شناسهٔ خبر: 35307623 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

نغمه‌های غریبانه شام غریبان

محمدصادق خسروی‌علیا-خبرنگار: سیاهی در دل شب آشوب انداخته، تاریکی هجوم آورده بر سر چنارهای بلندی که زیر آن نوای غربت و تنهایی زمزمه می‌شود.

صاحب‌خبر -

حنجره‌های سوخته غریبانه نغمه سر می‌دهند: «کس ندیده در عالم اینچنین گرفتاری/ شه رود به میدان و زن کند جلوداری...» دست‌های سینه‌زنان بالا می‌روند، انگار حاجتی را از آسمان طلب می‌کنند. روی پنجه‌های پا می‌ایستند تا دست نیازشان به اوج برسد و مچ‌ها در سیاهی محو می‌شود: «شد کشته شاها عباس علمدارت/ من به جای عباس ‌ات می‌کنم علمداری» دست‌ها از عرش به فرش می‌آیند و محکم بر سینه‌های پردرد و تکیده فرود می‌آیند؛ مثل صدای ریزش رگبار باران روی خاک تشنه‌ای.

این آدم‌ها دلسوختگان روزگار خویش‌اند که از غل و زنجیر اعتیاد، بی‌کسی و بی‌سروسامانی به اینجا پناه آورده‌اند؛ جمع کوچکی از جمعیت بزرگ طلوع بی‌نشان‌ها، معتادان بی‌پناه و کارتن‌خواب‌ها. زن و مرد ندارد؛ برای این جماعت دردآشنا، هر نوای سوزناکی چاره‌اش فقط اشک است. در حیاط ۴۰۰، ۵۰۰متری «سرای نور طلوع» گرد هم آمده‌اند تا با وجود همه تنهایی‌شان در غربت شام غریبان سهیم شوند. سوز سوگواری‌شان در محله یاغچی‌آباد، ۴۰۰دستگاه، همسایه‌ها را به مراسم پرمهرشان کشانده، آنها در جنوب تهران در قلب مصیبت اعتیاد و کارتن‌خوابی به تماشای بیداری فوج فوج آدمی ایستاده‌اند که روزی از دست رفته بودند؛ بی‌نام و نشان‌هایی که حالا مجلس سوگ اباعبدالله(ع) را زیبنده و پاک به‌دست گرفته‌اند و جمله دل‌ها را به‌دست آورده‌اند.

 امسال در مراسم شام غریبان جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها ۲خانواده که در تهران غریب هستند، حضور دارند؛ مهمانانی از جنوب که از چندماه پیش به اینجا پناه آورده‌اند. یکی از درد سیل اهواز آواره پایتخت شده و دیگری از درد نداری از شوشتر آمده. وجود آنها شام غریبان را غریبانه‌تر کرده است.

  • روایت اول: خون‌بهای سیل

 زهرا نگاهش پرخون است؛ مثل همه آدم‌های این مجلس. سرخی‌ای که می‌درخشد و از دلی پاک و طاهر حلقه زده در چشمان‌شان؛ ‌ با آن سرخی مات و هولناک که‌ زاده افیون و تباهی است، فرسنگ‌ها فاصله دارد. در گوشه خلوت در هوای اسپنداندود تکیه حسینی بی‌پناهان پای روایت زندگی هولناک او نشستم؛ روایتی غریب و پردرد. زهرا فارسی را دست و پا شکسته بلد است؛ عقیل و رستم ۷ و ۵ساله اصلا فارسی بلد نیستند. آرزو هم که هنوز یک سالش تمام نشده و نمی‌تواند حرف بزند. ازهم‌پاشیدن زندگی این زن ۳۴ساله با ۳بچه قدونیم‌قدش، خون‌بهای سیل خوزستان است. زهرا و همسرش (حمید) در حاشیه غربی اهواز زندگی می‌کردند و با فقر، بیکاری و تنگدستی همسایه بودند.

