سرویس تاریخ جوان آنلاین: اصغر جمالیفر از یاران دیرین و صمیمی شهید محمد منتظری و صاحب ناگفتههایی فراوان از سیره اوست. او در گفتوشنود با «جوان» به شمهای از این خاطرات ناب اشاره کرده است. امید آنکه تاریخپژوهان و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
از چه زمانی و چطور با شهید محمد منتظری آشنا شدید؟
سال ۱۳۵۳ که به آلمان رفتم، در کنار درس خواندن، در انجمن اسلامی فعالیتهای سیاسی و فرهنگی هم انجام میدادم. آن روزها بچههای انجمن اسلامی از شخصیتهای مختلفی برای سخنرانی دانشجویان دعوت میکردند. از امام موسی صدر گرفته تا صادق قطبزاده و دکتر چمران. گهگاهی در این جلسات مسئله لبنان را هم مطرح میکردند که در لبنان حرکت محرومین به وجود آمده و اینها در کنار فلسطینیها مبارزه میکنند. در یکی از همین جلسات وقتی با دکتر چمران صحبت کردم تصمیم خودم را گرفتم که به لبنان بروم و در آنجا مبارزاتم را ادامه دهم. چون ما بهطور کلی معتقد بودیم انقلاب اسلامی منحصر به ایران نیست و اسلام جهانشمول است. به لبنان که رفتم یک روز در منطقه شیاح، دکتر چمران به من گفت: یک افغانی میخواهد با تو ملاقات کند. آن فرد افغانی آمد و با هم سلام و علیک کردیم. بعد پرسید: «اهل کجا هستی؟» جواب دادم: «من هم افغانی هستم.»، چون در آنجا بهخاطر شرایط باید یک مقدار اطلاعاتی رفتار میکردیم. مدتی که از این آشنایی گذشت، متوجه شدم ایشان آقای محمد منتظری است. به او اعتراض کردم که چرا خودت را اینطور معرفی کردی؟ گفت: خب تو هم خودت را همینطور معرفی کردی!
از چه زمانی و چطور با شهید محمد منتظری آشنا شدید؟
سال ۱۳۵۳ که به آلمان رفتم، در کنار درس خواندن، در انجمن اسلامی فعالیتهای سیاسی و فرهنگی هم انجام میدادم. آن روزها بچههای انجمن اسلامی از شخصیتهای مختلفی برای سخنرانی دانشجویان دعوت میکردند. از امام موسی صدر گرفته تا صادق قطبزاده و دکتر چمران. گهگاهی در این جلسات مسئله لبنان را هم مطرح میکردند که در لبنان حرکت محرومین به وجود آمده و اینها در کنار فلسطینیها مبارزه میکنند. در یکی از همین جلسات وقتی با دکتر چمران صحبت کردم تصمیم خودم را گرفتم که به لبنان بروم و در آنجا مبارزاتم را ادامه دهم. چون ما بهطور کلی معتقد بودیم انقلاب اسلامی منحصر به ایران نیست و اسلام جهانشمول است. به لبنان که رفتم یک روز در منطقه شیاح، دکتر چمران به من گفت: یک افغانی میخواهد با تو ملاقات کند. آن فرد افغانی آمد و با هم سلام و علیک کردیم. بعد پرسید: «اهل کجا هستی؟» جواب دادم: «من هم افغانی هستم.»، چون در آنجا بهخاطر شرایط باید یک مقدار اطلاعاتی رفتار میکردیم. مدتی که از این آشنایی گذشت، متوجه شدم ایشان آقای محمد منتظری است. به او اعتراض کردم که چرا خودت را اینطور معرفی کردی؟ گفت: خب تو هم خودت را همینطور معرفی کردی!
محمد منتظری چطور به شما اطمینان و نامش را فاش کرد؟
این مسئله تقریباً دو، سه ماهی طول کشید. تمام کارهای چاپی حرکت محرومین و هر متنی را که میخواستند به زبان فارسی چاپ شود، به عهده من بود. محمد منتظری هم در همین زمینه کار میکرد، لذا به مرور زمان هر روز با محمد بیشتر آشنا شدم تا اینکه به خانهای رفتم که محمد منتظری اجاره کرده بود. آنجا فهمیدم او کیست. محمد منتظری فردی بود که واقعاً جهانشمول کار میکرد. ناسیونالیست نبود، بلکه اینترناسیونالیست بود و تلاش میکرد تمام نیروها را جذب کند و هر نیرویی را هم که به درد میخورد جذب میکرد. من هم، چون نیروی تازهای بودم خواست مرا محک بزند که به درد میخورم یا نه؟ لذا به همین خاطر خواست من را ببیند.
