شناسهٔ خبر: 33492762 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه خراسان | لینک خبر

پرونده

یک هفته زندگی در هرمز؛ جزیره رنگ‎ها و رنج‎ها

نویسنده : الهه توانا | روزنامه‌نگار / نویسنده : الهه توانا | روزنامه‌نگار / نویسنده : الهه توانا | روزنامه‌نگار / نویسنده : الهه توانا | روزنامه‌نگار

صاحب‌خبر - مقاصد سفر، مثل هر چیز دیگری در زمانه ما، تابع مد است؛ ماسوله و استانبول و مالزی و شلوار پاچه گشاد و کلاس زبان، مدهای قدیم بودند و تبت و مسکو و شلوارهای کوتاه و دستمال‎سرهای رنگی، مدهای تازه. حالا دیگر سر کجا رفتن، بحث نمی‎کنیم؛ مقصد از پیش در اینستاگرام و توئیتر مشخص شده‎است. ما همان‎جایی می‎رویم که دیگران رفته‎اند، همان چیزی را می‎بینیم که آن‎ها در عکس‎های‎شان ثبت کرده‎اند و همان غذایی را می‎خوریم که آن‎ها به ما توصیه کرده‎اند. شهرها، روستاها و کشورهای ندیده را به لطف راهنماهای گردشگری مجازی، مثل کف دست می‎شناسیم و اولین دیدارمان با آن‎ها، بیشتر شبیه تجدید خاطره است تا باب آشنایی. سفر هنوز لذت‎بخش است اما لذتش دیگر از جنس کشف و ماجراجویی نیست. همه‎چیز از پیش مشخص است. من هم چندوقت پیش، به یکی از این سفرهای جهت‎دار رفتم. مقصد جزیره هرمز بود؛ یکی از ترندهای جدید فضای مجازی. می‎رفتم که دره سکوت و الهه نمک و دره رنگین‎کمان را ببینم. قبلا هرمز نرفته‎بودم اما می‎دانستم جزیره‎ای یک‎پارچه رنگ و زیبایی درانتظارم است. مطمئن بودم از شلوغی و ترافیک به جایی آرام پناه می‎برم و یک‎هفته زندگی بی‎دغدغه و نگرانی را تجربه خواهم‎کرد. هرمز، این بود و نبود. روز اول ملاقات غیرمنتظره با جزیره ظهر رسیدم بندرعباس. بیست‎ویکی دو ساعت توی قطار، خسته و کلافه‎ام کرده ‎بود. تا جزیره، هنوز یک ساعت دیگر راه مانده ‎بود که باید با شناور می‎رفتم. شناور که راه افتاد، خستگی ناپدید شد. دریا، معشوقی قدیمی است که در هر شرایطی حالم را جا می‎آورد. بندر را که جا گذاشتیم و هیبت شکوهمند جزیره که از دور پیدا شد، دیگر خستگی و گرما به‎کلی فراموش شد. امیدم به سفری رویایی دوباره قوت گرفت و بلافاصله از هم پاشید. اولین چیزی که در جزیره افسانه‎ای به چشمم خورد، خلاف گفته‎ها و عکس‎ها رنگ و زیبایی نبود، زمین‎های خاکی بود و خانه‎های مخروبه و زباله‎های رها شده و شمایل روستایی دور افتاده که هیچ‎ ربطی به قدمت و شهرت هرمز نداشت. جایی که زمستان و پاییز، از همه‎جای کشور و دنیا مسافر راهی‎اش می‎شود و حتی در گرمای اردیبهشت هم خالی از گردشگر نیست، بیشتر به جزیره‎ای متروک می‎ماند که به تازگی کشف شده‎ باشد. از این رویِ جزیره، چیزی ندیده و نشنیده ‎بودم. تازه آن‎وقت فهمیدم که هرمز را با مسافرهایش می‎شناسم؛ دخترهایی که لباس‎های رنگی بومی‎های جزیره را می‎پوشند و صورت‌شان را با خاک سرخ و دست‎های‎شان را با حنا رنگ می‎کنند؛ گروه‎های جوانی که لب ساحل، چادر می‎زنند و جهانگردهای خارجی حیرت‎ زده. هیچ‎وقت فکر نکرده ‎بودم مردم جزیره در این گزارش‎ها و عکس‎ها کجا هستند. من تنها نبودم، هیچ فرد دیگری هم به هرمزی‎ها فکر نکرده‎ بود؛ جزیره، هم بخشداری داشت و هم شهرداری اما هیچ رد و نشانی نبود که فعالیت‎های آن‎ها را در این سال‎ها نشان بدهد. روز دوم رنگ‎ها؛ خواب و خیال