شناسهٔ خبر: 33090271 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: بسیج نیوز | لینک خبر

خرمشهر هنوز آزاد نشده است!

متن و روایت کافی درباره آزادسازی خرمشهر در دست است، اما پس از گذشت سال‌ها از آزادی این شهر، هنوز شناخت درستی از ابعاد ماجرای «دفاع» مردم این شهر و مقاومت مدافعان شهر نداریم.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری بسیج، متن و روایت کافی درباره آزادسازی خرمشهر در دست است، اما پس از گذشت سال‌ها از آزادی این شهر، هنوز شناخت درستی از ابعاد ماجرای «دفاع» مردم این شهر و مقاومت مدافعان شهر نداریم. به عبارتی اغراق‌آمیز نیست اگر بگوییم خرمشهر هنوز آزاد نشده است.

خبرگزاری فارس - حسام آبنوس: سوم خرداد سالگرد آزادسازی خرمشهر است؛ روزی که یکی از درخشان‌ترین روزهای دوران دفاع مقدس است و شادی آن امروز بعد از گذشت ۳۷ سال هنوز زیر زبان است و حتی آن‌هایی که آن روز را درک نکردند و بعدها به دنیا آمدند، هم این شادی را حس می‌کنند.

اما بخش تلخ ماجرا اینجا است که ما همه آزادی خرمشهر را دوست داریم، ولی به مدت زمانی که این شهر در اشغال دشمن بوده و پیش از آن، مدتی که مردم و نیروهای نظامی در دفاع از شهر در روزهای ابتدایی جنگ دفاع کردند توجه نداریم. شهری که مردمش حتی نوجوان‌های کم سن و سال آن با جان و دل از آن دفاع کردند و حاضر نبودند شهر را ترک کنند.

این در واقع بر اثر بی‌توجهی است که بر این شهر رفته و پس از گذشت سال‌ها از آزادی این شهر هنوز شناخت درستی از ابعاد ماجرای دفاع مردم این شهر و مقاومت مدافعان شهر نداریم. به عبارتی اغراق‌آمیز نیست اگر بگوییم خرمشهر هنوز آزاد نشده است. در نبردی که به «جنگ روایت‌ها» شهرت دارد، هنوز خرمشهر درگیر نبرد است و مدافعینی از جنس شریف قنوتی‌ها و جهان‌آراها و ناخدا صمدی‌ها می‌خواهد تا در این نبرد نیز از این شهر دفاع کنند تا در برابر دشمن سقوط نکند.

به همین خاطر بعید نیست خرمشهر آنطور که بخش‌های دیگر جنگ برجسته شده‌اند، دیده نشده و روایتش بازگو نشده باشد. زیرا جنگ هشت ساله بخش‌های درخشان بسیاری دارد که گاهی ممکن است یکی در سایه دیگری قرار بگیرد و احتمالا خرمشهر نیز از همین دست است.

هرچند به این معنا نیست که این شهر در روایت‌های مکتوب فراموش شده که با مرور آثار مکتوب این مسئله منتفی می‌شود، ولی مطرح شدن روایت‌ها و معرفی دقیق یک واقعه یا موقعیت به واسطه آن روایت‌ها سبب می‌شود که در نبرد روایت‌ها خرمشهر دست برتر را داشته باشد، ولی کافی است با رجوع به افکار عمومی متوجه شویم که مردم از خرمشهر و مقاومت این شهر در برابر دشمن خیلی نمی‌دانند و بعد از شهید محمد جهان‌آرا که اصلی‌ترین نماد این شهر است، نوای «ممد نبودی» و «شنوندگان عزیز توجه فرمایید...» را به عنوان نشانه‌های خرمشهر می‌شناسند که این‌ها نیز به ماجرای فتح خرمشهر باز می‌گردد و به حماسه دفاع از این شهر در برابر ارتش بعثی ارتباطی ندارد.

