شناسهٔ خبر: 34860431 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

​تاملی بر یک شعر علی قنبری؛

دیدار دو متعال در «هفتکل»

شاعر شگفت‌زده و مضطرب نیست؛ گویی ملاقات با مردگان، امری رایج است و این حس و حال، در همان سطر نخستین، مفهوم سنگین و قاطع مرگ را به چالش می‌کشد.

صاحب‌خبر -
 
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- هادی حسینی‌نژاد: گاهی خواندن یک شعر کوتاه (برخلاف مجموعه‌های صدمن کاغذی که این سال‌ها، کرورکرور در بازار‌ کتاب ریخته‌اند) چنان به عمقت می‌کشاند که از آن رهایی‌ات نیست. به‌راستی چه شاخصه‌ای می‌تواند چنان عمق مکنده‌ای را در چند سطر ایجاد کند؛ گردابی که جز فرورفتن در آن گریزی نداشته باشی؟...
 
دیروز سیروس رادمنش را دیدم، در «هفتکل»
کنار پنجره‌اش ایستاده بود، و سیگار می‌کشید
وقتی مرا دید، زل زد به چشم‌هایم، و گفت:
«بیا جوک بسازیم، به قدرت یک صوفی
چرا که ما هرکدام یک متعال‌ایم.»
و پرسید: «آیا باید پنجره‌ها باز شوند
چون که اینجا، آنجا نیست؟»
بیرون باران می‌بارید مثل رشت
سیگار تعارفم کرد و گفت:
«تو فکر می‌کنی که رنج
چون رنگین کمانی در آسمان
شعر را قلقلک می‌دهد؟»
گفتم: «نمی‌دانم»
گفت: «ما همه‌چیز می‌دانیم
به‌خاطر همین است که رنگ پریده‌ایم
ما همه، من، تو، خدا، همکارانش
و غنچه‌هایی که شکفته نمی‌شوند»
گفتم: «سیروس عزیز!
آنچه مرگ به تو داده مهم‌تر است
یا آنچه مرگ از تو گرفته؟»
گفت: «علی عزیزم! مردم نمی‌میرند
مردم از دست می‌دهند»
*

این سروده از علی قنبری، شعری سخت-ساده است؛ ساده در ساختار و زبان و سخت در پیچ و خم‌های پرمخاطره‌ای که ذهن و روح مخاطب با آن‌ها درگیر می‌شود. نوعی رئالیسم جادویی است که در شعر تجلی یافته: شاعر، روز گذشته سیروس رادمنش (1387-1334) را دیده است؛ رادمنشی که 10 سال از مرگ او گذشته اما شاعر در شرح این دیدار، به قدری قاطع و جدی است که مخاطب را به تردید می‌اندازد؛ آنقدر که «دیروز» او را دیده و نه «دیشب» که شائبه به‌خواب دیدن در کار نباشد. حتی شاعر، خود نیز از این دیدار ناممکن، شگفت‌زده و مضطرب نیست؛ گویی ملاقات با مردگان، امری رایج است و این حس و حال، در همان سطر نخستین، مفهوم سنگین و قاطع مرگ را به چالش می‌کشد.

سیروس در کنار پنجره‌اش ایستاده، سیگار می‌کشد و با طنزی معنادار لب به سخن می‌گشاید: «بیا جوک بسازیم...» چرا جوک؟ به این خاطر که مرگ، برای سیروس اتفاق جدی‌ای نیست؛ مرگ برای شاعر آنقدر مساله پیش پا افتاده‌ای است که می‌تواند در عین مردن، سنگینی‌اش را وقعی نگذارد و بخندد؛ و حتی بخنداند. و نه تنها مرگ؛ که هیچ چیز برای شاعر، قطعیت ندارد، کامل نیست و قابل خندیدن است؛ آنچنانکه خود و دوستِ شاعرش را دو متعال بخواند.