شما از قبل با ایشان و پدرشان آشنایی داشتید؟
آقای منتظری را به عنوان یک روحانی و زندانی سیاسی میشناختم، اما هیچگونه ارتباطی با ایشان نداشتم، چون من از همان ابتدا تنهایی حرکت کردم.
شهید محمد منتظری چطور شخصیتی داشت؟
محمد آدم بسیار دست و دلباز، باتقوا و مبارزی بود. با اینکه همیشه پول در دستش بود ولی پول برایش اهمیتی نداشت. هروقت دستور میداد سفرهای را برای بچهها بچینند، خیلی پر و پیمان بود. البته همان اوایل این مسئله باعث شد برایم ابهام به وجود آید که یک آدم مبارز چطور اینقدر ولخرجی میکند و این پولها از کجا میآید؟ این جریان ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح زود محمد منتظری گفت: «ابوحنیف! بلند شو برویم جایی. کار دارم.» بعد پرسید: «صبحانه خوردی؟» به دروغ گفتم: «بله.»، چون میخواستم ببینم خودش چطوری صبحانه میخورد. وقتی مطمئن شد من صبحانه خوردهام، گفت: من صبحانه نخوردهام و رفت یک دانه نان گرد خرید و یک تکه پنیر گرفت و به نان مالید و مثل ساندویچ شروع کرد به خوردن. تمام که شد گفتم: «محمد! من صبحانه نخوردهام.» گفت: «چرا به من نگفتی؟» گفتم: «میخواستم ببینم وقتی تنها هستی چه میخوری.» در آنجا بود که خیلی با او ایاق شدم. حتی در آلمان هم هرجا میرفتیم، در همان ایستگاه راهآهن پنیر و گوجهفرنگی میگرفتیم و با هم میخوردیم. محمد منتظری واقعاً سادهزیست بود. وقتی هم که شهید شد، یک خانه ۹۰ متری از او باقی ماند که آن را هم پدرش برایش خریده بود.
از فعالیتهای مبارزاتی که به همراه شهید محمد منتظری پیش از پیروزی انقلاب انجام دادهاید، خاطرهای دارید؟
یک روز محمد منتظری به من گفت: در مکه به کتاب نیاز داریم و لازم است کتاب حکومت اسلامی و ولایت فقیه امام را چاپ کنی. من ۲ هزار نسخه از این کتابها چاپ کردم که برای انتقال بین خودم، خانم دباغ، علی جنتی و محمد غرضی تقسیم شد. در آن سفر من با پاسپورت تقلبی به عنوان تبعه بحرین سوار هواپیما شدم و با وسایلم به کویت و از آنجا به مکه رفتم. از جمله اقدامات ما در مکه شعارنویسی روی دیوارها بود. یکی از خاطرات خوبی که از آن سفر دارم این است که تصمیم گرفتیم عکس شاه را روی دیواری که به شیطان سنگ میزنند، نصب کنیم و، چون در اینجور کارها من ید طولایی داشتم قرعه به نام من افتاد. مردم اعمال خود را انجام میدادند لذا در آن محوطه سنگی بود که به من میخورد، با اینحال عکس را چسباندم و برگشتم. این اولین باری بود که چنین اتفاقی در مکه افتاد و شرطههای عربستان سعودی اطلاع نداشتند و مبهوت شدند.
بعد از پیروزی انقلاب و بازگشت به کشور چه شد که فعالیتتان را با محمد منتظری ادامه یافت؟
چهارم اسفند که فرودگاهها باز شدند، من با اولین پرواز از آلمان به ایران آمدم. بعد از دیدار با خانوادهام، سراغ محمد منتظری را گرفتم. گفتند: «در پادگان جمشیدیه است.» رفتم آنجا و با او صحبت کردم. بعد هم که محمد منتظری سپاه را تشکیل داد من در کنارش شروع به فعالیت کردم.