صبح روز بعد، سوار موتور سه‎چرخ، رایج‎ترین وسیله نقلیه جزیره شدم تا دیدنی‎های هرمز یا به قول بومی‎ها، پشت‎کوه را ببینم. دیدم، همه چیزهایی که وصف‌شان را شنیده ‎بودم و آرزو می‎کردم و در رویا می‎دیدم؛ طبیعت بکر، سکوت، شگفتی. الهه نمک، تندیس باوقاری برآمده از نمک است که درخشش مرمر را دارد و شکوه هنر مجسمه‎سازی چیره‎دست را. ساحل سرمه، ترکیب خارق‎العاده‎ای از خاک نقره‎ای و سرمه‎ای است با سنگ‎های صیقل‎خورده بی‎شمار رنگ. پرتگاه غروب، نمایی است از دریا و صخره؛ می‎نشینی توی حفره‎ای در دل کوه و از ارتفاعی هول‏‎آور دریا را می‎بینی و خط افق را و موج‎های کوچک و بزرگ را و هیچ کلمه‎ای توی ذهنت پر نمی‎زند. دره رنگین‎کمان، اسم گویایی ندارد؛ رنگین‎کمان هفت‎رنگ کجا و دره هزاررنگ کجا؟ هرطرف چشم می‎چرخانی، طیف گسترده‎ای از رنگ‎ می‎بینی. هنوز مطمئن نشده‌‎ای زرد و قرمز و نارنجی، خطای چشم کم‎تجربه توست یا واقعا رنگ خاک و سنگ که به کوه سبز برمی‎خوری و به رنگ‎های دیگری که حتی اسم‌شان را نمی‎دانی. دره مجسمه‎ها، خوراکی است برای ذهن‎هایی که تخیل را فراموش کرده‎اند. کوه‎ها در تصور ساده‎ساز ما مثلث‎های چسبیده به‎ هم‎ هستند و در هرمز، سرِ شیر و بز کوهی و اژدها. هرکدام‎شان از جهت‎های مختلف، تصویرهای تازه می‎سازند. عصر، برگشتم به شهر. ناباور از حجم شگفتی‎هایی که دیده‎ بودم، خیره ماندم به دریا. نمی‎دانم چندساعت به آب سیاه و آسمان سیاه و مرز مغشوش بین‎شان زل زده‎ بودم و چندبار توی سرم دره‎ها و کوه‎ها را مرور کردم. می‎ترسیدم صبح چشم باز کنم و هیچ‎کدام‎شان دیگر نباشند. روز سوم رنج‎ها روز سوم تا ششم تماما به معاشرت با بومی‎ها گذشت. برای کسی که درارتباط برقرار کردن کمیتش به‎طرز محسوسی لنگ می‎زند، دوست پیدا کردن در شهری غریب و بین کسانی که حتی لهجه‎شان را به‎خوبی نمی‎فهمد، اتفاق عجیبی است. اتفاق عجیب‎تر اما وقتی رخ می‎داد که بین جماعتی بی‎اندازه مهربان، صمیمی و بامعرفت، تنها می‎ماندم. از دل رفاقت‎های تازه، قصه‎هایی بیرون آمد که بعید می‎دانم هیچ مسافری از هرمز، آن‎ها را با خودش سوغات آورده ‎باشد. دست‎کم من که پیش از این نشنیده‎بودم چه رنج‎ها و حسرت‎هایی زیر و روی خاک‎های رنگی‎اش پنهان شده‎است. آرزوهای زنده‎به‎گور شده سارا، دختر جوانی است که مثل بقیه زن‎های جزیره خوب بلد است با انگشت‎هایش جادو کند. دوختن شلوارهای پرنقش ‎و نگار پر زحمت، درست کردن شیشه‎های خاک رنگی و گردنبندهای صدفی و پختن غذاهای بی‎نظیر، صبح تا شبِ سارا را پر می‎کند. او به این کارها نیاز دارد چون زندگی در جزیره، غیرقابل پیش‎بینی و بی‎رحم است؛ دریا اگر آرام و سرِ مهر نباشد، مردها صید نمی‎روند و زن‎ها باید حواس‎شان به روزهای سخت باشد. سارا اما جز این، باید کار کند تا امید ناامیدشده‎اش را از یاد ببرد: «دانشگاه قبول شدم، بابا نذاشت برم. سختی راه و بی‎نظمی شناورها رو بهونه کرد. شب‎ها با رویای وکیل شدن می‎خوابیدم. خودم رو توی دادگاه می‎دیدم که دارم از موکلم دفاع می‌کنم. موکل‎هام زن‎های جزیره‎ بودن که تحقیر میشن و از شوهرهاشون کتک می‎خورن و مجبورن کنار قلعه [پرتغالی‎ها] دست‎فروشی کنن. نمی‎دونم چرا اجازه داد با این امید زندگی کنم و بعد زد زیر قولش. اصلا چرا اجازه داد کنکور شرکت کنم؟ دو ساله خودم رو گوشه خونه حبس کردم که این چیزها یادم بره و نرفته». سارا، تنها دختری نیست که می‎شنود تا همین‎جا هم که درس خواندی، زیادی است. دوستش، شب‎ها برای روپوش سفید پرستاری که هیچ‎وقت به تنش نرفت، گریه می‎کند و دخترهای دیگر برای آرزوهای زنده‎به‎گورشده خود. جزیره هرچقدر محدود است، زندگی زن‎ها و دخترهایش محدودتر. همه اما به ازدواج اجباری در سن کم و ممنوعیت درس خواندن در شهر دیگر، تن نمی‎دهند. بعضی‎های‎شان دانشگاه می‎روند و معلم می‎شوند و در اداره کار گیر می‎آورند. خیلی از این دخترهای موفق و جسور در نگاه دیگران، در واکنش به محدودیت هایی که سال‎ها آن‎ها و همجنسان‎شان را آزرده‎است، تن به زندگی مشترک نمی‎دهند. آن‎ها خودشان را از وجهی طبیعی از زندگی محروم می‎کنند چون حقوق طبیعی دیگرشان را ازشان گرفته‎اند. ما کجای نقشه‎ایم؟ «هرمز، کتاب‌فروشی نداره». این جمله را بارها با حسرت از زبان هرمزی‎ها شنیدم؛ هرمزی‎های ذاتا قصه‎گو. کسانی که فارغ از سن‎وسال و تحصیلات قصه را بلدند. لحن را رعایت می‎کنند و شخصیت‎پردازی و تعلیق می‎فهمند. نویسنده‎های بالقوه‎ای که اگر دل به حرف‎های‎شان بدهی، به‎قدر خواندن «هرمز، کتاب‌فروشی نداره». این جمله را بارها با حسرت از زبان هرمزی‎ها شنیدم؛ هرمزی‎های ذاتا قصه‎گو. کسانی که فارغ از سن‎وسال و تحصیلات قصه را بلدند. لحن را رعایت می‎کنند و شخصیت‎پردازی و تعلیق می‎فهمند. نویسنده‎های بالقوه‎ای که اگر دل به حرف‎های‎شان بدهی، به‎قدر خواندن چندتا رمان درست‎وحسابی ماجرا می‎شنوی و حظ می‎بری؛ داستان داوود عاشق که دلخوش به وعده خانواده محبوبش، رفت خدمت و وقتی برگشت، دختر عروس شده‎ بود. داوود هم مجنون و آواره می‎شود و از آن همه عشق و امید، فقط آوازهای پرسوز می‎ماند. داستان معصومه ساده‎دل که بالغ شدن، آن‎قدر ‎ترساندش که همه سال‎های نوجوانی‎اش خانه‎نشین شد چون هیچ‎کس به او نگفته‎بود آدم چطور بالغ می‎شود و نباید از لباس سفید پوشیدن و از بیرون رفتن بترسد. هرمز کتاب‏فروشی ندارد و قصه‎ها در دل اهالی دفن می‎شود و درِ دنیاهای تازه، به روی‎شان بسته می‎ماند. هرمز، سینما و شهربازی هم ندارد. بچه‎ها اگر مشغول فروختن شیشه‎های خاک رنگی و صدف جمع‎کردن نباشند، توی کوچه می‎پلکند. دخترها بعد از سنی که توی کوچه بودن ممنوع می‎شود، تفریح دیگری ندارند و پسرها از وقتی پای‎شان به پدال گاز برسد، سرگرمی دیگری جز موتورسواری نمی‎شناسند. بچه‎ها در هرمز به حساب نیامده‎اند، اصلا اگر حساب و کتابی در کار بوده ‎باشد. بعد هم ناگهان پرت می‎شوند به بزرگ سالی. دخترها ناغافل، خانم خانه می‎شوند. پسرها یکهو مرد می‎شوند و می‎بینند وسط دریا، وسط خطرند. «پای یکی از بچه‎ها دیروز پاره شد. رفته‎بود ماهی بگیره، ماهیه چسبید به پاش و بیشتر از 30 تا بخیه خورد. یه‎بار هم یکی دیگه با لباس غواصی تو آب بود که فکر کردن ماهیه و بهش شلیک کردن. دریا از این بدتر هم داره. کسی که ناچار بشه و بره قاچاق، دیگه خونش پای خودشه. لب مرز، شلیک آزاده. من که میگم ارزش نداره ولی خب بعضی‎ها میرن سراغش». این‎ها را حسین می‎گوید. پسر جوانی که خطوط چهره‎اش مال سن‎وسال خودش نیست. روز آخر اهل هوا روز آخر رفتم پیش مامازار. در تمام مدت حضورم در جزیره هر