شناسهٔ خبر: 32310661 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه همشهری | لینک خبر

این پاواروتی‌های از اسب افتاده

بهمنش‌ها و فردوسی‌پور‌ها چگونه تلف می‌شوند و قدر تلف‌شدگی را نمی‌دانند...

صاحب‌خبر -

ابـراهـیم   افـشـار
روزنامه‌نگار

   اگر آدمی را توان آن بود که به رفیقش کادویی بدهد، کاش این قدرت را داشت که نگاه عزیزی را در روزگاری دور به بند می‌کشید و یا در تابلویی، زنجیر می‌کرد. من اگر این نیروی متافیزیکی را داشتم لابد نگاه زنده عطا بهمنش در دهه 60 را در نگاتیوی محبوس می‌کردم و امروز به‌تر و تازگی تمام برای عادل فردوسی‌پور می‌فرستادم که ببیند هیچ‌چیز پندآموزتر از چنین نگاه ویرانگری نیست؛ نگاهی که مثل سرب داغ است. می‌سوزاند پشت آدم را و پناه می‌دهد به آدم که تاب آورد روزگار را. نگاهی که مسلسل و گلبرگ و فولکلور را یکجا باهم داشت؛ نگاه تلخ عطاخان در پشت دخل آن قنادی دهه‌شصتی که لبریز از کبودی و حکمت بود. آن نهنگ مغموم سر به زیر افکنده بود و چشم بر زمین دوخته بود و من این تصویر پریشان را 40سال تمام در ذهنم حمل کردم. یادم هست که مردم جلوی بوفه‌های آن قنادی عباس‌آباد یک چشم‌شان به دانمارکی‌های لاکردار بود و چشم دیگرشان به قناری محبوس که اینسوتر در خود کپیده بود. تشبیه عطاخان به پاواروتی تصویری آکنده از ستایش و حقیقت بود و راست گفته بود مانوک که اگر پاواروتی اُپرا را به خانه‌های مردم برد عطا نیز ورزش را با گزارش‌هایش به میان توده‌های کف جامعه برد. من آن تصویر بکرِ پارانوئید از آن سال‌های غریب طردشدگی را که این همه سال در پس کله‌ام رسوب شده و پیرم کرده در دلم محفوظ نگه داشته‌ام. تصویری سورئال از آن سال‌ها که آقای قطب‌زاده، عطاخان را از خانه‌اش که رادیو و تلویزیون باشد فراری داده بود و او از فرط بی‌پناهی پشت دخل قنادی رفیقش نشسته بود و حنجره‌اش چنان بی‌قدر شده بود که انگار خروسک گرفته بود. انگاری که یک سِزار گردن‌کلفت، اُپرا را برای پاواروتی قدغن کرده باشد عطاخان را از جذبه کهربایی میکروفن‌ها گریزانده بودند. همان عطاخانی که با آن همه خودآموختگی و دانستگی متون حکمت‌آمیز ادبیات پهلوانی ایران دائم برای زمین‌خوردگان وطنش مثال‌های نغز از بی‌اعتباری دنیا می‌زد خود این بار در نقش خیاطی ظاهر شده بود که در کوزه افتاده بود. انگار باورش نمی‌شد که چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد. او اکنون دیگر صدایش از ته چاه درمی‌آمد و چنان در پشت دخل قنادی کذایی در هم چپیده و صُم بکم نشسته بود که انگار دنیا به او پشت کرده بود. اینجور زمین‌خوردن برای مردی که ده‌ها سال در جایگاه نقال ملی و