همان غروبش با خودرو حسین رحمانی راهی رحیم آباد رودسر شدیم؛ من و محسن فرجی و رضا هدایت و شهرام غلامپور. شب را در قزوین ماندیم و صبح به رحیمآباد رسیدیم که همزمان با ما (پیش و پس) دوستان دیگر این نقاش، شاعر و این نویسنده و این استاد دانشگاه و متفکر از قزوین و تهران رسیده بودند و مراسم تشییع پیکرش با سوز و گداز برگزار شد. بعد هم تا مدتی یادداشتهای احساسی و هیجانی در روزنامهها و مجلات مینوشتیم که چکار کنیم با ماترک استاد و هر کسی چیزی میگفت. یکی میگفت من پیگیر نقاشیهایش میشوم. یکی میگفت شعرهایش را جمع میکنم. یکی میگفت داستانکهایش را جمع میکنم و یکی میگفت نظرات درباره او را جمع میکنم و... از آن تاریخ تا امروز که هفده سال میگذرد تنها یک فیلم مستند درباره ساعد فارسی دیدیم و گمان نکنم خیلیهای ما (شاگردان و دوستان و خانوادهاش) از روز تشییع تا امروز حتی سری به گورستان شاعرانه رحیمآباد زده باشیم.
شانزدهم خرداد 1386 بود که مرتضی کربلایی لو زنگ زد و گفت «یوسف! سعید رفت.»
این که چطور شد رفت و «اون که خوب بود» و این حرفها ماند تا بروم دنبال مرتضی و دوستان مشترک دیگرمان «افشین نادری» و «کامران محمدی» که بین راه حرف بزنیم از سعید که با ماشین من راندیم تا برسیم به قم و تشییع پیکر سعید.
«سعید موحدی» پژوهشگر فرهنگ عامه بود و با افشین نادری چند پروژه مشترک کار کرده بودند و کلی تحقیق و پژوهش منتشرنکرده هم داشت و این اواخر جدا از مدیریت بخش فرهنگ مردم مجله ادبی قابیل، شنیدم چند رمان نیمه تمام هم داشت و کلی داستان کوتاه قابل انتشار.
مراسم تشییعاش باشکوه برگزار شد و باورنکردنی. بعد هم مراسم ختم و یادبودش و مدام گپ و گفت دوستان و حتی گفتوگوی مطبوعاتی درباره آثار بازمانده زندهیاد که هر کسی یک گوشه کار را بگیرد و به سرانجامی برساند که تا این تاریخ که دوازده سال از آن زمان میگذرد، حتی هیچ کداممان سراغی از همسر و تنها پسرش نگرفتیم که چکار میکنند. غمگین هستند آیا؟
سیزدهم اردیبهشت 1390 بود که زنگ در خانهمان را زدند. همسایه دیوار به دیوار استاد «عربعلی شروه» بودم؛ نقاش و مترجم سرشناس. «رضا هدایت» رفیق نقاشمان بود که خواهرزاده استاد شروه هم بود: امروز تشییع پیکر شروه است در خانه هنرمندان!
یادآوری اینکه دو روز قبلش جلوی در شهرک دیدمش و گله از اینکه چرا در جلسات نظامیخوانی و شاهنامهخوانی شرکت نمیکنی و بعد هم عکس مشترکی که از او و همسر مهربان سفالگرش در آبنمای وسط شهرک فرهنگیان گرفتم به یادگار، بماند. گفته بودم نمایشگاه کتاب را که تمام کنم در جلسات هفتگی کلاسیک خوانیشان شرکت میکنم. و حالا روز دوم نمایشگاه کتاب تهران بود و اوج شلوغیها و خبر درگذشت عربعلی شروه.
صبح دیرتر رفتم به نمایشگاه و خودم را رساندم به خانه هنرمندان و یکی از کسانی بودم که داد سخن دادم که عربعلی شروه فقط عربعلی شروه نبود؛ یک آدم زمینی نبود و او فراتر و وراتر از شناخت من و ما بود و بسیاری از نوع نگاهش و نقاشیهایش و حتی انتخابهایش برای ترجمه در حوزه نقاشی و طراحی گفتم و اظهار امیدواری کردیم که آثار بازمانده استاد روی زمین نماند و بزودی شاهد انتشار آنها لااقل در یک مجموعه کتاب باشیم.
از آن تاریخ تا امروز، فقط گاهی نقاشی رستم و سهرابش را بر دیوار شهرک فرهنگیان میبینم و هر بار که یادش میافتم خجالت میکشم.
