شناسهٔ خبر: 33093931 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: دیپلماسی‌ایرانی | لینک خبر

سیزداهمین بخش از کتاب «غریبه»

آدم، هدیه آسمانی

آدم این هدیه آسمانی، برای این که آسمان او را نجات داد. مثل بیشتر بچه هایی که در این یتیم خانه نگهداری می شوند، شکی نیست که مادرش او را در بیمارستان مراکش رها کرد برای این که از شدت فقر نمی توانست به او غذا دهد.

صاحب‌خبر -

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.

آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش سیزدهم آن را می خوانید:

اولین مرد در زندگی من

آدم. آدم کوچولوی من، عزیزم، زندگیم. به همه این سال ها و به همه این سختی ها نیاز داشتم، تا خودم بچه دار شوم و تسلیم واقعیتم شوم. در من زنی متولد شد در حالی که من زنی پا به سن گذاشته بودم، بعضی وقت ها عصبانی می شوم، از این که این گونه باشم. امکان دارد برای یک زن طبیعی باشد، اگر نتواند زندگی ببخشد، حداقل زندگی ای را نجات دهد. آدم می توانست بمیرد. کسی چه می داند. او کودک معجزه است.

در طبقه اول از ساختمان پرورشگاه کودکان که نور تابان مراکش در آن حسرت برانگیز است، رایحه توام با بوی شیر و شکر و مادر خانواده و ادویه به مشامم خورد. این جا همه برابریم. خانم جوان محجبه ای، لبخند بر لب، در نزدیکی یک زن اسپانیایی بازی می کند که از هفته ها پیش انتظار بچه ای که به او وعده داده بودند را می کشد. آمده ام سرپرستی کودکی را بر عهده بگیرم. من خوش شانسم: برای این که یکی هست. دختر بچه ای سرزنده موهایش را بغل کرده، در میان یک خانم تنها که حدود سی سال سن دارد در کنار مردش ایستاده که گریه می کنند یا آه می کشند یا برای خداحافظی اش از حال رفته اند. او آرام است. این همه از خود بی خود شدن احساساتی برای چیست؟ آیا این به شکل ناعادلانه ای ترسناک نیست؟ احساس کردم این بچه کوچک با دو چشم سیاه کودک من نیست. از پشت پنجره ای که مشرف به سالن نگهداریشان بود، همه جا را گشتم. مضطرب بودم، در آستانه مهمترین لحظه زندگی ام بودم. مادرم، فاطمه اوفقیر، جلویم آمد، او همیشه همراهم بود، توپ گردی از موی ضخیم و پوست زبر. در کمال سادگی به من گفت: «این خودش است، پسر توست.» چگونه توانست این طور به یقین او را بشناسد؟ «نه من می دانم مادر، این پسر است. بله، پسر توست.» این را می گفت در حالی که بر اظهار نظرش پافشاری می کرد. آن شی کوچک را که دو هفته از عمرش گذشته بود در آغوش گرفتم، به سختی سه کیلوگرم وزن داشت، در اعماق وجودم شادی توام با درد و ترس احساس کردم. احساس کردم که در آن لحظه چیزی پاره می شود و حس مادری متولد می شود.

آدم این هدیه آسمانی، برای این که آسمان او را نجات داد. مثل بیشتر بچه هایی که در این یتیم خانه نگهداری می شوند، شکی نیست که مادرش او را در بیمارستان مراکش رها کرد برای این که از شدت فقر نمی توانست به او غذا دهد. بعدا فهمیدم در ژوئن 2005، در حالی که گرمای تابستان در راه بود، زن مسنی در حالی که چیزی به زیر بغل زده بود، آن را در پارچه چروکیده ای پیچیده بود، طوری که چیزی نمانده بود خفه شود. متاسفانه پلیس او را تعقیب کرده بود، خیلی حرفه ای تلاش می کرد فرار کند، بچه را در آن چاله می اندازد، بچه نجات می یابد، تصویرش  را در همه اماکن آویزان کردند شاید فرصتی به مادرش داده شود تا از تصمیمش بازگردد. اما کاری نکرد. در ژوئیه 2005، تصمیم گرفتیم، ایریک و من، سرپرستی او را بر عهده بگیریم و نامش را آدم بگذاریم. بعد از کلی دستورات اداری، برای این که در شریعت اسلامی جایز نیست من سرپرستیش را بر عهده بگیرم*، پذیرفتند در آخر نام من به او داده شود. اسم پدرم. اوفقیر.

ادامه دارد...

*سرپرستی کودکی آن طور که قانون اساسی فرانسه می گوید ممنوع است. برای همین پدر و مادری که تمایل به سرپرستی کودکی دارند کودک را تحت کفالت می گیرند. مقصود از آن این است که تا زمان سن بلوغ آن کودک سرپرستی اش بر عهده آنهاست بعد از آن این حق از آنها سلب می شود. 
 

برچسب‌ها:

نظر شما