این روزها به بهانه این واقعه مشغول خواندن کتابی بودم که در آغاز خبر نداشتم قرار است روایت دختری ۱۵ ساله از روزهای ابتدایی جنگ در خرمشهر باشد، ولی به مرور ماجرا روشن شد و با ولعی سیری ناپذیر سطر سطر کتاب را بلعیدم. کتابی که خاطرات زهره فرهادی را در خود جای داده است. «چراغ‌های روشن شهر» اثر فائزه ساسانی‌خواه تصویری جزیی و دقیق از مقاومت مردمی را به تصویر کشیده که در کنار دیگر آثار مرتبط با خرمشهر قرار می‌گیرد و جا دارد به آن توجه شود.

خاطراتی که هرچند در بخش‌هایی توالی زمانی آن روشن نیست، ولی روایتی است از مدافعان خرمشهر، شهری که قله مرتفع جنگ تحمیلی است که بر بلندای آن مردان بزرگ جنگ ایستاده‌اند.

با هم مروری بر بخش‌هایی از این کتاب خواهیم داشت.

*اولین باری که کفن دیدم!

ما را به سالنی که سمت چپ حسینیه و روبه‌روی در ورودی شبستان بود، راهنمایی کردند. قبلا آنجا کلاس‌های فرهنگی برگزار می‌شد. دو دختر در سالن بودند و پارچه‌های سفیدی را برش می‌زدند. یکی از دخترها تا چشمش به ما افتاد رو به اشرف گفت: «دختر بدو بیا سر این پارچه رو بگیر. بدو!»

به کمکشان رفتیم. چند نفری مشغول بریدن پارچه‌های چلوار سفید شدیم. هرکدام یک سر پارچه را می‌گرفتیم و پارچه‌ها را به اندازه دو متر برش می‌زدیم. پارچه‌های برش خورده را تا می‌کردیم و کناری می‌گذاشتیم. با خودم فکر کردم این همه پارچه سفید در یک سایز مشخص را برای چه کاری می‌خواهند؟ توی بیمارستان مصدق دیده بودم مردم برای مجروحان ملافه می‌آورند. احتمال دادم برای استفاده بیمارستان‌ها و مجروحان باشد.

چند دقیقه بعد، یکی از پسرها آمد توی حسینیه و رو به ما گفت: «خواهرها کفن‌ها آماده شد؟»

با شنیدن اسم کفن تکانی خوردم. ناباورانه از خودم پرسیدم: «پس این پارچه‌ها که ما می‌بریم کفنه؟ وای خدا!» اولین بار بود کفن می‌دیدم.

*دختری با صورت ترکش خورده

او در بخشی از کتاب از مراجعه به جنت‌آباد (قبرستان شهر) برای شست‌وشوی پیکر شهدای خرمشهر سخن می‌گوید و تصویر آنجار اینطور نشان می‌دهد: 

تلاش می‌کردم جایی را نگاه نکنم، اما نمی‌توانستم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم. دیوار سیمانی طوسی رنگ، فضای اتاق را سرد و دلمرده نشان می‌داد. وسط غسالخانه حوض کوچکی بود. در دو طرف اتاق دو سکوی سیمانی قرار داشت که جنازه‌ها را روی آن می‌شستند. بوی خون و کافور در فضا پیچیده بود. روی زمین جنازه دختربچه دَه، یازده ساله‌ای را دیدم. موهای مشکی‌اش روی شانه ریخته، پیراهنی تیره با گل‌های سفید پوشیده بود. ترکش به سرش خورده و خونی که از بدنش می‌رفت، روی زمین جاری و توی جوی کوچک دور حوض جمع شده بود. با تعجب به زن‌ها نگاه کردم. مشغول شستن جنازه‌ها بودند. نمی‌دانم چطور می‌توانستند جنازه‌ها را بشویندو آنها را این طرف و آن‌طرف کنند.

*تکاورها بی‌سرْ ایستاده می‌میرند!

