شناسهٔ خبر: 33701303 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه فرهیختگان-قدیمی | لینک خبر

نگاهی به حاد واقعیت آمریکایی در ۳ فیلم سینمایی

صنعت تولید و توزیع معنا

صاحب‌خبر - ژان بودریار توصیفی جالب نظر از آمریکا دارد که فقراتی از آن به‌عنوان مقدمه این بحث نقل می‌شود.آمریکا نه رویاست و نه واقعیت. نوعی حاد واقعیت [Hyperreality] است زیرا آرمانشهری است که از همان ابتدا طوری رفتار کرده که انگار پیشاپیش تحقق یافته است.(1) آمریکا نه اصل و نسبی را پرورش می‌دهد و نه اصالتی اسطوره‌ای را؛ هیچ گذشته و حقیقت بنیادینی ندارد. در زمان حال دائمی زندگی می‌کند. در وانمود دائمی، در زمان حال دائمی نشانه‌ها زندگی می‌کند.(2) فرهنگ، ارزش و معنا از طریق رسانه و سینما ساخته می‌شود و در زندگی انسان‌ها نمود پیدا می‌کند. «در آمریکا سینما حقیقی است، زیرا کل فضا و شیوه زندگی سینمایی است.(3) تصویر سینمایی یا رسانه‌ای در کل، تصویری است که در واقعیت رخنه‌کرده و آن را قالب ریخته، تنها برای تحریف‌کردن واقعیت است که خود را با آن همسان می‌سازد، یا به بیان بهتر، ناشی از اینکه تصویر واقعیت را در راستای اهداف خود اخذ کرده، تا حدی از واقعیت پیشی می‌گیرد که امر واقعی دیگر مجالی برای پدید‌آمدن نخواهد داشت.(4) مبتنی‌بر نظر بودریار، این‌گونه است که آمریکا معنا را تولید می‌کند و در اذهان جای می‌نهد، هالیوود هیمنه آمریکا در اذهان جهانیان است. برای بحث و تبیین این موضوع، چند فیلم را مورد بررسی قرار می‌دهیم. غیرقابل تصور (Unthinkable) فیلم روایتگر داستان یک جوان عرب مسلمان است که به آمریکا مهاجرت کرده و اینک تحت تاثیر جریان‌های افراطی، طبق ادعا، در سه نقطه آمریکا بمب اتمی کار گذاشته است. او خود را در معرض بازداشت نیروهای امنیتی قرار می‌دهد. پس از آنکه بازجویی‌های مرسوم برای یافتن بمب‌ها جواب نمی‌دهد، مقامات برای حصول نتیجه به‌دنبال یک بازجوی معروف (با بازی درخشان ساموئل. ال جکسون) می‌روند. او که در‌حال حاضر پستی در هیچ‌یک از سازمان‌های رسمی ایالات متحده ندارد با شرط داشتن آزادی عمل و اختیار تام، قبول می‌کند برای بازجویی از جوان عرب اقدامات لازم را انجام دهد. او به طرق گوناگون جوان عرب را شکنجه می‌کند. (ناخن‌هایش را می‌کشد، انگشتانش را له کرده و می‌برد، به او برق وصل می‌کند، از غرق مصنوعی استفاده می‌کند و...) در این میان مامور فدرال (با بازی کری. آن ماس) و نیروهای ارتش (نماد حفاظت از دموکراسی) با اقدامات او که در تضاد ارزش‌های آزادی‌خواهانه و حقوق‌بشری است، مخالفت می‌کنند؛ اما برای جلوگیری از اقدامات او قدرت لازم را ندارند. مساله‌ای که در پلان‌های گوناگون تماشا می‌کنیم، این است که بازجو خود از قرص اعصاب استفاده کرده و از درون