برخی معتقدند فعالیت سالهای اول شما و شهید محمد منتظری در کشور نوعی هرجومرج را بهوجود آورده بود؟
هر انقلابی که به وجود میآید، طبیعی است که یکسری برخوردهایی صورت گیرد و برخی عبارت هرجومرج را به کار ببرند. به عنوان مثال وقتی مهندس بازرگان خواست اعضای هیئت دولت را انتخاب کند، به جای استفاده از روحانیون و کسانی که در انقلاب نقش داشتند افرادی، چون صباغیان، امیرانتظام و ابراهیم یزدی را به عنوان اعضای اصلی کابینهاش انتخاب کرد. همین مسئله باعث شد محمد منتظری به مهندس بازرگان اعتراض کند و بگوید این افرادی که شما انتخاب کردهاید، بعضیهایشان انقلت دارند. هرچند آقای بازرگان در پاسخ به محمد منتظری گفت: «شما جوجه کمونیستها دارید به ما درس میدهید؟ من گشته و سه تا آدم پاک پیدا کردهام. پاکتر از اینها وجود ندارد!» خب اسم این انتقاد را گذاشتند هرجومرج و به ما انگ آنارشیست، تندرو، هرجومرجطلب دادند. در حالی که این انتقاد اسلامی و امربهمعروف و نهیازمنکر بود. ما انقلاب کردیم که انقلابیون در رأس امور باشند و معتقد بودیم در غیر این صورت انقلاب به انحراف کشیده خواهد شد که در مقطعی هم کشاندند، اما امام جلویشان را گرفت.
گویا پس از انقلاب یک بار شما بدون پاسپورت از کشور خارج میشوید و مقصود از هرجومرجطلبی این نوع حرکتها بوده است؟
وقتی جلود به اتفاق ۷۰ نفر وارد ایران شد حسین مصطفوی (خمینی) جلود و ۷۰ نفر هیئت همراهشان را به هتل لاله (شرایتون) برد و آنجا اسکان داد تا به دیدار حضرت امام بروند. آن زمان به خاطر آنکه سید مهدی هاشمی، سید هادی هاشمی و احمد منتظری برادر محمد و نهضت آزادی پیش آیتالله منتظری سعایت محمد را کرده بودند، محمد به دستور آیتالله منتظری در بیت ایشان در قم زندانی بود. محمد نسبت به پدرش خیلی احترام قائل بود و حرف او را گوش میداد. به هر صورت محمد، چون مدتی آنجا بود به من زنگ زد و گفت: «ابوحنیف! جلود آمده است. هوای او را داشته باش و او را این طرف و آن طرف ببر.» من هم، چون آن موقع مسئول سپاه بودم، باید مراقبت میکردم و او را جاهایی که میخواست میبردم. جلود کارهایش که تمام شد و خواست برگردد، به من گفتند امکان دارد هواپیمای او را بزنند. من هم به بچههای سپاه و بچههای خودمان ژـ ۳هایی که فشنگ نداشت دادم که در فرودگاه مانور بدهند. موقعی که وارد شدم، دیدم هواپیمای جلود بلند شد و رفت. از سعد مژده که نماینده قذافی در ایران بود سؤال کردم: «چرا هواپیما پرواز کرد؟ چرا شما نرفتید؟» گفت: «رفتند که هواپیما را چکآپ کنند که چیزی در آن نباشد.» آنجا خیلی به من برخورد. گفتم: «در کشور خودمان هواپیما را چک میکنند.» وقتی هواپیما نشست، یک تصمیم سریع گرفتم و رفتم پیش آقای سعد مژده و گفتم من خسته شدهام و میخواهم سفری به لیبی بروم و برای اولین بار ارتباطم با اینها برقرار شد. من و ابوشریف با جلود سوار هواپیما شدیم و اولین صندلی را هم به ما دادند. قذافی یک کلاشنیکوف به ابوشریف هدیه داد و او پیاده شد و همه بچهها سوار شدند و هواپیما پرواز کرد. آن زمان هیچ وسیلهای هم همراهم نبود. همان جا از من عکس گرفتند و یک پاسپورت لیبیایی به من دادند و ۱۰ روز مهمان لیبی بودم. در لیبی، چون مورد وثوق آنها بودم خیلی جاها رفتم و مصاحبه کردم. البته درباره مفقود شدن موسی صدر هم بررسیهایی کردم و اطلاعاتی به دست آوردم. این اسمش هرجومرجطلبی نبود بلکه یک حرکت انقلابی بود.
