شناسهٔ خبر: 31911192 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: تسنیم | لینک خبر

ترین‌های تئاتر «۲»| پیام لاریان: هیچ التزامی به نوشتن ندارم

R1369/P/S4,34/CT2

در سالی که گذشت نام هیچ‌کس به اندازه پیام لاریان در مقام نمایشنامه‌نویس تکرار نشده است. او پرکارترین نویسنده امسال تئاتر بود و خودش می‌گوید در نوشتن اصراری ندارد و اساساً آثار اجرا شده‌اش محصولات سال‌های گذشته بوده است.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نام پیام لاریان در سه سال گذشته به نامی پرتکرار بدل شده است. او در سه سال گذشته تنها پنج عنوان نمایشنامه‌نویسی در جشنواره تئاتر فجر کسب کرده است و در توالی جایزه گرفتن‌ها هت‌تریک کرده است. او دو جایزه کارگردانی نیز در این سال‌ها به دست آورده است تا به شاخ نمایشنامه‌نویسان جوان بدل شود.

اما پیام لاریان برخلاف جوایز کسب کرده خودش را چندان نمایشنامه‌نویس نمی‌داند. با آنکه در سالی که گذشت بیشتر متن روی صحنه رفته در کل کشور از آثار او بوده است؛ اما او خود را کارگردان می‌داند و می‌گوید متونی که نگاشته، آثاری برای کارگردانی خود او بوده است. این مصاحبه مفصل سفری است به سال‌های سخت پیام لاریان، دورانی که او حرفه‌ای نشده بود و هنوز چون دانشجویی در میان بزرگان دیده می‌شد. او از ورود به میانسالگی می‌گوید و وسواس‌هایش.

***

تو امسال به نوعی در فجر هت‌تریک کردی.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بتوانم مثلاً در فجر شرکت کنم

لاریان: واقعیت این است که در دوره‌ای که در دانشگاه تئاتر کار می‌کردم، اساساً به جشنواره و حضور در هیچ رقابتی فکر نمی‌کردم. کلاً یک جور دیگر برایم بود. برای بیشترِ هم دوره‌هایم هم احتمالاً همینطور. آنقدر که تئاتر کار کردن برایمان مهم بود، رقابت کردن اهمیتی نداشت. شاید برای اینکه حضور در جشنواره‌ها تقریباً امری غیرطبیعی، سخت و عجیب و غریب برای همسن و سال‌هایم نشان می‌داد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بتوانم مثلاً در فجر شرکت کنم. اصلاً تصورم از فجر چیز دیگری بود. جشنواره‌ای بود که برای اسامی کت و کلفت طراحی شده بود، نه برای ما که فقط علاقه داشتیم کار ببندیم و همین آخر آمال و آرزویمان بود. شرایط هم فرق می‌کرد. بطور کلی فکر می‌کنم سیستم فجر هم آن موقع چیز دیگری بود.

چه سالی؟

لاریان: مثلاً من که ورودی سال هشت86 در دانشگاه تهران بودم، بین سالهای 86 تا 90 به هیچ عنوان برای جشنواره فجر فرمی هم پر نمی‌کردم. اصلاً کیفش این بود که تماشاگر باشم و بروم تئاترها را ببینم تا اینکه زحمت و استرس شرکت در آن را بپذیرم. با اینکه هر سال کار می‌کردم، فقط به جشنواره تئاتر دانشگاهی ارائه می‌دادم. گفتم که دست کم در آن دوره‌ها هم وضعیت دیگری بود. فکر می‌کنم مکانیزم اینجوری بود که باید حتماً به جشنواره دانشگاهی می‌رفتی و آنجا برگزیده می‌شدی و بعد می‌فرستادنت فجر. اگر مستقیم می‌خواستی شرکت کنی یک بخشی بود به نام چشم انداز تئاتر که باید می‌رفتی کار آماده می‌کردی و بین آن همه اسم اگر بختت می‌زد و متنت قبول می‌شد، تازه در بازبینی ردت می‌کردن. برای دانشجوهای هم‌دوره من که اینجوری بود.