وقتی سیلاب خانه اجاره‌ای‌شان را تارومار کرد، در زادگاه‌شان ماندند تا زندگی را از نو بسازند، اما نشد. کار و کاسبی برای حمید که کارگری می‌کرد، بعد از سیلاب سخت‌تر از قبل شده بود. آنها بی‌هوا بی‌آنکه تهران را بشناسند و کسی را در این شهر پرهیاهو داشته باشند، راهی پایتخت شدند. زهرا نمی‌دانست دلیل بدخلقی‌های همسرش فقط کار نیست؛ برای او که ۱۶سالگی به خانه بخت آمده بود و تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر سواد نداشت، سخت بود که دستگیرش شود شوهرش گرفتار اعتیادشده است:

«فروردین‌ماه بعد از سیل یک‌بار حمید به‌تنهایی آمد تهران. گفت برای کار می‌رود. من هم خوشحال شدم. چه می‌دانستم خانه‌خراب می‌شویم. ۲ماه بعد برگشت به اهواز. پوست و استخوان شده بود. بدخلق و بی‌حوصله. من به عمرم تهران را ندیده بودم. همانطور که تریاک و مواد ندیده بودم. حمید به دور از چشم ما در تهران با یکی از هم‌محلی‌های‌مان که اصلا خوشنام نبود، معاشرت می‌کرد. او معتاد بود و بی‌اعتبار. حمید را هم آلوده کرده بود. ۳‌ماه پیش وقتی حمید از تهران آمد، مرا با این ۳ بچه قد و نیم‌قد به تهران کشاند. گفت آنجا خانه مبله اجاره کرده و کار دارد و...»

 درتاریکی شب اتوبوس اهواز به تهران رسید. زهرا وقتی در پایانه جنوب از اتوبوس پیاده شد، از شلوغی و بلوای شهر سرش گیج رفت: «یک لحظه فشارم افتاد. آرزو در آغوشم بود. بچه داشت از دستم می‌افتاد. سر آرزو را در دستانم گرفتم و نقش زمین شدم. چشمانم را که باز کردم، حمید مرا به مشت و لگد گرفته بود. باورم نمی‌شد. می‌گفت تو عمدا این کار را کردی تا برگردی پیش خانواده‌ات و... بدنم بی‌حس بود. درد را احساس نمی‌کردم. از آن موقع بدبختی من شروع شد. »

زهرا در بهت و حیرت بود. هیچ‌وقت شوهرش دست‌بزن نداشت. او به ترس مشکوک شده بود. تصور می‌کرد حمید هم مثل خودش به‌خاطر غربت دچار اضطراب شده و عصبانیتش را سر او خالی کرده. سعی می‌کرد با این افکار خودش را دلداری دهد و آرام کند. آن شب حمید چند قدم جلوتر از او و بچه‌ها تند تند راه می‌رفت، عقیل و رستم خواب‌آلود سکندری می‌خوردند و سعی می‌کردند به پدر برسند. زهرا هم نیمه‌جان، هنوز آرزو را در آغوش داشت: «حمید لج کرده بود. هرچه می‌گفتم فشارم افتاده، بچه را بغل نمی‌کرد. بی‌اعتنا انگار که ما با او نبودیم. سراسیمه راه می‌رفت. هوا گرم بود اما نه آنقدر که همه صورت همسرم خیس عرق شود. چه شب سیاهی بود آن شب...»

ساعت ۳نیمه شب بود. حمید که دست و پایش به لرزه افتاده بود، تاکسی دربست گرفت. زهرا در مسیر به آپارتمان‌ها و ساختمان‌های بلند شهر خیره شده بود و به این فکر می‌کرد که خانه مبله‌اش چه شکلی است. بعد ته دلش غنج می‌رفت و هرچند از حمید دلخور بود، اما با عشق نگاه به مرد پریشان‌حالی می‌کرد که جلوی تاکسی نشسته بود و در گوش راننده پچ‌پچ می‌کرد: «ما به یک میدان رسیدیم. آن وقت شب شلوغ بود. همه بساط کرده بودند.

