سحر ناصربخت
وارد خانه شد، به اطراف سرك كشيد، روي ميز پذیرایی جعبه پيتزا خالي افتاده بود، پوست تخمه هم كه پر بود وارد آشپزخانه شد، در ظرف شويي بشقابهاي نشسته تلبار شده بود، روي زمين هم نان خشك ريخته بود، خانه به طرز فجيعي كثيف بود! حسي شبيه تهوع به او دست داد. باخود گفت: چه خبر شده اينجا كه هميشه از تمييزي برق میزد! ياد شوهرش افتاد،صحنه اي مثل فيلم جلوي چشمانش آمد كه سر به سرش میگذاشت و میگفت: از مواهب زن داشتن اينه كه خونه آدم هميشه مثل دسته گله! بعد چشمكي نثارش میكرد و هر دو ميخنديدند. با خود فكر كرد حتما آنها ديگر اينجا زندگي نمیكنند. ته صدايي شبيه ناله زني شنيد.
به بدنبال صدا رفت، سر از اتاق خواب در آورد، تخت دو نفرهاش را ديد، نا مرتب بود، ديگر رنگش كدر شده بود! زني با موهاي پريشان و ژوليده و لباس خوابي بدقواره گوشه اش كز كرده بود. داشت ابروانش را بر ميداشت بعد مكث میكرد در آينه به خود مینگريست گريه میكرد ودوباره به كارش ادامه میداد که ناگهان به سويش براق شد. آن زن را شناخت، باورش نمیشد، زمزمه كرد: پس آن عروسك زيبا كجاست، چه به روزش آمده؟!
فهميد آنها هنوز هم اينجا زندگي میكنند، طوري كه زن متوجه نشود از اتاق بيرون آمد. صداي مبهم شير آب به گوشش رسيد به طرف حمام رفت، وارد شد. مرد در حال تراشيدن ريشهايش بود، با تمنا مشغول نگاه كردنش شد آرام به او گفت :هنوز هم بعد از اصلاح به گردنت ادكلن میزني؟!
مگه نگفتم پوستت میسوزد؟ تو كه مرا نخواستي لعنتي، چرا همان عطري كه من عاشقش بودم رو میزني؟ مرد لحظه اي مكث كرد بر گشت به عقب نگاه كرد، بند دلش پاره شد، فكري شد: يعني مرا ديد؟!
حسي مثل سرب سنگين در حمام غالب بود. مرد حس میكرد بي دليل تپش قلب گرفته و از حمام بيرون آمد و نفسي كشيد و قلبش را فشرد و از اتاق خواب رد شد، نگاهي كه بوي نا میداد به زن انداخت، سرش را با تاسف تكان داد و كتش را برداشت و به خانه نگاه سر سري انداخت و فرياد زد: خونه رو گند برداشته، لونه سگ از اينجا تميز تره! خودم كردم كه لعنت بر خودم باد! بعد در را محكم كوبيد رفت. او سريع به سراغ زن رفت. به صورتش خيره شد و گفت: يادته گفتي بين ما نباش وگرنه له ميشي حالا چه شد چرا خودت له شدي؟ زن ناگهان به او نگاهي پريشان كرد، انگار صداي او را میشنود. بعد مثل جن زدهها وسايل ميز توالتش را به سمتش پرتاب كرد و حيغ كشيد: دست از سرم بردار، میدونم تو اين خونه اي و تا ولم نكنی گورت گم نمیكني، از جون من چي ميخواي؟ بعد به زمين افتاد و زار زار گريه كرد. اون ديگه منو نميخواد، يكي بهتر از من پيدا كرده !
با ترحم به او گفت: آه طفلك بيچاره من دست بالاي دست بسيار است، روزي به من گفتي دوره زناني مثل من گذشته، مردان دنبال زناني عروسكي مثل تو هستن! چي شد پس؟ دوره تو هم گذشت؟! آمدم به خونه ام سر بزنم ببينم تونستين رو خرابههاي خونه من لونه بسازيد؟ ساختيد، اما لونه سگ به اينجا شرافت داره، بوي تعفن خيانت همه اين خونه رو برداشته! لياقت اون زني مثل تو بود، نه من كه زندگيم را پاي وفا به او هدر دادم !
مردان ناپاك شايسته زنان ناپاكاند، زنان پاكدامن نيز شايسته مردان پاكند (نور/٢٦)
نظر شما