مرشد ملتی ظاهر شده بود و اکنون ناگهان در چنبره بی‌پناهی‌ها غلتیده بود برای هرکس اگر نگاهی اگزیستانسیالیستی به بار می‌آورد، برای عطا انگار که بندی از عرفان ملامتیه ایرانی بود که هر که زمین‌خورده‌تر باشد بی‌زخم‌تر است. پاواروتی شرقی ما باور نمی‌کرد که همزمان از سه عشق بدوی‌اش - میکروفون و کشتی و امجدیه - چنین دور افتاده است. همان روزها اگر عطاخان سرش را پایین انداخت و خانه‌اش - رادیو تلویزیون - را به آرامی ترک کرد آدم‌هایی مثل محمدعلی اینانلو هم بودند که کارشان به تحصن و شبنامه‌نویسی و شعارپراکنی علیه قطب‌زاده کشید. اما عطا رفت که زوال ناحق خود را به حکمت روزگار و تاریخ بسپارد. او در آن سال‌های طردشدگی چه رنج‌ها و ریاضت‌ها که نکشید. یادم هست پیاده‌روی‌هایش با دال - اسداللهی در پسکوچه‌های آجودانیه. آه‌های طویلش برای ناکامی در گذران زندگی. اما هنوز مردم او را فراموش نکرده بودند و پاواروتی‌ را هرجا که می‌دیدند با پیغام پسغام‌های گرم‌شان سرزنده نگه می‌داشتند. انگار می‌دانستند که قطب‌زاده کارمایش را پس خواهد داد و خواهد رفت. آنها عطاخان را در جایگاه «یک مقتول زیبا» می‌دیدند و با او همذات‌پنداری می‌کردند. گرچه در این میان، عطاخان دشمنان بی‌رحمی هم داشت که می‌گفتند او با وجود آنکه در حوزه گزارشگری، یک یَل بی‌بدیل و ورزش‌فهم و مسلط به ادبیات فارسی است اما در دوره دبیری‌اش در فدراسیون کشتی - به‌ویژه در داستان غلامرضا تختی - خوب تا نکرده است. اما همانها هم اگر قرار بود در صف تقابل قطب‌زاده و عطاخان پشت یکی‌شان بایستند همه‌شان پشت پاواروتی بودند. حتی همان آدم‌های رادیکالی هم که عطاخان را به‌خاطر حضور فرمایشی در دادگاه اعترافات تلویزیونی پرویز قلیچ‌خانی - کاپیتان تیم ملی در اوایل دهه1350 - که به دستور ساواک و برای درهم شکستن قلیچ ترتیب داده شده بود نبخشیده بودند حق را در تقابل عطاخان با قطب‌زاده رئیس تلویزیون، به پیر حوزه گزارشگری می‌دادند. شاید سر این هواداری‌ها بود که وقتی عطاخان بعد از اعدام قطب‌زاده به‌کار خود در شبکه برون‌مرزی جام‌جم بازگردانده شد ایرانی‌های سراسر جهان برای دیدن او حتی در یک برنامه متوسط، ثانیه‌شماری و شب‌زنده‌داری می‌کردند. حالا دیگر عطا پر درآورده و جوان شده بود. هم تلخکامی قاتلین زمانه‌اش را شناخته بود و هم محبت مردم‌اش را ترازو کرده بود. با اینکه پشت دخل همان قنادی هم بیکار ننشسته و چندین کتاب درباره المپیک و جام‌جهانی تالیف کرده بود اما درد این بود که چرا باید این هفده سال جدایی پاواروتی از اُپرا را سر هیچ و پوچ تحمل می‌کردیم؟ حالا دیگر عطاخان سی‌چهل‌سالی را شیرین جوان شده بود و انگار که هنوز با آن ضبط صوت مارک «جلوسوی» ایتالیایی دهه بیستی‌اش که عین جعبه مارگیری‌اش بود دوباره دل می‌داد و قلوه می‌گرفت. مردی که با نشستن پشت دخل قنادی رفیقش خرج هفت اولادش را درآورده و همه‌شان را به دندان گرفته و به عرصه موفقیت‌های تحصیلی و حرفه‌ای رسانده بود، حالا به جایگاه واقعی خود بازگشته بود و مردمش هرگز جسد معدوم‌شده آقای قطب‌زاده را به این دلیل که صدای مخمل قناری دُردانه ایران را به تبعید خانگی فرستاده بود نبخشیده بودند. برای آدم‌هایی مثل عطاخان که عمرشان در امجدیه و استودیو گذشته بود هیچ‌چیز دشوارتر از خانه‌نشینی نبود. گرچه تک و توکی از رسانه‌ها در آن روزهای انزوا به یادش می‌افتادند و ازش مطلب می‌گرفتند و یا چندباری هم ظاهرا سیداحمد‌آقا دنبالش آدم فرستاده بود برای دلجویی، اما آن روزهای خانه‌نشینی گاه برای او چنان صعب‌العبور بود که همسرش هنوز وقتی یاد تنهایی‌ها و اشک‌های عطاخان می‌افتد می‌گوید «ای کشته دگران کشتی تا کشته شدی باز؟» 
   پاواروتی ایران‌زمین عطاخان اما در همان روزهای تبعیدخانگی هم بی‌مصرف نماند و کتاب هایش را سر و سامان داد. مرد صدامخملی، در کنار جمعی از هفت فرزندش که زبان خوب بلد بودند به‌صورت خانوادگی افتادند به‌کار ترجمه کتاب و همین خودمحافظتی‌ها بود که نگذاشت او بپوسد. آنقدر ایستاد و در سکوت جنگید که بالاخره از روزنامه ری و پشتبندش هم از اطلاعات، به‌دنبالش آمدند و او بازهم به سوی عشق قدیمی‌اش نویسندگی برگشت. سال1374 هنگامی که بهمنش با گزارش رقابت‌های کشتی امیدهای جهان در تهران دوباره به رادیوتلویزیون برگشت علاقه‌مندانش رسما بال درآورده و کیفور شده بودند. گیرم حالا دیگر آن مرد دل‌شکسته 72ساله بود و دیگر هیچ چینی بندزنی نمی‌توانست چینی قلبش را جوری بند بزند و جلا دهد که بتواند مثل قدیم‌ها بدرخشد. اما در چنین شرایطی هم لذت قهرمانی تیم ایران در امیدهای جهان وقتی کام‌ها را شیرین‌تر کرد که با صدای حریر او همزمان شد. او اکنون در کهنسالی باید آنقدر انرژی می‌داشت که با همان اندازه از عشق و آرزوی قدیم، در خروسخوان‌ها یا نیمه‌شب‌ها در استودیو حاضر شود و از جان و جگرش خرج گزارشگری ‌کند. این کار هرقدر که سخت و طاقت‌فرسا بود اما در سایه همین عاشقیت دلپذیر بود که برنامه‌اش را چهار سال ادامه داد تا اینکه این بار کهنسالی و آلزایمر ویرانگر از راه رسید و صدای مخمل و مدیترانه‌ای او برای همیشه از ورزش کوچ کرد. برای فرهاد کوهکنی که تبدیل به پهلوانی ازپاافتاده شده بود و صدای بلورش در فراموشی غوطه‌ور بود هیچ‌کس حنجره‌ای از طلا نساخت و ما آنقدر دق دلش دادیم که خود به پای خود از دنیا گریخت.