خرت و پرت می‌فروختند. آدم‌ها خیلی درب و داغان بودند. چرت می‌زدند و سیگار می‌کشیدند. عجب جهنمی بود. حمید سریع پیاده شد رفت در میان شلوغی گم شد و سریع برگشت. با او قهر بودم و نپرسیدم چرا؟ کجا؟ و... بعد رفتیم روبه‌روی یک پارک پیاده شدیم. حمید دست بچه‌ها را گرفت و برد داخل پارک. دیگر نتوانستم سکوت کنم. گفتم: کجا نصف شبی. بیا برویم خانه. بچه‌ها خسته‌اند و... برگشت و مثل دیوانه‌ها دست انداخت پشت سرم.

موهایم را محکم در مشت گرفت. دندان‌هایش را از عصبانیت روی هم می‌فشرد. مغز سرم داشت تیر می‌کشید. مرا با همین حال کشاند داخل پارک. بچه‌ها ترسیده بودند اما او بی‌اعتنا بود. گوشه پارک نشستیم بچه‌ها گریه می‌کردند و من که گریه‌ام بند نمی‌آمد، سعی می‌کردم آنها را آرام کنم. حمید هم انگار نه انگار آن شب مثل شیطان شده بود. بسته‌ای را از جیبش درآورد و با وسیله‌ای که برای نخستین‌بار می‌دیدم، آن را دود کرد. »

آن شب زهرا متوجه شد شوهرش معتاد است. آن شب کاخ آرزوها بر سر او خراب شد: «نه خانه‌ای در کار بود و نه کار و باری. او ما را آواره کرد. ۷شبانه‌روز در بوستان زندگی که در حوالی میدان شوش بود، زندگی کردیم. خون گریه می‌کردم. نگهبان پارک برای من و این سه طفل‌معصوم غذا می‌آورد. با برخی زن‌ها که در پارک رفت‌وآمد می‌کردند، آشنا شدم. برای من و بچه‌ها غذا و لباس می‌آوردند. باورم نمی‌شد. با این حال و روز حمید فکر دله‌دزدی بود تا خرج شیشه‌اش را درآورد. »

بعد از ۷روز زن بی‌سرپناه همراه با بچه‌هایش به جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها معرفی شد. این کار را نگهبان پارک انجام داد: «ما به دور از چشم حمید از پارک فرار کردیم و آمدیم به اینجا. بعد از چند روز خبر آوردند که به‌خاطر دله‌دزدی و حمل مواد دستگیر شده. الان او زندان است و ما اینجا. از تهران متنفر بودم اما وقتی با این آدم‌های خوش‌قلب آشنا شدم، شیفته این شهر شدم. » زهرا شب شام‌غریبان از امام حسین(ع) خواست که شوهرش سربه‌راه شود و بیاید بالا سر او و بچه‌هایش.

  • روایت دوم: من حسین. ۱۳ساله؛ ۵ماه پاکی!

شام غریبان اهالی اینجا با حال و هوای پاکی عجین شده؛ بعداز مراسم عزاداری، جلسه‌ای خودمانی برگزار می‌شود که بهبود یافته‌های کارتن خواب ضمن اعلام مدت پاکی‌شان چند خاطره تکان‌دهنده از دوران سیاهی و تباهی شان تعریف می‌کنند. آن‌طرف در گوشه تکیه، عاطفه به همراه حسین ۱۳ساله‌اش، ساناز ۷ساله‌اش و زهرای ۲ساله‌اش مرا برده‌اند به ۲ سال پیش و داستان زندگی که در دروازه غار تهران رقم خورد. یکی از بهبودیافتگان پشت بلندگو از جوی‌خوابی‌اش در تابستان‌ها تعریف می‌کند و جمعیت شنونده چشمان‌شان گرد می‌شود.