در بازگشت به ایران مشکلی برایتان بهوجود نیامد؟
موقعی که میخواستم به ایران برگردم، چون پرواز مستقیم نبود، مجبور شدم به یونان بروم و از آنجا به ایران بیایم. در یونان کنفرانسی بود که لیبیاییها و احزاب مختلف شرکت کرده بودند. یکی از کسانی که همراه من بود، گفت: «از ایران کسی شرکت نکرده. شما بیا و از طرف ایران صحبت کن.» من نپذیرفتم و گفتم: «بدون اجازه امام نمیتوانم حرف بزنم و خودم هم که عددی نیستم، اما میتوانید به عنوان مهمان اسمم را بیاورید.» کنفرانس که تمام شد، از یونان برایم بلیت تهیه کردند و تنها سوار هواپیما شدم و به تهران آمدم. در فرودگاه تهران، چون ویزا نداشتم، پاسپورتم را ضبط کردند و با وزارت امور خارجه و ابراهیم یزدی تماس گرفتند که یک لیبیایی آمده است و ویزا هم ندارد. تکلیف چیست؟ من خودم را به عنوان نیروی جنگنده معرفی کردم، چون ما به نیروهای فردی خودمان در سپاه میگفتیم نیروهای جنگنده، اما آنها تصور میکردند منظور من از نیروی جنگنده هواپیمای جنگنده است. خلاصه به آنها دستور داده شد که پاسپورتش را نگه دارید و خودش را رها کنید.
علت پایان همکاریتان با شهید محمد منتظری چه بود؟
در یکی از سفرهایی که محمد منتظری تصمیم گرفت به لیبی برود ۶۰، ۷۰ نفر را انتخاب کرد و خرج همه را هم لیبی داد. البته دولت موقت در این سفر مشکلاتی برایمان بهوجود آورد، اما بالاخره موفق شدیم اول به سوریه و از آنجا به لیبی رفتیم. در لیبی کنفرانسی تشکیل داده بودند که حافظ اسد، یاسر عرفات، قذافی و رئیسجمهورهای آفریقایی در آن سخنرانی میکردند. قذافی سخنرانی افتتاحیه را انجام داد و به عنوان سخنران دوم از محمد منتظری دعوت کرد. محمد در آن سخنرانی مهم گفت: «شلغم و چغندر را هر جا بیندازید طوری نمیشود، اما انقلاب مثل قوطی کنسرو است. تا وقتی در آن باز نشده است سالم میماند، ولی به محض اینکه درش را باز کردید، اگر مراقبت نکنید میکروبها نفوذ و فاسدش میکنند. آقای قذافی! مراقب این نفوذ باشید. نفوذ میکنند و انقلاب شما را از بین میبرند.» و دیدیم چطور نفوذ کردند و انقلاب لیبی را از بین بردند. من، محمد منتظری، آقای رحیمیان، سعید منتظری و احمد کفعمی از آنجا به فرانسه رفتیم و بقیه با هواپیما به ایران برگشتند. از فرانسه که برگشتیم در فرودگاه آقای رحیمیان، سعید منتظری و آقای کفعمی از گیت رد شدند ولی دوباره من و محمد را دستگیر کردند و به پاسگاه فرودگاه بردند و سین جیم کردند و گفتند شما تحت تعقیب هستید. پرسیدیم حکم دادستانی کو؟ یک حکم کذایی هفت ماه پیش را که باطل شده بود آوردند و نشان دادند. شروع کردیم به جدل که دیدیم دو تا از بچههایمان آمدند و خیلی راحت همه را خلع سلاح کردند! یکی از آن دو نفر مرحوم روشن بود که ما را سوار ماشین کرد و اتوبان را هم برعکس رفت. سفر بعدی محمد منتظری به اسپانیا رفت که دیگر من همراهش نرفتم. بعد هم محمد منتظری کاندیدا شد و به مجلس رفت، من هم جبهه آزادیبخش مستضعفین را راهاندازی کردم. وقتی محمد به مجلس رفت، نوع برخوردش مجلسی شد و بهتدریج با شهید بهشتی همراه شد و با هم آشتی کردند.