آن موقع این بخش‌های نسل نو هنوز نیامده بود. هنوز حرفی از نسل نو نبود. اگر اشتباه نکنم فکر می‌کنم از دوره رحمت امینی آمد. البته در دوره آقای سرسنگی که من هنوز دانشجو نبودم یا شاید هم سال اولی بود که دانشجو شده بودم به دانشگاه‌های تئاتر گفتند کارهایتان را معرفی کنید و در مجموع فکر کنم 7-8 تا کار از دانشگاه‌های تئاتر آمد در جشنواره فجر. یعنی از دانشگاه بوشهر، از دانشگاه تنکابن، از دانشگاه اراک و... دانشگاه‌های تهران، کار دادند که مجموعاً شد 7 ، 8 تا کار. آن تنها دوره‌ای بود که دانشجوها می‌توانستند مستقلاً در فجر شرکت کنند. سیاست بدی هم نبود، هرچند احتمالاً خیلی اتفاقات پشت پرده در انتخاب‌ها می‌افتاد.

یعنی فجر یک بخش مستقلی برای دانشجوها درست کرد که بعد از آن دیگر این شرایط نبود. وقتی من دانشجوی تئاتر شدم، چون قبل از آن دامپزشکی می‌خواندم، جشنواره تئاتر دانشگاهی خیلی مهم بود. به همین دلیل که عرض کردم. خب من هم مثل بقیه به این فکر نمی‌کردم که باید در فجر شرکت کنم. همیشه بهترین جایی که دوست داشتیم و هم نسل‌های من شرکت می‌کردند همین جشنواره تئاتر دانشگاهی بود.

از کی وارد داستان فجر شدی؟

لاریان: اولین دوره‌ای که فکر کردم باید در آن شرکت کنم، دوره آقای اردشیر صالح‌پور بود که من متن دادم و پذیرفته شد و بعد شروع کردم به تمرین کردن و یک بازبینی 20 دقیقه‌ای در اداره تئاتر گذاشتند و کار رد شد. به همین سادگی. آن موقع دیگر دانشجو نبودم یا شاید هم داشتم ارشد می‌خواندم. پنج باری در جشنواره تئاتر دانشگاهی کار داشتم و جوایزی هم گرفته بودم. فکر می‌کردم حالا دیگر وقت آن شده که بی‌خیال دانشگاهی شوم. خب، البته دیگران هم می‌گفتند که نباید دیگر شرکت کنم. یک جورهایی چون سنم هم از همه بیشتر بود، دوست نداشتند در جشنواره دانشگاهی کار ببرم. برای همین کار جدیدی که می‌خواستم شروع کنم را به فجر ارائه دادم. خیلی هم سخت بود بازیگر جور کنم و تمرین کنم. بی‌پول هم بودم و شرایط بدی در تهران داشتم. با بدبختی همان میزانی که نیاز داشتند را آماده کردم و ظرف بیست دقیقه ردش کردند. من هم دست از پا درازتر و ناامیدتر برگشتم سر زندگی‌ام.

برای نسل نو می‌خواستی شرکت کنی؟

آنقدر افسرده شده بودم که ترجیح می‌دادم دیگر تئاتر کار نکنم

لاریان: فکر کنم اسمش تازه‌های تئاتر بود. شایدم همان نسل نو. درست یادم نیست. به هرحال آنقدر مأیوس و سرخورده شدم که دیگر به این فضا فکر نمی‌کردم. اصلاً به تئاتر فکر نمی‌کردم. داشتم کارهایم را می‌کردم که جایی، شغلی پیدا کنم. چند جا درخواست کار داده بودم. سنم هم بالا بود و استخدام نمی‌کردند. خلاصه وضعیت نرمالی نداشتم. احتمالاً شبیه وضعیت همین حالای خیلی از بچه‌های دانشجو. واقعاً آنقدر افسرده شده بودم که ترجیح می‌دادم دیگر تئاتر کار نکنم. تا اینکه در همین خانه هنرمندان استخدام شدم و به کل تئاتر را گذاشتم کنار.

تا اینکه بالستیک زخم را کار کردی.

لاریان: بله. بالستیک زخم را در دوره دانشجویی، در جشنواره دانشگاهی کار کرده بودم. البته آن موقع اسمش وحشی بود. آخرین دوره‌ای که در جشنواره دانشگاهی شرکت کردم. هیچ اتفاق جالبی هم برایش در جشنواره نیفتاد. همه می‌گفتند کار خیلی خوبیست؛ اما خب، با نظر داوران همراه نبود. برای همین ناامیدانه و بیشتر به درخواست بازیگرانش تصمیم گرفتم اجرایش کنم. البته تقریباً یقین داشتم کسی به من اجرا نمی‌دهد. چون نه کسی را داشتم که سفارشم کند، نه اسم و رسمی داشتم که کسی برایم کاری انجام دهد. ناامیدانه رفتم پیش اتابک نادری که رئیس تئاتر شهر بود. با بدبختی وقت گرفتم که پنج دقیقه ببینمش و آنقدر خوب پرزنت کردم خودم و کار را که قبول کرد، پانزده اجرا در کارگاه نمایش بروم. البته این اولین اجرای عمومم نبود.