درحال متلاشی‌شدن و از این اقدام ناراحت است، اما او خود را قربانی کرده (در سنت فکری غرب این قربانی‌کردن مفهومی است کلیدی) تا بتواند با منطق حریف و واقعیت‌های بازی، او را به حرف بکشد. او خود را قربانی می‌کند تا ۳۰ میلیون انسان بی‌گناه، زن، کودک، پیر و جوان بتوانند زندگی کنند (با اینکه از نظر بقیه شخصیت‌ها در فیلم، او یک سنگ‌دل روانی است). پس از آنکه فرد تروریست شکنجه‌ها را تحمل کرده و نقاط بمب‌گذاری را فاش نمی‌سازد. ماموران، همسر و فرزندان او را می‌آورند تا او با دیدن آنها محل بمب‌ها را بگوید ولی او باز هم مخالفت می‌کند. در همین حین بازجو همسر وی را به شکل وحشیانه‌ای می‌کشد. (طی داستان فیلم می‌دانیم که زن و فرزندان او کاملا بی‌گناه‌ هستند و او مجرمی‌ است که به بمب‌گذاری اعتراف کرده است.) این حرکت با همه قساوت و پلشتی‌اش نتیجه‌بخش است و جوان عرب درنهایت جای سه بمب را می‌گوید و بعد از آن بازجو که احتمال می‌دهد بمب چهارمی هم باشد، با فرزندان او وارد اتاق شکنجه می‌شود. در این موقعیت ارتشی‌ها، ماموران فدرال و حتی همکار شکنجه‌گرش به‌زور وارد اتاق می‌شوند، به بازجو حمله‌ور شده و بچه‌ها را نجات می‌دهند. تروریست بازداشتی اسلحه یکی از ماموران را گرفته و خودش را جابه‌جا می‌کشد و درنهایت می‌بینیم که ازقضا بمب چهارمی هم وجود دارد و بیننده به شکل عجیبی کار بازجوی سنگ‌دل را توجیه کرده، با او موافقت می‌کند و با منطقش همراه می‌شود. می‌توان پرسید چرا نباید برای نجات جان کثیری از انسان‌های بی‌گناه، فردی را که خود اقرار به بمب‌گذاری کرده و تنها جای بمب‌ها را نمی‌گوید، شکنجه نکنند؟ یا اگر او به هیچ طریقی حرفی نزد، چه دلیلی دارد زن و فرزندانش را برای حصول نتیجه وارد این بازی نکنند؟ زیرا درنهایت وقتی بمب‌ها منفجر شوند حتی کودکان و زن او نیز خواهند مرد. منطق کنش او نیز همان است و برای حصول نتیجه راهی نمی‌ماند جز آنکه بسان آن تروریست، هیولا شوند. آیا جان ۳۰ میلیون انسان از جان ۳ نفر مهم‌تر نیست؟ این اعداد در فیلم آمده است و منطق محاسبه‌گر فیلم به‌طرز عجیبی ما را با خود همراه می‌کند. اما باید توجه کنیم که برای صدور جواز چنین شکنجه‌هایی اساسا لازم نیست که اعتراف متهم در کار باشد. کافی‌ است که ارزش جان یک‌نفر را به‌طور کمی از جان تعداد بیشتری از افراد کمتر بدانیم. در آن صورت و با این منطق کمی، مجاز خواهیم بود که حتی در صورت بی‌گناهی او، هرکاری را که می‌توانیم برای حفظ جان آن دسته از افراد -که به‌لحاظ کمی، بیشتر هستند- به‌کار ببریم از جمله کارهایی مثل شکنجه یا قتل یک مظنون یا نزدیکان او. در فلسفه اخلاق (اخلاق هنجاری) مکتبی با‌عنوان فایده‌گرایی (Utilitarianism) است که به‌نام جرمی بنتام و شاگرد شهیرش جان استوارت‌میل، گره خورده است. در توضیح این مشی اخلاقی، بنتام مساله محوری را اصل «فایده‌مندی» می‌داند و می‌گوید: «فقط درصورتی باید کاری را انجام داد که حداکثر خوشبختی (بیشینه‌کردن لذت و کمینه‌کردن رنج و الم) یا بهترین پیامد را برای همه افراد مربوطه داشته باشد.»