و حالا بیست و پنجم اردیبهشت 1398. یعنی کمتر از ده روز قبل. بابک عمادی، پسر
استاد «عبدالرحمان عمادی» محقق و شاعر و وکیل و ایران پژوه، در واتساپ پیام میدهد که «سلام آقای علیخانی. من چهارشنبه رودسر خواهم بود. شاید روزهای پایان عبدالرحمان عمادی باشد. اگر مایل هستید تماس میگیریم. بابک»
این وقت سال همیشه در روستای زادگاهم هستم؛ یک جور پناه گرفتن و زندگی واقعی در میان کلمهها و با کلمهها. یاد قبل از عید میافتم که گفتند استاد سکته کردند و آمدم زنگ زدم اما پاسخی نگرفتم و گفتند نمیتوانند صحبت کنند. ماند تا روز اول نوروز امسال زنگ زدم که خانمی گوشی را برداشتند و گفتند استاد خواب هستند. تأکید هم کردند شمارهتان را بگذارید، بیدار شدند حتماً زنگ میزنند.
و زنگ نزدند البته. که همین هفته قبل فهمیدم نمیتوانستند زنگ بزنند و بعد از جشن تولد پارسال که سکته میکنند، حافظهشان را از دست میدهند و گویی تولد دیگری را آغاز میکنند در آغاز نود و چهار سالگیشان.
بعد که پیام آقا بابک را گرفتم، نگاه کردم به تقویم. دیدم دوشنبه است. جوری برنامهریزی کردم که چهارشنبه رودسر باشم. و صبح علیالطلوع بلند شدم و سهمیه نوشتنم را نوشتم و ماشین را روشن کردم و راه افتادم.
نرسیده به رشت، نزدیک ورودی سنگر بودم که زنگ زدم به آقا بابک. گفتم نزدیک هستم. تعجب کرد. از تعجبش، تعجب کردم. خب خودش گفته بود. دوباره و سه باره پیامش را خواندم که شاید من اشتباه متوجه شدم. گفت خودش و خواهرش سیما (که آلمان زندگی میکند) و مانی و ژاله و آقا ابراهیم کنار استاد هستند. اصرار کردم که دارم میآیم و گفتند خواهرشان دوست ندارند کسی پدر را در این وضعیت ببیند. شوکه شدم. همان جا ماشین را زدم کنار. کنار داغی و شرجی بوتههای تمشک. صدای جیرجیرکها امان نمیدادند. دوباره زنگ زدم که «یعنی چی آقای عمادی؟ من میخواهم بیایم.» گفتند «نمیشود» و بعد هم تأکید کردند «این چند روز احتمالاً مجبور میشوید بیایید.»
چند ساعتی در رشت گذراندم که شاید زنگ بزنند که بروم اما خبری نشد. با غم بسیار راندم سمت قزوین که بروم الموت و بنشینم دوباره در غارم. مدام هم در راه نگاهم به کتابهای جدید استاد «عنایتالله مجیدی» بود که برای استاد «عبدالرحمان عمادی» برده بودم؛ دیلمنامه و الموتنامه.
رسیدم قزوین. ساعت نه شب رسیدم خانه پدری و کنار پدر و مادرم داشتم چایی میخوردم که دیدم بابک زنگ زده. چند بار زنگ زدم اما خبری نشد. تا اینکه درست ساعت 22:29 دقیقه پیام بابک رسید: عبدالرحمان عمادی پرمکوهی ساعت 9:25 دقیقه درگذشت.
همین.
یخ کردم. لپتاپم در روستا مانده بود. به برادرم منصور زنگ زدم که صبح برود میلک و برایم بیاورد. خودم هم ماشین را روشن کردم و راندم تا تهران. همان شب گشتم و کلی عکس از استاد پیدا کردم و برنامهریزی کردم که پوستر و بنری برای درگذشتش آماده و چاپ کنم و همراهم ببرم؛ بنری از عکس آقای عمادی و کتابهایش که مردم شهرش لااقل جلد ده کتاب منتشر شده این ایران پژوه را ببینند. مدام پیگیر زمان دقیق تشییع بودم که گفتند تا پسر بزرگشان آقا سیامک از کالیفرنیا بیاید، میشود شنبه.
و جمعه راندم تا رودسر. تمام شب با فرزندان استاد (بابک و سیما) و برادرزادههای استاد (ابراهیم و مانی و ژاله) و دختر خواندهشان (سرور) حرف از آثار برجای مانده از استاد زدیم که آیا میدانید این ده جلد کتابی که از ایشان منتشر شد، فقط مقدمهای بود برای انتشار آثار اصلیشان؟ (مجموعه 15 جلدی ضربالمثلهای دیلمی/ مجموعه 5 جلدی قصههای مردم دیلمستان/ مجموعه اشعار او که تاریخ ما را از ایران باستان تا دوران معاصر به نظم درآوردهاند/ مجموعه مقالات گاهشماری علوی/ مجموعه لغات دیلمی/ مجموعه اسناد و مدارک سازشناسی از ایران باستان تاکنون و...) که احساس کردم تنها از بخشی از این آثار مطلع هستند و در تعجب ماندم. ماندم که وقتی بودند در ده سال، توانستیم ده کتابشان را به سرانجام برسانیم، حالا که استاد کلمهها، کلمه شده و دیگر
نیست...
عجیب اینکه همه این اهالی در بهار، کلمه شدند و امیدوارم با رفتنشان، کار ما تمام نشود که آدمی فراموشکار است و خیلی زود، گرفتار نسیان میشود.
نظر شما