فقط می‌خواستم ادای دینی به پدرم کنم و اجرا رفتم

اولین اجرای عمومم همان اجرای گزارش بازگشت در تالار مولوی بود در دوره آقای اسدی. سال نود. پدرم فوت کرده بود و حال روحی نامساعدی داشتم. اصلاً آن نمایش را در مورد پدرم کار کرده بودم. در جشنواره دانشگاهی هم خیلی موفق بود. یک جورهایی بعد از جشنواره دلشان سوخت و پانزده اجرا دادند. که البته ساعت پنج و نیم ظهر خردادماه بود. یعنی از این بدتر نمی‌توانستند اجرا بدهند. آن هم گفتند سه روز دیگر باید شروع کنی. من هم برایم این چیزها خیلی مهم نبود و هنوزم نیست. فقط می‌خواستم ادای دینی به پدرم کنم و اجرا رفتم. کسی هم نیامد به طبع. مهم هم نبود. یک اجرای هنرمندان رفتم و تمامش کردم. چون داشتم می‌رفتم هلند. می‌خواستم پرسه‌های موازی را در آمستردام اجرا کنم. برای همین زودتر از پانزده اجرا تعطیلش کردیم.

پس بالستیک زخم شد دومین اجرایت.

لاریان: بله. اگر اسم اولی را بگذاری اجرا. این را هم ساعت شش مردادماه اجرا دادند. در واقع به نظرم می‌خواستند یک جورایی شر مرا از سرشان کم کنند. آنقدر گرم بود که خودم هم سر اجرا نمی‌رفتم. در خانه هنرمندان هم سر کار بودم و نمی‌توانستم غیبت کنم. شرایط مسخره‌ای بود خلاصه. اول در آن نمایش حسام محمودی و حسام منظور و لیندا کیانی بازی می‌کردند. بعد محمد مساوات و محمد علی‌محمدی. در آخر هم با همان تیم جشنواره دانشگاهی رفتم اجرا. به جز الهه شه‌پرست، بازیگری نداشتم که امید به فروش هم داشته باشم؛ اما عجیب زد و کار گرفت. دلیلش را هم نمی‌فهمیدم؛ اما شلوغ شد و استقبال خوبی شد و همه تعریف می‌کردند. یک باره همه چیز عوض شد.

چرا در فجر نبود؟

لاریان: خودم ندادم. از بس از رد شدن کار قبلی مأیوس بودم، فکرش را هم نمی‌کردم بشود در فجر شرکت کرد. هیچ اولویتی هم برایم نداشت. بازیگرهایم دوست داشتند در فجر باشند؛ اما آنقدر بی‌اهمیت شده بود این مطلب که بی‌خیالش شدم. متن خوبی داشت. شاید اگر شرکت کرده بود، موفق هم می‌شد. به ویژه اینکه بازیگران خوبی هم داشتم؛ اما کی فکر می‌کند کاری که پانزده اجرا در کارگاه نمایش می‌رود، آن هم ظهر مرداد، می‌تواند جایی در فجر داشته باشد. برای همین هم بی خیالش شدم.

با آن تفکری که آن موقع حاکم بود، دچار تعارض بودی؟

لاریان:بله. تقریباً. فکر می‌کردم اصلاً نگاه جشنواره فجر به این است که ترجیح می‌داد به جای پیام لاریان مثلاً قطب الدین صادقی در آن باشد. همیشه به نظر می‌آمد فجر به گونه‌ای است که دوست داشت ویترین باشد و اسامی مهم در آن باشد تا مثلاً من. البته شاید همین الان هم اینجور باشد. بخاطر همین اصلاً به فجر ارائه نکردم و پایان بالستیک زخم، همان اجرای پانزدهم شد.

تا اینکه رابطه‌ات در دوره 34 با فجر خوب شد.

