شناسهٔ خبر: 32376834 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

عارف ۱۲ ساله بزرگ مردی کوچک بود

روزنامه جوان

با وجود اینکه رضا در جبهه در موقعیت‌های سختی قرار گرفت ولی نه ترس بر او غالب شد نه فکر رفتن به سرش افتاد. او آمده بود تا آخرش بماند. در تخریب همراه بچه‌های تخریب شرکت داشت. کار‌های خدماتی متعدد و شاید خسته‌کننده برعهده می‌گرفت.

صاحب‌خبر -
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: هر کدام از رزمندگان دفاع مقدس ویژگی‌های منحصر به فردی داشتند که آن‌ها را از هم متمایز می‌کرد. با اینکه همه در اعتقاد و ایمان مشترک بودند ولی برخی ویژگی‌های شخصیتی موجب به وجود آمدن ماجرا‌های شنیدنی زیادی می‌شد. همین ویژگی‌های شخصیتی نام رزمنده‌ای به نام شهید حسین فهمیده را ماندگار می‌کرد و از یک رزمنده دیگر حسین علم‌الهدی می‌ساخت. زندگی رضا پناهی عارف هم چنین است. با وجود عمر کوتاه پر از ایثار و فداکاری‌های فراوان است که آدمی را به شگفت وا می‌دارد که چگونه نوجوانی ۱۲ ساله به چنین عظمتی دست پیدا می‌کند.

مدت زیادی از انتشار کتاب «عارف ۱۲ ساله» نمی‌گذرد و کتاب توانسته است با استقبال خوبی از سوی مردم مواجه شود و خوانندگانش را با جنبه‌های مختلف زندگی این شهید بزرگ آشنا کند. رضا سن و سال زیادی نداشت که تصمیم گرفت عازم جبهه شود. هنوز پا به دوران دبیرستان نگذاشته بود که تصمیم گرفت به جبهه برود. رفتن نوجوانی در آن سن و سال به جبهه برای خانواده و فرماندهان عجیب و غیرممکن بود.
اما رضا به همگان ثابت کرد غیرت و اراده او خیلی بزرگ‌تر و بیشتر از سن و سالش است. زمانی که به مادرش می‌گوید می‌خواهد به جبهه برود، مادر در جوابش می‌گوید تو هنوز کوچکی و توی جبهه دست و پا گیر می‌شوی. رضا در جواب مادرش می‌گوید به شما ثابت خواهم کرد که اگر از نظر جسمی کوچکم ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمن بجنگم. دائم می‌گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. خصوصاً بعد از آن که امام دستور جهاد داده بود، تکرار می‌کرد دیگر درنگ جایز نیست.

هر روز که می‌گذشت عشق و علاقه رضا به جبهه بیشتر می‌شد. مادرش مقاومت می‌کرد تا مانع رفتن پسر نوجوانش به جبهه شود ولی رضا مثل عاشقی دلداده سودای رفتن در سر داشت. دیگر به تمام خانواده ثابت شده بود که رضا درصدد رفتن است و چیزی جلودارش نیست.
شهید پناهی عارف بالاخره توانست رضایت پدر و مادرش را بگیرد. او جز رساندن خودش به رزمندگان چیز دیگری از خدا نمی‌خواست و برای رفتن به جبهه لحظه‌شماری می‌کرد. روزی که لباس‌هایش را جمع کرد، پشت لباس زردش نوشت: «مسافر کربلا.»

روز اعزام در میان هزاران رزمنده او کوچک‌ترین بود. هر چند روز اعزام با رفتنش مخالفت شد، اما رضا با سماجت و پافشاری توانست فرماندهان را برای اعزامش راضی کند. از این لحظه او سفری پر رمز و راز را شروع کرده بود که به زندگی‌اش رنگ و بوی دیگری داده بود.
وقتی به پادگان ابوذر اعزام شد و خبر حضورش در جبهه‌های جنگ بین رزمنده‌ها پخش شد خیلی‌ها برای دیدن رضا به پادگان ابوذر آمدند. همرزمانش می‌گفتند: حضور او در جبهه به سایر رزمنده‌ها یک انرژی تازه بخشید و روحیه آن‌ها را تقویت کرد.

سردار ناصح درباره حضور شهید پناهی عارف در جبهه چنین می‌گوید: وقتی ما در پادگان ابوذر مستقر بودیم، به من گفتند بچه کم سن و سالی آمده که صلاح نیست بماند. رضا را خواستم تا با او صحبت کنم. وقتی آمد، به او گفتم چرا می‌خواهی بمانی؟ گفت: می‌خواهم به رزمنده‌ها خدمت کنم. به من اصرار کرد که شما اجازه بدهید بمانم. مسئولانی که آنجا بودند، گفتند ردش کنید. من گفتم بگذارید بماند. وقتی قبول کردم بماند، خیلی خوشحال شد و با اینکه جثه‌اش کوچک بود، گفتم بگردند و برای او لباس پیدا کنند. همرزمش می‌گفت: کوچک‌ترین اندازه را برایش آوردیم ولی باز آستین لباس را چند بار تا زدیم تا دست‌های کوچک رضا از لباس بیرون بیاید. رضا اگرچه کوچک بود، اما فکری به بلندای آسمان در سر می‌پروراند.

با وجود اینکه رضا در جبهه در موقعیت‌های سختی قرار گرفت ولی نه ترس بر او غالب شد نه فکر رفتن به سرش افتاد. او آمده بود تا آخرش بماند. در تخریب همراه بچه‌های تخریب شرکت داشت. کار‌های خدماتی متعدد و شاید خسته‌کننده برعهده می‌گرفت و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد این میدان است. سردار ناصح می‌گفت: با اینکه کوچک بود، اما در خط نقش مهمی را ایفا می‌کرد.
شهید رضا پناهی عارف، شبیه به بزرگمردی ریز اندام زمانی که مشغول دیده‌بانی بود، سنگر دیده‌بانی خمپاره‌ای خورد و رضای عارف کوچک را به معبودش رساند. روح بی‌قرار او ۲۷ بهمن ۱۳۶۱ به ملکوت اعلی پرواز و نقش یک قهرمان بزرگ را در ذهن ملت ایران برجسته کرد.

نظر شما