر باران گلولههای توپ و خمپاره و خمسهخمسه جایز نبود. باید تدبیری میاندیشیدیم تا جان بچهها حفظ شود.
یعنی نیروهای مدافع خرمشهر کمکم به آبادان منتقل شدند؟
بله، به آن طرف کارون رفتند.
در این مدت، از عراقیها اسیر هم گرفتید؟
در این مدت اسیر نگرفتیم، ولی روز دهم توی صددستگاه اسیر گرفتیم. نیروهای خودمان سه، چهار اسیر در کوی طالقانی گرفتند. مسئولیت اسرای عراقی بهعهده ما نبود. مسئولیتها تعریف شده بود. اسرا را به مسجد جامع خرمشهر میبردند و اطلاعاتشان را میگرفتند. البته بیشترشان سرباز بودند و اطلاعات چندانی نداشتند.
آخرین روزهای مقاومت و پایداری را چطور گذراندید؟
صبح روز سیام که بلند شدیم، از لای پرده کرکره خانههای مردم نگاه کردیم و دیدیم عراقیها توی دو، سه تا از خانههای محلهای که ما در آن بودیم، دارند ورزش میکنند. برنامهریزی کردیم و قرار شد بچهها از همان خانهای که در آن مستقر بودیم، از دو، سه محور عمل کنند. اول صبح، بیسروصدا به محلی که عراقیها بودند، رفتیم، ولی نگهبانشان ما را دید و با آنها درگیر شدیم.
توی کدام محله خرمشهر بودید؟
نزدیک کوچه گلخانه و حولوحوش نخلستان بودیم. از صبح تا ساعت ۱۰، ۱۱ در آنجا با عراقیها زدوخورد داشتیم. درگیریمان در اطراف یک خانه بود. نیروهای تکاور عراقی حدود صد نفر بودند. من رفتم که از توی ساختمان روی سر عراقیها بروم و با آنها درگیر شوم. ازطرف مقابل هم نیروهای دشمن داشتند از در ساختمان بیرون میآمدند. از جایی که توپ خورده و دیوار خراب شده بود، داخل خانه شدم و یکدفعه با عراقیها سینهبهسینه شدم. نردههای اتاق خانه مانع برخورد فیزیکیمان شد. من نارنجک توی دستم بود که تا آمدم آن را بیندازم، یک عراقی رگبار اسلحهاش را رویم گرفت، اما بیشتر تیرها به خشابهای تفنگ ژ۳ که در دستم بود خورد. یک تیر هم به پایم خورد که از پشت پایم درآمد. من هم نارنجک را انداختم در اتاقی که عراقیها توی آن بودند و سریع رفتم پشت دیوار. براثر انفجار نارنجک و ترکشهای آن، عراقیها کشته شدند. سه تا نارنجک دیگر هم داشتم. از توی راهپلهها سریع به طبقه دوم رفتم و دیدم عراقیها دارند با ما همان کاری را میکنند که من میخواستم با آنها بکنم. آنها از پلههای ساختمان دیگری بالا آمدند. من هم لب پشتبام روی نردبان نشسته بودم و داشتم میدیدم. از بدنم هم همینطور داشت خون میرفت. صبر کردم نزدیک شوند و بعد ضامن نارنجک را کشیدم. یکی، دو ثانیه آن را نگه داشتم و بعد انداختم. نارنجک زیر پای دو نفر از تکاورهایشان رفت و موج انفجار دو نفرشان را بلند کرد و آنها کشته شدند. بعد از این انفجار، بلافاصله آن خانه امن شد و دیگر کسی به آنجا نمیآمد. چون من روی ساختمان بلندتری بودم، نیروهای عراقی نمیتوانستند من را بزنند. دوتا نارنجک دیگر داشتم. از روی پشتبام پایین آمدم و به غلامی گفتم تکتیر بزن و سر عراقیها را گرم کن. عراقیها از توی خانهها فرار کردند و رفتند پشت دیوار باغی که ته کوچه بود و شروع به تیراندازی کردند. سه، چهارنفره وسط کوچه را به تیربار بستند. من با گلمحمدی و حمود ربیعی بودم. یک اسلحه اِمیک هم داشتیم. گفتم شما بنشینید با اِمیک تیراندازی کنید، طوری که آنها نتوانند سرهایشان را بالا بیاورند تا من از طرف دیگر روی سرشان بروم. آنها شروع به تیراندازی کردند، من هم پشت یک کوپه آجری رفتم که نزدیک آنها بود و یکی از نارنجکها را انداختم. نارنجک بین عراقیها نیفتاد و سمت خودم افتاد. سنگر گرفتم. بعد نارنجک دوم را برداشتم. حالا همین یک نارنجک مانده بود و اگر عمل نمیکرد، همه بچههای ما شهید یا اسیر میشدند، چون عراقیها راه را بسته بودند. آنجا یک زمین بازی بود و بهراحتی تا نخلستان دیده میشد. این طرف هم یک ساختمان بلند بود که خود من به آنجا رفته و دشمن را از آنجا عقب زده بودم و بهطورکامل پاکسازیاش کرده بودم.