دور و بر ساعت سه بعد از ظهر بود. مجروحی در مطب نبود. من و مریم [امجدی] آماده نشسته بودیم تا اگر مجروح جدیدی آوردند کارمان را شروع کنیم. ناگهان صدای انفجاری از فاصله نسبتا نزدیکی بلند شد. هنوز چند لحظه از شنیدن این صدا نگذشته بود که صدای فریاد دلخراش مردی در خیابان پیچید. همه دویدند سمت در. نمی‌دانستم قرار است با چه صحنه‌ای روبه‌رو شوم. فکرهای زیادی در سرم بالا و پایین می‌شد و سوال‌های زیادی به ذهنم آمد: «کسی زیر آوار مونده یا جایی خراب شده؟ این بار قراره با چه صحنه‌ای روبه‌رو شیم؟» سراسیمه بیرون دویدیم. نیروهای باقی‌مانده در مسجد هم ریخته بودند بیرون. از صحنه‌ای که جلوی مسجد دیدم خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌بینم و دچار توهم شده‌ام. دوباره نگاه کردم، اشتباه نکرده بودم. تکاور نسبتا قدبلندی بدون سر، کنار همرزمش روبه‌روی مسجد جامع ایستاده بود. ترکش سرش را برده بود ولی هنوز جان داشت و بدنش تکان می‌خورد. چند قدم برداشت وکمی لرزید. لحظه‌ای بعد نزدیک درِ چوبی مسجد در آغوش همرزمش افتاد. تکاوری که جنازه بی‌سر در آغوشش افتاد، شوک زده گریه می‌کرد و در حالی که صدایش می‌لریزد فریاد کشید: «خدا! چیکار کنم؟!»

زل زدم به آدم بی‌سری که هنوز بدنش تکان می‌خورد و خون زیادی روی لباس‌هایش ریخته بود.

*پایکوبی برای کشتن طلبه خمینی!

در بخش‌های مختلف از زبان فرهادی نام شیخ شریف قنوتی را می‌شنویم، در اینجا در دو بخش مختلف به حالات این شیخ و در ادامه نحوه شهادتش اشاره شده است:

نزدیک بیست روز از جنگ می‌گذشت اما از نیروهای کمکی وعده داده شده از پایتخت خبری نبود. شیخ شریف (که در دفاع خرمشهر حضور داشت و اولین روحانی شهید در جنگ است) را گاه و بی‌گاه می‌دیدم که لاغرتر شده، لب‌هایش خشک و ترک خورده، صدایش گرفته و ریش‌هایش بلندتر از معمول شده، عمامه‌اش سیاه، قبایش کثیف، خاکی و خونی و کفش‌هایش گِلی بود و به خاطر شرایط شهر و کمبود نیرو و مهمات خیلی عصبی بود...

احساس کردم اشرف می‌خواهد چیزی بگوید، اما دست‌دست می‌کند. مکثی کرد و گفت: «اتفاقی افتاده!» پرسیدم: «چه اتفاقی؟» جواب داد: «شیخ شریف هم شهید شد.»

خیلی ناراحت شدم. پرسیدم: «راست می‌گی؟! کجا؟! کِی؟!» گفت: «تو همان خیابان چهل متری شهید شده. بعثی‌ها خیلی وحشتناک و بدجور کشتنش!»

علاقه خاصی به شیخ شریف داشتم. شیخ همیشه به ما روحیه می‌داد. خیلی فعال بود. آرام و قرار نداشت و یک لحظه سر از پا نمی‌شناخت. یک بار یک چوب نازک دستش گرفته بود و با آن به پایش می‌زد و می‌گفت: «قبل از اینکه از تو حساب بکشند، خودت از خودت حساب بگیر!» پرسیدم: «چه جوری شهید شده؟» اشرف جواب داد: «رضا آلوغبیش، یکی از بچه‌های سپاه خرمشهر، همراه شیخ بوده و دیده بعثی‌ها بعد از اینکه اسیرش کردند چطوری وحشیانه با اسلحه تو سرش زدند و بعد هم با عمامه‌اش خفه‌اش کردند! با خوشحالی می‌رقصیدند و می‌گفتند ما یک خمینی کشتیم.»

***

کتاب «چراغ‌های روشن شهر» را می‌توان یکی دیگر از آثاری دانست که صدای مظلومیت خرمشهر و مدافعان آن را تکثیر می‌کند تا غبار این تنهایی از چهره این شهر و مدافعانش زدوده شود.

این کتاب ۵۴۳ صفحه‌ای را نشر سوره مهر منتشر کرده است.

برچسب‌ها:

نظر شما