شما از خبر شهادت محمد منتظری چگونه مطلع شدید؟
من و محمد منتظری و چند نفر دیگر در طبقات مختلف خانهای در خیابان مطهری امروز، روبهروی خیابان امیر اتابک که پیشتر مصادرهاش کرده بودم، اقامت داشتیم. روز هفتم تیر سال ۱۳۶۰ کلاهی چندین بار به محمد منتظری تلفن زد و اصرار کرد که شما باید در جلسه آن روز حزب شرکت کنید. چون جلسه در زمینه مسائل اقتصادی و بسیار مهم است. آن روز، چون محمد ساعت ۹ با بچههای افغانی جلسه مهمی داشت، به من گفت: میروم حزب و برمیگردم و بعد میرویم پیش بچههای افغانی. ما هم خانه نشستیم و منتظر بودیم که حادثه اتفاق افتاد و خبر که رسید من به آنجا رفتم. فردای آن روز وقتی جنازه محمد را دیدم سالم بود و معلوم میشد موقع آواربرداری صدمه خورده است. درواقع خیلیها اینطوری از بین رفتند. البته شهید بهشتی همان اول حادثه شهید شد، اما خیلیها بعداً شهید شدند. بعد هم که تشییع جنازه بود و محمد را در قم دفن کردند و ما پس از مراسم به تهران برگشتیم. من از زمانی که در لبنان بودیم تا زمان شهادت کنار محمد بودم لذا بعد از او تنها شدم. هیچ وقت هم سعی نکردم از این موقعیت سوءاستفاده کنم، در حالی که امثال سید مهدی هاشمی به محمد خیانت کردند. هرچه امکانات را که لازم داشتند از محمد گرفتند و بعد به او پشت کردند.
بعد از گذشت سالها برخوردهای تند محمد منتظری با شهید محمد بهشتی را مناسب میدانید؟
نگویید تند. تندی کفر است. حقیقت این است که وقتی امام (ره) میگوید کسانی که میگویند جمهوری دموکراتیک خائن هستند، محمد مطلب را میگیرد، بقیه نمیگیرند. اگر حضرت آقا پیام میدهد و میگوید به صحنه بیایید و آقایان نمیآیند، اگر یک نفر خودش جلو بیاید و حرکت کند، جمع نمیپذیرد و میگویند تندروست. مثالی میزنم: «ببینید این ثروتهای بزرگ چطور انباشته شدهاند. من احتمال این را که اینها حقوق شرعی خود را پرداخته باشند حتی در مورد یک نفرشان هم نمیدهم و در موردی اگر تمام اموالشان هم گرفته شود، باز از لحاظ شرعی بدهکارند. امام خمینی» من بر مبنای این حکم بسیاری از خانهها را مصادره کردم. حتی از ثروت پدری خودم هم گذشتم و نگرفتم، چون همه ثروتهایی که اینها به دست آوردهاند، اینگونه است. آقای مستوفیالممالک و اجداد بنده هیچ کدامش را پرداخت نکردهاند، بنابراین املاکی که به ما رسیده است هیچ کدامش حلال نیست و همهاش را به خودشان واگذار کردم. البته اگر قصد تجدید چاپ نشریه پیام شهید را داشته باشم مطالب مربوط به شهید بهشتی را دیگر منتشر نمیکنم.
چرا بعضی از مطالبی که در گذشته در نشریه «پیام شهید» چاپ کردید، امروز تجدید چاپ نمیکنید؟
هر زمانی برخورد مناسب خودش را میطلبد و این امری طبیعی است. آن موقع اول انقلاب بود و شرایط، آن برخوردها را ایجاب میکرد، ولی الان دیگر ایجاب نمیکند. اگر بخواهیم همان برخوردهای اول انقلاب را داشته باشیم، نه جامعه میپذیرد، نه صلاح است، چون ممکن است دشمن استفاده کند و صدمهای بزند که نظام ما از بین برود. ما در نشریه پیام شهید به شهید بهشتی بدون رودربایستی خیلی اهانت کردیم. حرف هم بر سر این بود که محمد منتظری به اعضا و عملکرد دولت موقت خیلی انتقاد داشت، اما دکتر بهشتی این انتقادات را نمیپذیرفت؛ لذا با توجه به اقدامات دولت موقت محمد منتظری خیلی تلاش کرد بهشتی را برگرداند. بهشتی هم وقتی متوجه موضوع شد که دیگر کار از کار گذشته بود لذا در سخنرانی آخرش گفت: «ما فکر میکردیم بازرگان به درد میخورد، ما در آن زمان، چون کسی را نداشتیم از روی اضطرار او را انتخاب کردیم.» هر وقت از من در مورد آن دو شهید سؤال میکنند میگویم آنها دو برادر بودند مثل سلمان و ابوذر که هر دو در خط پیغمبر (ص) بودند. این دو تا هم هر دو در خط امام بودند، منتها از لحاظ روشی با هم تفاوت داشتند. درنهایت هم در کنار هم به فیض شهادت نائل شدند.
نظر شما