(5) آن‌گونه که او در کتابش با‌عنوان «اصول اخلاقیات و قانون‌گذاری»(6) بیان می‌کند: «اصل فایده یعنی اصلی که هر عملی را -هرچه که می‌خواهد باشد- براساس میزان گرایشی که به‌نظر می‌رسد آن عمل به تقویت یا تضمین خوشبختی و خوشحالی افرادی که منافع‌شان مورد نظر است دارد، تایید یا رد می‌کند.»(7) جان استوارت‌میل نیز در کتابش با‌عنوان «فایده‌گرایی»(8)، ایده اصلی این نظریه را این‌گونه بیان می‌کند: «بنا بر اصل بیشترین هدف نهایی‌ای که سایر چیزها با رجوع به آن و به‌خاطر آن مطلوب هستند (خیرخواه خودمان باشیم یا خیر دیگران را مد نظر داشته باشیم)، حالتی از عالم هستی است که حتی‌الامکان فارغ از رنج و حتی‌الامکان غنی از لذایذ باشد.»(9) بر این اساس قانون اصلی اخلاق از منظر فایده‌گرایی را می‌توان بدین‌گونه بیان کرد: «عملی را ‌باید انجام دهیم که بیشترین میزان خوشبختی را برای همه کسانی که متاثر از تصمیم ما هستند، ایجاد می‌کند.» و اما در رویکرد مقابل، نتیجه مهم نیست، بلکه بعضی از اعمال به‌خودى‌خود نادرست و بعضی به‌خودى‌خود درست هستند، مثلا وفای‌به‌عهد سواى از نتیجه‌اى که ماحصل آن باشد، درست است و باید افراد آن را فارغ از نتیجه انجام دهند. مثلا در اخلاقیات کانت -که خود نوعی از اخلاقیات غیرنتیجه‌گرا محسوب می‌شود- داریم که اخلاق عبارت است از پیروى از قواعد مطلق و استثنا‌‌ ناپذیر و فرد عاقل موظف است تحت هر شرایطى آنان را انجام دهد. مثلا اینکه انسان (موجود عاقل و صاحب اراده) ‌باید به عهدش همیشه و در همه‌حال وفادار باشد. و یا آدمى ‌باید همیشه راست بگوید. البته این شیوه اخلاقی بسان شقوق دیگر، جزئیات و نکات بسیار دارد که در حوصله این بحث نیست، مثلا ‌باید اراده خیر، امر مطلق، تکلیف، صورت‌هاى امر مطلق و کلیاتی از فلسفه کانت را بیان مى‌کردیم تا با این رویکرد اخلاقی به‌طور کلی آشنا شویم. من از این مباحث مى‌گذرم یا افزوده‌های بحث دبلیو.‌دی.‌راس که درواقع اعتقاد دارد، تکالیف کانتى را نباید مطلق تلقی کرد، بلکه بسان ارسطو موردى برخورد کرده و ‌باید تکالیفی دانست که استثناهایی را مجاز مى‌دارند. کانت می‌گوید: «آدمی ‌باید به‌گونه‌ای رفتار کند که انسان در همه‌حال غایت و نه وسیله تلقی شود. کرامت انسانی چیزی نیست که [بتوان آن را] در محاسبه آورد.» اگر نگاه‌‌مان رای اکثریت و اقلیت به منتخب ریاست‌‌جمهوری باشد، احتمالا براساس معیار فایده‌‌گرایانه بتوانیم آن را بپذیریم. ولی اگر فرض کنیم ‌‌باید با دست خود جان یک نفر بی‌‌گناه را به بهای حفظ جان ۲ یا ۳ یا حتی ۱۰ هزار نفر بگیریم چه؟ شاید اگر فقط در مقام نظر باشیم آن مساله را قبول کرده و توجیه کنیم. ولی اگر قرار باشد آن یک نفر خودمان باشیم آیا باز هم با آن منطق همراهی می‌‌کنیم؟ خصوصا اگر بی‌‌گناه باشیم. با همه این تفاصیل اگر بازهم بخواهیم بی‌‌هیچ کم‌‌وکاست و اما و اگر، اخلاق فایده‌‌گرا را مد نظر قرار دهیم و همراه منطق فیلم پیش برویم، ‌‌باید به این نکته نیز توجه کنیم که فیلم در سال ۲۰۱۰ ساخته شده است، یعنی پس از حمله آمریکا به عراق و افغانستان و ماجرای 11‌‌سپتامبر و زندان‌‌های ابوغریب، گوانتانامو و بگرام که آمریکایی‌‌ها در آنها تروریست‌‌های باسابقه، افرادی که در گروه‌‌های تروریستی فعالیت داشتند یا حتی افراد مظنون به فعالیت را محبوس می‌‌کردند. در این میان نظامیان آمریکایی به شکل وحشیانه‌‌ای زندانیان را شکنجه روحی و جسمی می‌‌دادند، به آنان تجاوز می‌‌کردند، اعضای بدن آنها را می‌‌بریدند و در کل رفتاری‌‌فاجعه‌‌آمیز با زندانیان داشتند. دلایل حبس آن افراد این بود که بعضا در فلان گروه تروریستی فعالیت کرده یا می‌‌کنند و ناقضان امنیت آمریکا هستند و جالب‌‌تر اینکه بیشتر زندانیان جرم‌‌شان در هیچ دادگاهی ثابت نشده بود. شکنجه آن بخت برگشتگان به‌‌گونه‌‌ای بود که صدای تمامی فعالان حقوق بشری بلند شد و دولت اوباما مجبور شد دو زندان ابوغریب و گوانتانامو را تعطیل کند. تصاویری که از این دو زندان بیرون آمد شرایط وحشتناک و اسفبار زندانیان و تحقیر آنان توسط نظامیان آمریکایی و همین‌‌طور شکنجه‌‌های غیرقابل‌‌تصور و دردناکی را نشان می‌‌داد. درموردی دیگر سگی وحشی به‌‌جان یکی از زندانیان کاملا عریان انداخته بودند درحالی‌‌که پاکتی بر سرش بود و دستش از پشت بسته شده بود و آن سگ او را می‌‌درید. تصاویر آنقدر دهشتناک بود که خود گویای فاجعه انسانی و سقوط تمام ارزش‌‌های بشری بود. پهپادهای آمریکایی در پاکستان، یمن و سایر نقاط جهان به ‌‌بهانه مبارزه با تروریسم روزانه پرواز می‌‌کنند و جان تعداد کثیری از انسان‌‌های بی‌‌گناه را می‌‌گیرند. بسیاری از این کشته‌‌شدگان حتی مظنون به تروریسم یا همکاری با گروه‌‌های تروریستی نیز نیستند، بلکه کاملا بی‌‌گناه هستند، اما طبق ادعا، محاسبات اشتباه نظامیان آمریکایی باعث آن فجایع می‌‌شود. در این میان چه چیزی افعال نظامیان (شما بخوانید ربات‌‌های بی‌‌روح افسارگسیخته) آمریکایی را توجیه می‌‌کند؟ حتی فراتر از آن، چه چیزی حمله نظامی آمریکا به افغانستان، عراق، سوریه، لیبی، یمن و... را توجیه می‌‌کند؟ توجیهی جدی‌‌تر از توجیه سینما؟ تک تیرانداز آمریکایی (American Sniper) یک گاوچران آمریکایی با دیدن تصاویر حمله به سفارت آمریکا در کشوری آفریقایی و همین‌‌طور واقعه 11‌سپتامبر تصمیم می‌‌گیرد به ارتش بپیوندد و بعد از آن به عراق اعزام می‌‌شود. حین اولین عملیات، کودک و زنی را از دوربین اسلحه‌‌اش می‌‌بیند که بمبی در دست دارند و به سمت نیروهای آمریکایی در حرکتند. در این موقعیت به‌‌رغم میل باطنی‌‌اش آنها را می‌‌کشد. این وضعیت غم‌‌انگیز بارها و بارها در فیلم در زمان‌‌های گوناگون نمایش داده می‌‌شود؛ او نمی‌‌خواهد عراقی‌‌ها را بکشد، اما چاره‌‌ای جز این ندارد، در این بین کودکان، زنان و مردان غیرنظامی (به تعبیر آنها شبه‌‌نظامی) هم به‌‌وفور یافت می‌‌شوند. نظامی آمریکایی به‌دنبال جنگ و کشتن نیست، اما گویی چاره دیگری ندارد. او لطمات جسمی و روحی جنگ را به‌‌جان خود می‌‌خرد تا ابتدا امنیت شهروندان آمریکایی را تامین کرده و در وهله بعدی از سایر کشورها در برابر تروریسم دفاع کند. سرباز آمریکایی خود را برای مردم بی‌‌گناه جهان قربانی می‌‌کند تا آنان در آسایش باشند. طبق منطق فیلم، کودکان، زنان و شهروندان بی‌‌گناه عراقی که کشته شدند، دلیلش نه نظامیان آمریکایی، بلکه خود تروریسم و استحاله آن افراد در آن امر شوم بوده و اگر سربازان آمریکایی آنان را برخلاف میل باطنی‌‌شان نکشند، تعداد کثیری سرباز و انسان بی‌‌گناه و حافظ ارزش‌‌های لیبرال‌‌ دموکراسی کشته خواهند شد. این امور در جنگ ناگزیر است و چه چیزی از این با‌‌ارزش‌‌تر که نظامی آمریکایی برای پیشبرد ارزش‌های انسانی، جسم و روانش را فدا کند. اما سوال این است که چرا نظامی آمریکایی، به‌‌رغم میل باطنی‌‌اش ‌‌باید برای مبارزه با تروریسم به عراق بیاید؟ جواب سر‌ راست آنان این است: ابتدا پای امنیت شهروندان آمریکایی و در مرحله بعد امنیت باقی مردم جهان و حراست از ارزش‌‌های والای انسانی در میان است. مردی که لیبرتی والانس را کشت برای حفظ چنان ارزش‌‌هایی (یعنی ارزش‌‌های لیبرال دموکراسی) گاهی ‌‌باید دروغ گفت و حقیقت را پنهان کرد. این پیام مستتر در شاهکار جان فورد است. این مضمون البته در بسیاری از فیلم‌‌های دیگر نیز وجود دارد؛ در فیلم «بتمن، شوالیه تاریکی» به کارگردانی کریستفر نولان نیز این مضمون را مشاهده می‌‌کنیم. شخصیت اصلی فیلم «مردی که لیبرتی والانس را کشت» در آخرین سکانس با مونولوگی حماسی به‌صراحت بیان می‌‌کند: «بعضی‌اوقات حقیقت خوب نیست. گاهی‌اوقات مردم شایسته چیز بیشتری هستند. گاهی‌اوقات مردم این شایستگی را دارند که به ایمان‌شان (ایمان‌شان به لیبرال‌‌ دموکراسی و نظام‌‌های حکومتی آنان) پاداش داده شود.» ایالات متحده در سال ۲۰۰۳ به عراق حمله نظامی کرد. بوش و پاول برای این حمله مدعی شدند که عراق زرادخانه بمب‌‌های کشتار‌جمعی و بیولوژیکی در اختیار دارد و این‌‌گونه حمله نظامی خویش را توجیه کردند. بنا‌بر اکثر تخمین‌‌ها با این حمله از 100‌‌هزار تا بیش