لاریان: واقعیت این است که آن هم اتفاق ناخواسته‌ای بود. کلاً پدیده‌هایی که برایم اتفاق می افتند، پدیده هستند واقعاً. یعنی هیچ امر اختیاری و خودخواسته‌ای نیست. در آن دوره اساساً به تئاتر فکر نمی‌کردم. به طور کامل این را از ذهنم حذف کرده بودم. شده بودم یک کارمند ساده کار دارد. کارش را به بهترین نحو انجام می‌دهد تا شرایط مالی‌اش به هم نخورد. مجله نمایشخانه که متعلق به ایرانشهر بود را در می‌آوردم. دبیر تحریریه بودم؛ اما همه کار را خودم می‌کردم. مصاحبه، تایپ، مقاله و خیلی کارهای دیگر را. چند اسم مختلف داشتم که برای اینکه تحریریه شلوغ شود، اسامی آنها را می‌زدم. مثلاً پرهام آریان یا مثلاً اسم آبدارچی و خدمات را می‌زدم جزء تحریریه. مجله خوبی هم شده بود. بیشتر اموراتم آنجا می‌گذشت. صبح‌ها مصاحبه می‌گرفتم و شب‌ها تایپ می‌کردم و مقاله می‌نوشتم.

البته سال قبلش من یک نمایشنامه نوشته بودم به نام تاریخ مردم کوچه بازار فرانسه در قرن 18 که همان دوره هم در بخش ادبیات نمایشی شرکت کردم. زد و جزء 10 کاندید شدم. خیلی خوشحال بودم و حالم عجیب خوب شد. فکرش را هم نمی‌کردم اسمم جایی در فجر باشد. بعد هم که زنگ زدند که متنت را ویراستاری کن؛ چون می‌خواهند چاپش کنند. دیگر در پوست خودم نمی‌گنجیدم. فکر می‌کردم چه شق القمری کردم. اصلاً یک رؤیایی بود عجیب و غریب. فکر نمی‌کنم خوشبخت‌تر از من پیدا می‌کردی آن روزها. خلاصه که آن نمایشنامه جزء 4 اثر شد و بعد هم که به سه تا جایزه دادند، جز من. یعنی فکر کن یک کتابی در آوردند به نام چهار نمایشنامه برگزیده فجر و به سه نفر از آنها جایزه دادند و به من هیچ چیز.

در همان مراسمی که در سنگلج بود؟

ذات انسان، ذات مایوسانه‌ای است

لاریان: بله. گمانم افتتاحیه فجر بود. من خیلی ناراحت شدم. اصلاً به من برخورد که حتی برای آن مراسم دعوتم نکردند. آنقدر ناراحت بودم که زنگ زدم به آقای صدیقی که آن بخش را اداره می‌کرد. او هم ناراحت بود و گفت حق داری. گفتم چطور می‌شود که نمایشنامه چهار نفر چاپ شده؛ اما مرا حتی دعوت نکردید. بالاخره دوست داشتم دیده شوم. مثل همه. اصلاً چه کسی دوست دارد دیده نشود. خلاصه اینکه باز هم ته همه خوشحالی‌های ما یاس هست. حالا دیگر یاد گرفتم که قاعده جهان هم همین جور است. ذات انسان، ذات مایوسانه‌ای است. اگر گاهی از یاس در می‌آییم، این پدیده است، نه آنکه گاهی مأیوس می‌شویم. اصلاً به نظرم زندگی تمام تلاشش را می‌کند که این اندوه را به غالب کند. از همان موقعی که به دنیا می‌آییم؛ اما اینکه ما با آن مبارزه می‌کنیم، از پوست کلفتی ماست. نه از ذات مهربانانه طبیعت. خلاصه اینکه خیلی سرخورده شده بودم. خلاصه اینکه در همان حال و هوا بودم که اتفاق عجیب افتاد.

اجرای پرسه‌های موازی رخ داد و تو وارد فجر شدی.

 همه سالن‌های ایران در بازبینی پرسه‌های موازی ردم کرده بودند

بله. دقیقاً. کاری که هشت سال قبل کار کرده بودم. در دوره سیزدهم دانشگاهی و همان سال، همه سالن‌های ایران در بازبینی ردم کرده بودند. اساساً ممیزی اجازه اجرا نمی‌داد؛ چون سال 89، محمد یعقوبی که عضو شورای تئاترشهر بود می‌خواست به آن اجرا بدهد؛ اما شورای نظارت نگذاشت. خب حالا کمی شرایط تغییر کرده بود. رفتم سراغ آقای حریری. ایشان دبیر همان دوره جشنواره دانشگاهی بودند که این کار در آن 6 تا کاندید آورد و 2 تا جایزه بازیگری زن و طراحی نور را هم بردیم. همان سال هم جشنواره آی تی اس آمستردام یک تفاهمی بسته بود که رفتیم هلند و اجرا کردیم و بعد دیگر رفتیم در محاق هفت ساله.