گفت‎وگویی به اهل هوا، بادیون و زار ختم می‎شد؛ «مادربزرگم زار داره. وقتی می‎گیردش، حالت صورتش عوض میشه و اصلا شبیه خودش نیست. عربی حرف می‎زنه درحالی‎که عربی بلد نیست. بعد چند دقیقه به حالت عادی برمی‎گرده و چیزی از چنددقیقه قبلش یادش نمی‎مونه»؛ «داداشم یه‎بار گم شد. همه اهالی بسیج شدن، کل جزیره رو دنبالش گشتن. هیچ‎جا نبود. رفتیم پیش ملا، گفت بادیون بردنش و تا غروب صبر کنین، اگه برنگشت دیگه منتظرش نباشین. غروب که برگشت، حال عجیبی داشت. کار خودشون بود»؛ «یه‎بار بین خواب و بیداری، یکی‎شون رو دیدم. فقط سر داشت، بدون بدن. ولی نترسیدم. اگه بترسی، می‎فهمن و اذیتت می‎کنن». رفتم پیش مامازار تا از ماجرای اهل هوا سردربیاورم. اهل هوا، کسانی هستند که باد (جن) در جسم‎شان حلول کرده‎است و آن‎ها را به کارهایی خلاف میل و اراده‎شان وادار می‎کند. مامازار، به اعتقاد اهالی شفادهنده‎ای است که خودش دچار باد شده ولی آن را کنترل کرده‎ است و با برگزاری مراسم زار به بقیه مبتلاها کمک می‎کند. مراسم، شبیه به جشن عروسی است که همه می‎توانند در آن شرکت کنند ولی مشخصا برای بادزده‎ها برگزار می‎شود. حلوا، میوه، غذا و نوشیدنی برای پذیرایی از مهمان‎هاست و حیوانی که قربانی می‎شود، برای جلب رضایت باد. موسیقی، بخش اساسی جشن است. ساز می‎زنند و فرد بادزده که لباس یک‎دست سفید پوشیده‎است، طی مناسکی شبیه به رقص سرش را به طرفین تکان می‎دهد. فرد مبتلا اگر زن باشد، مامازار و اگر مرد باشد بابازار با بادِ او ارتباط برقرار می‎کند. هرچه باد، خواست باید فورا فراهم شود تا دست از آزار فرد بردارد. از حرف‎های مامازار و بومی‎ها به‎نظر می‎رسد، در هرمز -و چندین شهر جنوبی دیگر کشور- هر اتفاق غیرقابل فهمی با باد، توجیه و درک می‎شود. دردهای جسمانی که پزشک علت‎شان را تشخیص نداده‎ و پریشان‎حالی‎های روحی، در باور بومی‎ها بادی است که به جان شخص افتاده‎است. درک اعتقاد مردم هرمز به باد، به تحقیق مفصل نیاز دارد؛ شرایط اقلیمی مثل احاطه شدن با دریا، زندگی متزلزل دایم در مخاطره و ریشه‎دار بودن افسانه‎های آمیخته با باورهای عامیانه، عواملی هستند که در پژوهش باید به‎حساب بیایند. درغیاب این مطالعه، اظهارنظر کردن در این‎باره روا نیست ولی آن‎چه مشخص است واقعیت نداشتنِ حلول باد است. اتفاقاتی که به باد و اجنه نسبت داده می‎شوند، ممکن است دلایل متفاوتی داشته ‎باشند اما چیزی که بیش از همه نظر من را جلب کرد، احتمال وجود اختلالات روانی بود. مامازار می‎گفت شکایت یکی از مراجعانش از شبحی بوده که پشت سرش احساس می‎کرده ‎است. در خاطره‎ها و مشاهدات دیگران، هم نشانه‎هایی از روان‎پریشی بادزده‎ها مشهود بود. اهل هوا و مراسم زار، شاید به‎ نظر خیلی از مسافران هرمز، جزو رنگ‎های جزیره باشد. بیراه هم نیست؛ آیینی جالب و نادیده، همراه با موسیقی محلی و افسانه‎هایی که فقط توی کتاب‎ها پیدا می‎شود. در نگاهی دیگر اما می‎تواند در زمره رنج‎ها قرار گیرد؛ دردهایی به جان اهالی می‎افتد که هیچ‎وقت درمان نمی‎شوند. همه اسم‎های گزارش، مستعارند. برای فهمیدن پدیده بادزدگی و مراسم زار، بررسی روان‎شناسانه نیاز است. مصاحبه مفصلی با یک روان‎شناس در این‎باره انجام شده‎است که به زودی در زندگی سلام خواهید خواند.

نظر شما