شناسهٔ خبر: 32384455 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

با دلی شکسته و قلبی گرم

صاحب‌خبر -

شهروند| رنگ‌ورو پریده کنج مبل خزیده و هیچ چیزی نمی‌تواند سرخی که مشخص است مدت‌طولانی‌ای است میهمان چشمانش شده را پنهان کند. لاغراندام، با قدی متوسط و چشمان رنگی‌ که پشت عینک جا خوش کرده‌اند. خط‌ و خطوط روی پیشانی‌ و دور چشمانش حکایت از بالاوپایین شدن روزگار و ناسازگاری‌اش دارند. بی‌اختیار دست‌هایش را به هم فشار می‌دهد و چشم به گوشه‌ای از سالن انتظار دوخته است. بعد از دقایق طولانی چشم دوختن به گوشه‌ای، نگاهی به  مراجعه‌کنندگان کلینیک می‌اندازد و همگی را  از زیرچشم می‌گذراند و دوباره دست‌هایش را در هم گره می‌زند و مات می‌ماند.
وقتی کسی به او نزدیک می‌شود، بی‌آن‌که توجهی کند، کمی خودش را جمع‌وجور می‌کند. بغض صدایش را غمگین و اندوهگین کرده؛ اندوهی که با چهره‌اش همخوانی خوبی پیدا کرده. زیبایی زمان تولد دلیل اصلی زلیخا نامیدنش است. سه خواهر و یک برادر دارد و در خانواده‌ای پرجمعیت بزرگ شده و عاشق خانه‌های شلوغ و پرسروصدا از بچه است. «پدرم کارمند بود و یک‌سالی می‌شود که بازنشسته شده است. از همان ابتدا ما را به درس خواندن ترغیب می‌کرد و آرزو داشت دخترهایش از نظر مالی و اجتماعی به استقلال برسند. اما افسوس که همه آرزوهای آدم‌ها برآورده نمی‌شود.»
زلیخا دختر سوم خانواده است و به رسم خواهرهای بزرگتر خیلی زود راهی خانه بخت شده است. تازه شیرینی قبولی در دانشگاه را چشیده بود و هنوز ترم یک را تمام نکرده بود که لباس سفید خانه‌بخت را به تن کرد تا طعم خوشبخت بودن را بچشد. چیزهایی که از آن روزها به یاد دارد هلهله و تبریک اطرافیان برای ازدواجش بود. «همه می‌گفتند بختت بلند بود که چنین همسری روزیت شد و من هم این حرف‌ها را باور می‌کردم، دریغ از این‌که نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. زندگی‌ مشترکم تنها 13سال عمر کرد و عاقبت با اشک و تحقیر راهی خانه‌ پدری‌ام شدم.» صحبت‌مان به زندگی‌ مشترکش که می‌رسد  بیش  از قبل دست‌هایش را به هم فشار می‌دهد و دیگر اختیار اشک‌هایش را ندارد. «ازدواج که کردیم به هر بهانه از بچه‌دار شدنمان سر باز می‌زد و اصرار داشت به خانواده‌هایمان بگویم من بچه نمی‌خواهم. همیشه به این مسأله فکر می‌کردم، چون تک‌فرزند بوده از بچه و شلوغی خوشش نمی‌آید، اما بعدها فهمیدم چون همه این سال‌ها به من خیانت می‌کرده، نمی‌خواسته مسئولیت بچه‌ای را به دوش بکشد.»
زلیخا به اینجای صحبت‌هایش که می‌رسد صورتش را با دو دست می‌پوشاند و با صدای بلند گریه می‌کند؛ گریه‌ای که بی‌اختیار من را هم منقلب می‌کند: «خیلی سخت است کسی که به اندازه چشم‌هایت به او اعتماد داری، خیانت کند.» اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند و کمی شالش را جلو می‌کشد. وقتی می‌گویم اگر اذیت می‌شود، لزومی ندارد تعریف کند، لبخند تلخی می‌زند: «چه در این مورد حرف بزنم، چه نزنم این بار سنگین به دوشم است. حالا که با شما در این مورد حرف می‌زنم، کمی سبک‌تر شده‌ام، چون خیلی چیزها را نمی‌توانم به خواهر یا مادرم بگویم؛ دوست ندارم بیش از این باعث آزار‌شان شوم.» دست‌هایم را در دست می‌گیرد: «خوش‌بینی زیاد هم خوب نیست. شاید اگر این‌ همه خوش‌بین و ساده نبودم، زودتر از اینها متوجه خیانت همسرم می‌شدم.»
او روزها و ماه‌های اول ازدواجش هم نوعروسی نکرده و سال‌های آخر زندگی مشترکش هم کار به جایی رسیده بود که با بهانه یا بی‌بهانه کتک می‌خورده؛ روزی برای نمک کم غذا و روز دیگر برای رنگ لباسی که باب میل همسرش نبوده است. «دوسال پیش بچه‌دار شدیم و همین مسأله باعث شد بداخلاقی‌های همسرم بیشتر شود. اشتباهم این بود که مسائل و مشکلاتی که با همسرم داشتم را با پدر و مادرم در میان نمی‌گذاشتم.»
زلیخا 6ماه پیش متوجه خیانت همسرش می‌شود، زمانی که بداخلاقی‌ها و بهانه‌گیری‌های همسرش از تحمل زلیخا بیشتر می‌شود. «هر شب یا دیر به خانه می‌آمد یا اگر خانه بود، به اتاقی می‌رفت و می‌گفت که کارهای عقب‌ افتاده دارد که باید به آنها برسد و نباید مزاحمش شوم. هر شبی که دیر می‌آمد، بهانه مادرش را داشت و من هم باور می‌کردم. تا این‌که یک شب فراموش کرده بود، رمز گوشی‌‌اش را بگذارد و من با‌ ترس و وحشت گوشی‌اش را برداشتم و تنها نگاهی به پیام‌هایش کردم و متوجه شدم مدت زیادی است که زن دیگری در زندگی همسرم است. فردای همان روز در اوج ناباوری راهی خانه پدرم شدم و تا دوماه اصلا همسرم خبری از من و پسرم نگرفت و بعد از آن گفت این کار را باید زودتر می‌کردی و بهتر است طلاق بگیری، البته تاکید داشت که نمی‌گذارد هیچ چیزی عایدم شود و گفت همه اموالش را به نام مادرش کرده و چیزی نصیب من نمی‌شود، حتی مهریه‌ام.» جمله زلیخا به این‌جا که می‌رسد از جایش بلند می‌شود و با خجالتی همراه با بغض جمله‌ای کوتاه می‌گوید و از سالن خارج می‌شود. «همسرم نه‌تنها جوانی‌ام را به تاراج برد، بلکه غرور و اعتماد‌به‌نفسم‌  را هم از من گرفت.» این جمله زلیخا من را میخکوب می‌کند و مات و مبهوت به زلیخاهای زیادی فکر می‌کنم، به این‌که چطور می‌توان تعداد این زلیخاها را کم کرد.

 

نظر شما