از 500‌‌ هزار عراقی کشته شدند. در بعضی از تحقیقات به ‌‌مانند گزارش نشریه معتبر لانست، از 650 ‌‌هزار تن قربانی دیگر نیز سخن به میان آمده بود. اما فاجعه بزرگ‌‌تر شاید در جای دیگری باشد و آن این است که آن جنگ و کشتار بر پایه دلایل دروغین و جعل اسناد شروع شده است. کالین پاول، وزیر خارجه وقت ایالات متحده آمریکا در برابر شورای امنیت سازمان ملل، 6 هفته پیش از آغاز جنگ، در سخنرانی‌‌ای ۷۶ دقیقه‌‌ای، بر این تاکید کرد که صدام‌‌حسین سلاح‌‌های کشتار جمعی بیولوژیکی در اختیار دارد، از تروریسم بین‌‌المللی حمایت می‌‌کند و در تلاش است سلاح اتمی تولید کند. او با نشان‌دادن تصاویر ماهواره‌‌ای مدعی شد حکومت صدام‌‌حسین تعدادی لابراتوار سیار سلاح بیولوژیکی در اختیار دارد. اما خود او در سال ۲۰۰۵ یعنی دو سال پس از جنگ، اظهاراتش را لکه شرم‌‌آوری در طول زندگی کاری‌‌اش خواند. وجود صدام‌حسین با منافع آمریکا در تضاد قرار داشت، اما قوانین بین‌‌الملل جلوی تعرض به عراق را می‌‌گرفت و برای آنکه آن امر محقق شود، ‌‌باید حقیقت را فدا کنند و این‌‌گونه شد که بزرگ‌‌ترین دروغ تاریخ به یک تراژدی انسانی انجامید. از آنجا که ارزش‌‌های لیبرال‌ دموکراسی و سرمایه‌‌داری به آمریکا گره خورده‌‌اند و عصر کنونی، عصر سیطره سرمایه‌‌داری بر تمامی شئون زندگی بشر است، دیگر نمی‌‌توان آمریکایی بودن را از سرمایه‌‌داری تمییز داد. سرمایه‌‌داری حرکت بی‌‌رحم جهانی خود را پیش می‌‌برد و حتی اگر ارزش‌‌های لیبرال دموکراسی نیز با او در تضاد باشد، آنها را نیز تعلیق کرده و راه خویش را می‌‌پیماید. سرمایه‌داری روح جهان کنونی است که در تمامی عرصه‌‌ها و ساحت‌‌ها نفوذ کرده و با همه ارزش‌‌ها درهم‌‌آمیخته است. در این میان هالیوود قدرت تسلط بر اذهان جهانیان و توجیه‌‌کننده عمل آمریکایی است.* پی‌‌نوشت‌‌ها: * در این بین تعدادی فیلم نقادانه نیز تولید می‌‌شود، اما باید التفات داشت که اولا نقد آنان از «درون سیستم» و صرفا به بخشی از آن یا راهکارها و روش‌‌هاست و ثانیا در آن فیلم‌‌ها سیستم برای تعدیل خود راهکارهایی تعبیه می‌‌کند و بامنطق آن فیلم‌‌ها نیز به کلیت سیستم آسیبی نمی‌‌رسد. ثالثا چنین فیلم‌‌هایی نیز در اکثریت نیستند و در برابر جریان عمده، کاری از پیش نمی‌‌برند. 1. بودریار، ژان، آمریکا، ترجمه عرفان ثابتی، ص ۴۰. 2. همان، ص ۱۰۲. 3. همان، ص ۱۳۲. 4. بودریار، ژان، اهریمن شریر تصاویر (مندرج در یزدانجو، پیام، «اکران اندیشه»، 1394، تهران: نشر مرکز). 5. پالمر، مایکل، مسائل اخلاقی، ترجمه علیرضا آل‌بویه، تهران: سمت، 1396، ص ۱۳۰. 6. principles of morals and legislation 7. ریچلز، جیمز، فلسفه اخلاق، ترجمه آرش اخگری، تهران: حکمت، 1387، ص ۱۴۰. 8. Utilitarianism 9. همان، ص ۱۴۱.

نظر شما