 

بازیگرها تغییر کرده بودند؟

اصلاً فیلم «چ» حاتمی‌کیا را اشتباه کردم رفتم و هنوز هم پشیمان هستم

لاریان: یکی از بازیگران. با هم قهر کرده بودیم و هنوز هم قهر هستیم. سر فیلم آقای حاتمی‌کیا بحثمان شد و متاسفانه هنوز هم فرصتی پیش نیامده که با هم حرف بزنیم. من اصلاً آن فیلم را اشتباه کردم رفتم و هنوز هم پشیمان هستم. وضع مالی افتضاح بود و حاضر بودم هر کاری بکنم. به نظرم فضای خیلی بدی در پشت صحنه بود. یعنی همه با هم دعوا داشتند. من هم در این جریان با چند نفر دعوایم شد و یکی از آنها هم همین بازیگرم بود که در واقع او من را معرفی کرده بود. برای همین وقتی آقای حریری که حالا شده بود مدیر مولوی اوکی داد در سالن اصلی اجرا بروم، فوری او را عوض کردم.

چه کسانی بازی می‌کردند؟

لاریان: آسو بهاری که همین امسال هم نمایش مرد شده را داشت که کار درخشانی بود و متاسفانه دیده نشد. بهروز خرم و الهام نامی که به جای مژگان خالقی آمده بود. واقعیت این است زمانی که می‌خواستم پرسه‌های موازی را اجرا کنم انتظار خیلی منفی نسبت به آن داشتم. هفت، هشت سال گذشته بود و طبیعتاً آن بکارتی که داشت از بین رفته بود. فرم جذاب و جدیدی که در سال 87 برای پرسه‌ها شکل گرفت، به طبع در سال 95 جواب نمی‌داد. کمی تغییرش دادیم؛ اما باز هم ذاتش جدید و نوآورانه نبود. اصلاً بر اساس یک ماجرای واقعی بود در سال 79. حالا ببین چقدر از عمرش گذشته بود که اجرا شد؛ اما با این همه اجرای نسبتاً موفقی رفتیم.

همان کاری که در دوره آقای صالح‌پور، با بیست دقیقه بازبینی رد شد، در بخش ادبیات نمایشی فجر تندیس گرفت

بازخوردها گاهی چنان ستایشگرانه بود که تعجب می‌کردیم و گاهی آنقدر بد که باور نمی‌کردیم. بعد هم که به فجر ارائه کردیم و به شکل عجیبی پذیرفته شد و در فجر هم دیده شد. راستش اصلاً باور نمی‌کردم یک باره آن قدر اتفاق مثبت در راه باشد. شاید هم حضور داوران نواندیشی مثل رضا حداد و برهانی مرند و مهدی‌زاده و... در اقبال آن کار بی‌تأثیر نبود؛چون به هرحال فرمش تجربی بود و سوژه هم که بسیار بحث‌برانگیز بود. هرچند که تندیس ندادند، یعنی دو تا تقدیر نویسندگی و کارگردانی دادند و تندیس‌ها را به هیچ کسی ندادند. نمی‌دانم چرا؛ ولی به هرحال برای کسی مثل من که داشت آرزوهایش را در یاس و اندوه می‌شست و پاک می‌کرد، یک معجزه بود. با این همه اتفاق بزرگتری هم برایم افتاد: پروانه الجزایری. یعنی همان کاری که در دوره آقای صالح‌پور، با بیست دقیقه بازبینی رد شد، در بخش ادبیات نمایشی فجر تندیس گرفت.

به نظرم اجرای تو رأی نیاورده.

لاریان: شاید. البته به نظرم اجرای بدی هم نبود. خیلی تمرین کرده بودیم و وقت درست و درمانی گذاشته بودیم؛ اما واقعاً از روی 20 دقیقه نمی‌شود فهمید کار خوبی را شاهدیم یا نه. به هر حال جشنواره همین است. تو موقعی که در یک جشنواره یا رقابت هنری شرکت می‌کنی باید یک شانس بزرگ داشته باشی و آن هم این است که داورها هم سلیقه‌ات باشند.

در آن دوره الهام نامی در بخش صحنه جایزه گرفت.

لاریان:  بله. غیر از تقدیر متن و کارگردانی، الهام نامی هم تقدیر بازیگری زن گرفت. سعید حسنلو هم کاندید صحنه بود که آن سال نگرفت.

سال بعدش باز با هم کار کردید و او هم جایزه گرفت.