   این فقط عطا نبود که کتک‌خورده یک مدیریت جاهلانه در رسانه‌های شفاهی ایران بود. مجید مگر یادتان رفته است؟ او هم وقتی زیاد به پر و پای رئیس‌کل ورزش پیچید حضرات شبی برای حذفش نقشه ریختند و بند و بساط دود و دم را در خانه‌اش به جا گذاشتند و از فردا سکه یک پولش کردند که ببینید گزارشگر محبوب ورزش‌تان چه خلاف سنگینی دارد؟ آن روزها هنوز اعجوبه‌ای به نام شبکه‌های مجازی راه نیفتاده بود که آن طفلی بتواند از خود دفاع کند. پس چمدان‌هایش را برداشت و از مملکت رفت تا دکتری برنامه‌سازی در ینگه دنیا بگیرد و آن رئیس ورزش را بسپارد به‌دست ایزد منان که خود انتقام بی‌پناهان را از ستمکاران بگیرد. از سال1318 که رادیو در ایران راه افتاده گزارشگران مستقل بسیاری بودند که سلطه‌پذیر نبوده و در ادامه به‌دست مدیرانی نااهل و زورگو حذف شده‌اند. باز خوشا به حال عادل که نه مثل بهمنش رانده شد و نه مثل مجید بایکوت. خوشا به حالش که در این جریانات اخیر حتی یک مژه از پلک او کم نشد. من دوست داشتم برای عادل نگاه تلخ بهمنش در دهه60 را در قابی محبوس و برایش پست کنم تا ببیند که نشستن پشت دخل قنادی، نه‌تنها او را محبوب‌تر که جلایافته‌تر و ماندگارتر هم کرد. بخشی از جاودانگی امروز بهمنش متعلق به همان دوران طردشدگی و هیهات است که تاریخ را نسبت به او متعهدتر و دلسوزتر کرد. گرچه در این میانه همیشه خنجرهای صیقل‌یافته‌ای هم دیده می‌شود که مطرودین و حذف‌شدگان را به ظاهر آزار می‌دهد و آن، متعلق به رفقا و شاگردانی است که در هیأت خرمگس به سمت قدرت حاکم می‌چرخند. همچنان که برخی رفقا عطاخان را به یک آدامس و سقز فروختند. شاید حکمت مهم روزگارانِ زمین خوردنِ آدم‌های مستقل در این ملک همین آموزه‌های طلایی باشد. دنیا که به پایان نرسیده است. همچنان‌که عطاخان در روزگار زوال حافظه، ضبط‌صوت ایتالیایی نخستین روزهای گزارشگری‌اش را بیشتر از پسرش به یاد می‌آورد، عادل‌خان هم باید قدر چنین روزهایی را بداند؛ او همچنان می‌تواند برای مدتی خودسازی، در جلد همان کودک رفسنجانی فرو برود که قدیم‌ها با مداد‌رنگی‌هایش ارنج لیورپول را می‌چید و این تیم را بر قله لیگ‌های کودکانه جهان می‌نشاند و به این شکل، کودک درونش را از تکّدر روزگار بی‌همه‌چیز نجات دهد. اینکه مفتش‌ها نتوانند از دو دهه قله‌نشینی چنان آدم اکتیو و اِلیت‌ئی - به‌ویژه در جامعه تب‌آلود مغشوش فوتبال ما - هیچ سوءسابقه‌ای پیدا کنند به گمانم باید ایوالله داشته باشد. من جای عادل بودم تا حالا ده جا بند را آب داده بودم. حالا یا به‌دست سوسنی فریبنده و یا توسط عابربانکی گشوده‌دست، ایمان فلک را بر باد داده بودم. آدم اگر بتواند خودش را اینقدر واکسینه کند که هیچ ترکشی از این همه فساد فوتبالی به جسم و جانش اصابت نکند خیلی هنر کرده است. گیرم امروزی‌ها مثل دوران پرتلاطم دهه 60 اسیر مفتش‌های آبدیده نمی‌شوند که با جاساز کردن منقل و تریاقی در خانه‌ آدم آبرویش را ببرند و یا برایش پرونده‌هایی بسازند که رویش یک وجب روغن کرمانشاهی باشد. گرچه با وجود شبکه‌های مجازی، راه‌اندازی چنین تخریب‌های بی‌پرنسیبی نیز به سرعت لو می‌رود. با این همه، من آرزو داشتم نگاه قاب‌شده عطاخان در آن قنادی را بر پیشخوان موزه‌های این سرزمین آویزان می‌کردم تا تاریخ به این جماعت بی‌صبر بیاموزد که جهالت‌های مدیریتی چه آسان پاواروتی‌های ما را می‌سوزانند و پیر می‌کنند. هنوز نگاه تلخ عطاخان پشت دخل قنادی... پشت دخل قنادی... پشت دخل قنادی... سرب سوزان است.

نظر شما