«و پرسید: آیا باید پنجره‌ها باز شوند/ چون که اینجا، آنجا نیست؟» این سطر ناگهان فرسنگ‌ها فاصله را بین دو شاعر پدیدار می‌کند؛ طوری که انگار هر شاعر بر سیاره‌ای ایستاده که گردش بر مدار دور و دراز کهکشانی، لحظاتی مقابله آن دو را ممکن کرده است. ساده‌دلانه می‌پرسد آیا برای تداوم ارتباط، باید پنجره‌ها باز باشند؟ و بعد این سطر «بیرون باران می‌بارید مثل رشت» که جهان زندگان را «بیرون» می‌خواند و جهان مردگان را «درون»!

«تو فکر می‌کنی که رنج/ چون رنگین کمانی در آسمان/ شعر را قلقلک می‌دهد؟» سیروس در این این پرسش تامل برانگیز، رنجِ خود را آشکار می‌کند؛ رنجی که پشت طنز و خوشدلی ظاهری‌اش پنهان بوده است. اما رنج از چه؟ «ما همه‌چیز می‌دانیم/ به‌خاطر همین است که رنگ پریده‌ایم/ ما همه، من، تو، خدا، همکارانش/ و غنچه‌هایی که شکفته نمی‌شوند» وجه تشابه شاعر، خدا و غنچه‌هایی که آرزوی شکفتن را به گور برده‌اند، چیست؟

جایگاهِ شاعر مرده و فضیلتی که گویا بعد از مرگ به آن دست‌یافته، برای شاعر زنده شگفت‌آور است. چطور ممکن است مرگ که عدم است و نیستی، بر او این‌همه افزوده باشد؟: «...آنچه مرگ به تو داده مهم‌تر است/ یا آنچه مرگ از تو گرفته؟» و در دو سطر آخر، شاعر مرده از رنج خود پرده برمی‌دارد: «از دست دادن». می‌گوید: «مردم نمی‌میرند/ مردم از دست می‌دهند».

گاهی خواندن یک شعر کوتاه (برخلاف مجموعه‌های صدمن کاغذی که این سال‌ها، کرورکرور در بازار‌ کتاب ریخته‌اند) چنان به عمقت می‌کشاند که از آن رهایی‌ات نیست. به‌راستی چه شاخصه‌ای می‌تواند چنان عمق مکنده‌ای را در چند سطر ایجاد کند؛ گردابی که جز فرورفتن در آن گریزی نداشته باشی؟ پاسخ ساده است: فلسفه. شاعر قطعا فیلسوف نیست -از این بابت باید خوشحال باشیم زیرا در این‌صورت احتمالا باید قید احساس و تخیل شاعرانه را می‌زدیم- اما شاعری که زیست فلسفی نداشته باشد؛ آنچنانکه ذهن و روحش با مفاهیم و تصاویر و روایت‌ها گره برندارد، شاعری معمولی است که جز به معجزه زبان –بخوانید زبان‌بازی- نمی‌تواند کلمه‌ای بر کلمه‌ای بگذارد تا سرآخر شعری از او سر بزند که از هزاران شاعر معمولی دیگر نیز سر می‌زند.

علی قنبری؛ این لحظات را زیسته، این دیدار ناممکن را داشته؛ همین دیروز در هفتکل! یک‌جور مکاشفه شاید؛ یا سفر ماورای ماده. به همین خاطر است که از این دیدار، مضطرب و متعجب نیست؛ گویی امری معمول و با سابقه برایش بوده است. مانند سفر دانته در کمدی الهی به دنیای پس از مرگ و ملاقات با دوزخیان؛ سفری که اینگونه آغاز می‌شود:
«در نیمه راه زندگانی، خویشتن را در جنگلی تاریک یافتم. آن‌وقت ویرژیل به‌ راه افتاد و من در دنبالش روان شدم. «شما که داخل می‌شوید، دست از هر امیدی بشویید». و پیرمردی سپیدموی، سوار بر زورقی به‌سوی ما آمد و بانگ زد: «وای بر شما، ای ارواح تبهکار!» زادگان تبهکار آدم، خویشتن را از کرانه به ‌درون رود افکندند...»

نظر شما