لاریان:  بله. برای و چند داستان دیگر. البته سعید قبلاً برای نمایش طوبی به کارگردانی محسن حسن‌زاده هم تندیس گرفته بود.

سعید کارش گرفته بود و مدام کار می‌کرد؛ اما ظاهراً آن تقدیرها و تندیس پروانه الجزایری هم برای تو نیامد. یعنی وقتی که قصه پرسه‌های موازی و متن پروانه الجزایری در فجر تمام شد هنوز کسی متن‌هایت را کار نمی‌کرد.

لاریان: نه به آن صورت. من یک متن خیلی قدیمی دارم که سال 83 نوشتم به اسم امپرسیون، جیغ بنفش. از دانشگاه دامپزشکی هم در دوره دهم دانشگاهی شرکت کردم. فکر نمی‌کنم نمایشنامه‌ای بیشتر از این در ایران اجرا رفته باشد. الان دیگر مجوز نمی‌دهم؛ چون دوستش ندارم؛ اما تا آن سال آن قدر در شهرستان‌ها اجرا می‌شد که دیگر کارم شده بود هر روز مجوز فرستادن. ولی واقعیت این است که بعد از تندیس پروانه الجزایری انتظار داشتم که بیشتر مورد توجه قرار بگیرم. یکی، دو نفر از کارگردان‌های سینما پیشنهاد دادند فیلمنامه‌اش کنم؛ اما خیلی جدی نبود و بی‌خیالش شدم. راستش آن قدر در فجر جایزه می‌دهند که باید سه، چهار تا بگیری تا کسی اسم تو را بشنود.

و سه ماه بعدش رفتی ایرانشهر اجرا کردی. فاصله بین جشنواره فجر و اجرایت تقریباً 4 ماه می‌شد؟

لاریان:  بله. فروردین و اردیبهشت و چند داستان دیگر را اجرا کردم. آن هم قصه‌ای برای خودش دارد که مفصل است. واقعیت این است که من تاریخ مردم کوچه و بازار را برای ایرانشهر داده بودم. من از سال 92 درخواست داده بودم و کلاً کسی برایش مهم نبود. تا اینکه آنقدر اصرار کردم که اجازه دادند در ایرانشهر اجرا بروم. وقت من در آبان 95 بود که پرسه‌های موازی در مهر اجرا گرفت. من هم دیدم دو ماه بعد باید آن را اجرا کنم. تاریخ را که اصلاً گفتم نمی‌رسم. چون فرصت کمی بود. بنابراین یک ایده قدیمی را شروع کردم به نوشتن. داستان بر‌می‌گردد به همان وقتی که پدرم فوت کرد. سال 89. روز چهلم که رفتیم سر خاک، دیدم کنار قبر، یک دو طبقه خاک کردند و روی قبر نوشته بودند کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز. از برادرم پرسیدم که چرا این را نوشته، گفت اینها یک زن و شوهرند که داشتند می‌رفتند استرالیا و غرق شدند. مسئله برایم جالب شد و همان سال‌ها کمی راجع به آن تحقیق کردم و خواندم.

با هومن زندی‌زاده که ملبورن بود تماس گرفتم و پرسیدم این داستان مانوس و گینه و کریسمس چی است اصلاً. هومن هم یک سری داده برایم فرستاد و خودش هم تحقیق جامعی داشت. این شد که طرح نمایشنامه استرالیا را همان موقع‌ها نوشته بودم. وقتی دیدم به اجرای تاریخ مردم کوچه و بازار فرانسه در قرن 18 نمی‌رسم، برای سعید حسنلو ماجرای استرالیا را تعریف کردم و گفت جالب است و آن را بنویس. تمرینش را هم همزمان با نگارش شروع کردیم که مهدی کوشکی و بهرام افشاری و شیوا مکی‌نیان بازی می‌کردند. هفت هشت جلسه هم تمرین کردیم و من همزمان می‌نوشتم.

قصه را بچه‌ها دوست داشتند؟

لاریان: خیلی. به نظر اجرای شاعرانه‌ای می‌آمد؛ ولی بعد از هفت هشت جلسه تمرین را تعطیل کردیم و من انصراف دادم از اجرا. هیچ جوره نمی‌رسیدیم. کار سختی بود. خیال خام داشتیم که بیست جلسه‌ای آماده می‌شود. چون کار چند ماهه لازم داشت؛ اما دست کم ماحصلش برای من این بود که استرالیا زاده شد.

و چه شد که رفتی سراغ و چند داستان دیگر.