اینجا عاطفه آرام در گوشم زمزمه می‌کند:« من، همسرم و پسر ۱۳ساله‌ام هر ۳ معتاد شدیم! » آنها از شوشتر آمده‌اند. ۲ سال پیش مرد خانواده ورشکست می‌شود. این سرخوردگی آنها را از دیارشان کوچاند. به تهران آمدند؛ شهری که هیچ شناختی از آن نداشتند:« پول کمی داشتیم. از ترمینال سوار یک تاکسی شدیم. همسرم (احسان) به راننده گفت: این مقدار پول دارم ما را ببر جایی که بتوانم با آن خانه‌ای اجاره کنیم. راننده ما را آورد به دروازه غار. »

احسان پیک موتوری شد و عاطفه با دستفروشی کمک‌خرج او: «رفیق ناباب افتاد پای شوهرم. واقعا ما چون ندیده بودیم نمی‌دانستیم مواد چقدر می‌تواند خانمان‌سوز باشد. نخستین بار که هروئین مصرف کرده بود آن را به خانه آورد. ما هر دوی‌مان به‌شدت افسرده بودیم. او بعد از مصرف مواد سرخوش شده بود و می‌خواست من را هم در این سرخوشی شریک کند. به من پیشنهاد داد اما می‌ترسیدم به او گفتم تنگی نفس دارم می‌ترسم بمیرم. اما وسوسه‌ام کرد. بالاخره مصرف کردم. بعد از آن هر دوی‌مان برای تسکین درد و رنج‌های‌مان مواد مصرف می‌کردیم. یکی کار می‌کرد برای یک نان بخور و نمیر و دیگری کاری می‌کرد تا مواد تهیه کند. »

مرد خانواده دوام نیاورد. او اعتیادش اوج گرفت و دیگر نتوانست کار کند. احسان یک سال بعد به دله دزدی و کارتن خوابی روی آورد و عاطفه به تنهایی با دستفروشی نمی‌توانست از عهده نگهداری بچه‌ها و خرج مواد بر آید: «۶‌ماه پیش همسایه‌ها با بهزیستی تماس گرفتند. مأموران آمدند و جگر گوشه‌هایم را از من گرفتند و خودم نیز به جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها برای ترک معرفی شدم. ۱۵روز بچه‌هایم را ندیدم تا به‌خودم آمدم. » عاطفه ترک کرد درحالی‌که هنوز شوهرش یک کارتن خواب است:« فکر کنم الان در زندان باشد از او بی‌خبرم...» یک‌ماه از ترک اعتیاد عاطفه می‌گذشت که متوجه شد پسر ۱۳ساله‌اش حسین هم معتاد است! «کاش می‌مردم و چنین روزی را نمی‌دیدم. وقتی مددکاران بهزیستی از اعتیاد حسین باخبرم کردند دنیا روی سرم خراب شد...»

حسین نوجوانی قد بلند و خنده‌روست. خوش سر و زبان و مهربان. هر چه واکاوی کنی ردی از اعتیاد در او نمی‌بینی. در مورد ۶ماهی که مواد مصرف می‌کرده می‌گوید:« مواد روزگار ما را سیاه کرده بود. اما پدر و مادرم عین خیال‌شان نبود، من هم وسوسه شدم امتحان کنم. نخستین بار در حمام مصرف کردم. آنها مرا می‌فرستادند تا برای‌شان از همسایه مواد بخرم از این فرصت استفاده کردم و چند گرم برای خودم خریدم. این طوری من هم آلوده شدم. » حالا عاطفه و حسین با ۵‌ماه پاکی در کنار ساناز و زهرا کوچولو هستند؛ خانواده‌ای که گذشته را مثل کابوس می‌بینند و از آن فاصله گرفته‌اند. هنگام روضه تنهایی حضرت رقیه(س) در کنج خرابه فرا رسیده و عزاداران زانوی غم بغل گرفته‌اند:« توی دنیا بی‌بابا زنده بودن جا نداره/ الهی نباشه دختری که بابا نداره...» ساناز در طول گفت‌وگو با خانواده‌اش، یک کلمه هم حرف نزد فقط شنید و در فکر فرو رفت. اما حالا میان این روضه بغضش ترکیده، دست‌های کوچکش را مشت کرده و به زانوی مادر می‌کوبد:« فردا منو ببر پیش بابا...»

برچسب‌ها:

نظر شما