عراقیها از خیابان اصلی آمدند و روی این کوچه توان زیادی گذاشتند. همه چیز منتهی به این کوچه شده بود. ما از اینجا باید دیوار به دیوار میرفتیم. بچهها مجروح شده بودند. یکی از بچهها بهنام علی عُبیدی هم شهید شده بود و وسط همان کوچه افتاده بود. به او تیراندازی کرده بودند و شکمش پاره شده بود. یک زیرپیراهن مشکی هم تنش بود. خلاصه من نارنجک را کشیدم و یک یا زهرا گفتم و آن را بهطرف مواضع دشمن انداختم. نارنجک افتاد روی سر سه، چهار نفری که پشت تیربار داشتند تیراندازی میکردند. نمیدانم رفت روی قوطی نارنجکشان یا روی تیربارشان منفجر شد. مهماتشان منفجر و جنازههای آنها به اطراف پرت شد. یکدفعه دیدم عراقیها از توی خانههای مردم و از داخل نخلستان و پشت آن دیوار، مثل مور و ملخ شروع به فرار کردند. ما هم دیگر تیر نداشتیم که آنها را بزنیم. تیر ژ۳مان تمام شده بود. نارنجک هم نداشتیم. آن نارنجک آخر، درواقع معجزه خدا بود که دشمن را منهدم کرد و موجب شکست آنها و عامل پیروزی ما در این محور شد و موجب شد حدود 10 نفر از نیروهای گروهمان جان سالم به در ببرند.
سر کوچه که رفتم، دیدم سرهنگ حسن اقاربپرست پیراهن نظامیاش را بالا زده و زیرپیراهنش را پایین کشیده و آن را پر از فشنگ ژ۳ و نارنجک کرده و دارد با عجله و سختی آنها را میآورد. حالا ما را از کجا پیدا کرده بود و از کجا فهمیده بود که مهمات نداریم، نمیدانم، بهنظرم زخمیهای قبلیمان رفته و گفته بودند اینها محاصره شدهاند و مهمات ندارند.
مسئولیت اقاربپرست چه بود؟
اقاربپرست مسئول سازماندهی نیروها بود و مهمات را به ما و نیروهای خط اول درگیری میرساند. آدم شجاعی بود. مهمات که رسید، آنها را به بچهها دادم و گفتم خشابها را پر کنید. من، هم پایم زخمی بود و هم لباسهایم پر از خون بود. منتها الحمدلله میتوانستم روی پایم راه بروم؛ البته بهسختی، آنها که وضع مرا دیدند، گفتند تو که دیگر اینطور نمیتوانی بمانی. چرا عقب نمیروی؟ گفتم میروم، کاری به من نداشته باشید. این بچهها را جمعوجور کنید، عراقیها که سمت دیگر رفتند، پنج نفر از بچهها بمانند و اینجا را حفظ کنند و بقیه بروند. من هم میروم بهداری و زود برمیگردم.
شما در خرمشهر، بقیه فرماندهان مثل جهانآرا را هم میدیدید؟
جهانآرا و بچههای خرمشهر، بیشتر در منطقه میدان راهآهن و خیابان چهلمتری بودند.
یعنی بچههای بومی در جبهههای رو به پایین خرمشهر مستقر بودند؟
یک جبههشان هم صابونپزی بود. منتها نیروهای مردمی، نیروهای متفرقه ارتش، تکاورها و دانشجوها پراکنده بودند. نیروهایی که با ما بودند، توی محور پلیس راه، کشتارگاه و صددستگاه مستقر بودند. نیروهای مردمی را هم که بهطورپراکنده میآمدند، آموزش میدانی میدادیم و بهکار میگرفتیم.
شما با جهانآرا ارتباط داشتید؟
ما همان روز اول یا دومی که به خرمشهر رسیدیم، جهانآرا را دیدیم. ایشان با موسوی بود و توضیحاتی به ما داد. ما گفتیم بیسیم میخواهیم که ایشان گفت ما خودمان هم الآن بیسیم نداریم. آن روز یک چنین ارتباطی با جهانآرا داشتیم و بعد توی شهر همدیگر را ندیدیم.
وقتی شما برای فرماندهی انتخاب شدید، ارتباط و جلساتی با هم داشتید؟
در این سی روز جنگ در خرمشهر ما اصلاً نتوانستیم همدیگر را ببینیم. جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر بود و در فکر مقابله با دشمن و انتقال مردم بخصوص زنها و بچهها به مناطق امن و هدایت نیروهای خودشان بود که حدود صد نفر پاسدار بودند. هرکسی میبایست در هر محوری که میتوانست، کار میکرد. مهم انهدام و توقف دشمن بود که همه نیروها اعم از نیروهای مردمی، سپاهی، ارتشی، بسیجی و جهانآرا برای آن، پای کار بودند.
نظر شما