لاریان: آن را هم سال 88 نوشته بودم. این هم از همان پدیده‌های غیر اختیاری است که گفتم. هفت اسفند 95، حسین پارسایی با من تماس گرفت. گفت بعد از عید یک اجرایی انصراف داده، می‌آیی؟ باید تا 20 اسفند بازبینی می‌رفتم. گفتم نه. ولی تا گوشی را گذاشتم، سعید حسنلو از راه رسید و پشیمانم کرد. برای همین دوباره زنگ زدم به پارسایی و گفتم می‌آیم.

چه ریسکی کردی.

لاریان: خیلی. به ویژه اینکه دوازده بازیگر داشت و اینکه بتوانی دوازده نفر را پیدا کنی که از عیدشان بگذرند هم کار حضرت فیل است. ولی چون اپیزودیک بود تصمیم گرفتم آن را کار کنم. به هرحال ظاهراً این جور وقت کمتری از بازیگر گرفته می‌شد و چند داستان دیگر را در دوران دانشجویی کار کرده بودم. البته در آن نسخه یک اپیزودش تک نفره بود. یعنی 10 تا بازیگر داشت؛ اما اینجا ما یک اپیزود را عوض کردیم. آن اپیزودی که برای بالستیک زخم است. خلاصه اینکه صبح تا شب تمرین کردیم و هجده اسفند بازبینی رفتیم. عید را هم مجبور شدیم چند روزی تعطیل کنیم و از هفت فروردین دوباره شروع کردیم.

کار عجیب استرس‌زایی بود. خواب و خوراک نداشتیم. یک تیم بیست نفره کل زندگی‌اش را گذاشته بود تا هفده فروردین اجرا برویم. اجرا که شروع شد، خیلی کار ضعیفی بود. برای اینکه ما کلاً 20 جلسه تمرین کرده بودیم. یک کار 70-80 دقیقه‌ای حداقل سه ماه تمرین پیوسته می‌خواهد که فرصتش نبود. برای همین در حین اجراها هم مدام عوض می‌کردیم و اصلاحش می‌کردیم. من هر روز تغییر می‌دادم و می‌دیدم کار در نیامده. خیلی‌ها راضی نبودند. البته مرام کار اپیزودیک همین است. یکی از یک اپیزود هم که خوشش نیاید، ناراضی بیرون می‌رود. روزهای سختی بود. نقد زیادی داشتیم. تا دو روز مانده به پایان اجرا که بالاخره کار از آب در آمد و درست شد.

چون قصه اصلی زنجیره‌ای بود که این پنج تا داستان به هم وصل می‌کرد و کسی اگر بدش می‌آمد کل داستان را متوجه نمی‌شد.

جلال تهرانی که کنارمان می‌رفت، اجرای من را خراب کرد

لاریان: بله. مشکل همین بود که اپیزودها چون جدا جدا تمرین شده بودند، هم انسجام پیدا نکرده بودند، هم در نگارشش دقت نشده بود. بالاخره این نمایشنامه برای دوران دانشجویی من بود و خودش هم باید بازنویسی می‌شد که فرصت نبود. واقعاً دو ساعت، دو ساعت اپیزودها را تمرین می‌کردم تا فقط برسد به اجرا. در این شرایط غیرعادی که من داشتم کار می‌کردم، باید هم اجرا ضعف داشته باشد. تا اینکه یک شب مانده به پایان اجرا، اجرای هنرمندان بود که کار گرفت. هنرمندان آمدند و یک کمی جواب داد. از یک طرف هم اجرای جلال تهرانی که کنارمان می‌رفت، اجرای من را خراب کرد. جلال تهرانی می‌خواست اجرایش را در طول برود و بالاخره برای ایرانشهر اجرای تهرانی مهمتر از اجرای من بود. من هم مجبور شدم در طول بروم و تماشاگرانم باید با گردن کج کار را می‌دیدند. خیلی مسخره شده بود.

جانمایی صحنه اصلاً درست نبود.

لاریان: دقیقاً. فقط حدود پنجاه تماشاگر می‌توانستند درست ببینند. باقی گردنشان خورد می‌شد تا اجرا تمام شود. جلال تهرانی هم راضی نشد اجرایش را یک‌سویه کند. چون می‌خواست از تمام ظرفیت تماشاگر استفاده کند. این را اضافه کن به کم تمرین کردن و ضعف متن. باید هم تماشاگر ناراضی باشد. شاید بهتر بود نمی‌پذیرفتم که اجرا بروم؛ اما تجربه جذابی بود. باور نمی‌کنی که یک لحظه هم خواب نداشتم. هر کاری می‌کردم که کار بهتر شود. مدام متن را از اول می‌نوشتم و بازیگرانم را مجبور می‌کردم از اول تمرین کنند. فقط یک چیز فوق العاده داشتم. یک گروه بی‌نظیر، درخشان و همراه. که به من اعتماد داشتند و برادرانه و خواهرانه کمکم کردند تا از این منجلاب نجات پیدا کنم. گروهی که بعید میدانم دیگر در تئاتر پیدا کنم.

 

و بعد رسیدی به فجر سی و شش.

لاریان:بله. در جشنواره فجر همه این مشکلات را حل کردم. هم اجرا را در عرض سالن رفتم و هم متن را از اول نوشتم. کمی روحیه تلخ نمایشنامه را عوض کردم. روحیه‌ای که مال آن مقطع سنی بود که نمایشنامه را نوشته بودم. همیشه می گویند که جوان همه چیز را تراژیک می‌بیند و آدم میانسال کمدی تراژیک و در دوران پیری، کمدی. من هم همین‌جور شده بودم. دیگر آن حجم از سیاهی که در جوانی می‌دیدم برایم معنا نداشت. مثلاً اپیزود اول که در مورد دو تا برادر بود که قتل کرده بودند و همه‌اش گریه و زاری بود را به یک کمدی سیاه تبدیل کردم. حالا قصهٔ دو تا برادر بود که یکیشان قتل انجام داده و دیگری برای اینکه جنازه را از ساختمان خارج کند، تصمیم گرفته آن را ببرد. در حالیکه هیچ وسیلهٔ برشی ندارند. اینجور نمایش تبدیل به یک کمدی سیاه شد که اتفاقاً تاثیرش را چند برابر کرد. به جز یک اپیزود که سیاه ماند، همه شدند کمدی سیاه.

کدام اپیزود را نگه داشتی؟

لاریان: اپیزود معصومه کریمی و مجتبی فلاحی را که معصومه هم بابت آن جایزه گرفت. اجرای فجر که شروع شد، دیدم کار گرفت. تماشاگر به شکل بی‌نظیری با نمایش همراه شد. اصلاً شد یک کار دیگر. از اول تا آخرش خندید و بعد در اپیزود معصومه کریمی شروع کرد به گریه کردن. این انرژی به طبع به داور هم منتقل می‌شود.

خودت فهمیدی که داورها هم خوششان آمده؟

لاریان: خب طبیعی بود. اجرای بی‌نظیری داشتیم. کار محکمی شده بود که حالا می‌توانستم به داشتنش افتخار کنم. در تمامی بخش‌ها کاندید شدیم. تندیس کارگردانی و طراحی صحنه و بازیگر زن و نمایش برگزیده را گرفتیم. چیزی که اصلاً و ابداً در زمان اجرا حتی فکرش را هم نمی‌کردم. حتی قبل از فجر هم فکرش را نمی‌کردم. بخشی که کار توی آن بود، بخش خیلی سختی بود. کارهای خوبی در آن بخش بودند. ساناز بیان، سیامک احصایی، آرش عباسی، افسانه ماهیان، ایوب آقاخانی، علی شمس و خیلی‌های دیگر که واقعاً درخشانند و صاحب سبک، کار داشتند. اصلاً اینکه کنار اینها بایستم برایم ارزشمند بود.

حالا که کار موفق شده بود، فکر نکردی که در سالنی دیگر، دوباره اجرا بروی؟

با اینکه آدم تلخی هستم؛ اما دلم می‌خواهد همیشه پایانی خوش داشته باشم

لاریان: حقیقتاً نه. یک روحیه‌ای دارم که کار یک جایی برایم تمام می‌شود. با اینکه آدم تلخی هستم؛ اما دلم می‌خواهد همیشه پایانی خوش داشته باشم و پایان خوش آن نمایش همانجا بود. اینجور تصویری که در ذهنم می‌ماند برای ابد تصویر لذت‌بخشی است. همان اجرای فجر مرا برای همیشه از این نمایش پر کرد. به علاوه اینکه یکی از بازیگرانم از ایران رفت و من آن‌قدر این گروه را دوست داشتم که حاضر نبودم کسی غیر از آنها در این کار باشد. انگار یکی از اعضای خانواده‌ات را عوض کنی. هنوز آنها بهترین دوستان من هستند.

ادامه دارد...

انتهای پیام/

برچسب‌ها:

نظر شما