شناسهٔ خبر: 31897877 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: دفاع پرس | لینک خبر

معرفی کتاب؛

«اگر نامهربان بودیم و رفتیم»

صاحب‌خبر -

«اگر نامهربان بودیم و رفتیم»به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، «اگر نامهربان بودیم و رفتیم» کتابی از «محسن صالحی حاجی‌آبادی» است که در آن حدود 30 خاطره از جهاد گران دوران دفاع مقدس گردآوری شده است.

صالحی از رزمندگانی است که در حوزه نویسندگی نیز موفقیت‌هایی را کسب کرده است. کتاب 10 جلدی «اکبر کاراته» از آثار موفقی است که در حوزه ظنر و کودک و نوجوان نگاشته شده که مضمونی دفاعی مقدسی دارند. کتاب «اگر نامهربان بودیم و رفتیم» نیز حال و هوایی مثل سایر آثار نویسنده دارد. یعنی نویسنده با نگاهی ظنازانه اما جدی به روزهای جنگ تحمیلی دارد.»

در مقدمه کتاب آمده است:

«آنچه در پیش رو دارید برشی از خاطرات دوران آموزشی سنگرسازان بی سنگر است؛ قصه ی همه آنانی که در دفترهای دیگر حماسه و معنویتشان، مردانگی و شهادتشان رابه رشته تحریر درمی آوریم. داستان مهربانی ها و صفایشان را می نویسیم و از اخلاق نیکو و طنزشان، از سرخی خونشان وسبزی حماسه یشان می سراییم. رازهای نهفته ی تبسم و مرام و مسلک ناب و الهی و سیره پر عمق و تو در تویشان را فاش می کنیم.

نمی گوییم و نمی نویسیم تا بخندید. می سراییم تا بدانید آنچه در هشت سال دفاع مقدس گذشت. قصه ی خون و خون ریزی، تعصب های خشک و توخالی و اخم های تند و خشن نبود. راز قصه ی گل بود و پروانه، تبسم و لبخند مرام رویشان بود و نماز شب و اشک مسلک روح آسمانیشان و طنز و بذله گویی آن ناب های و... کاش قلم می شکست و نفس می برید. مگر قطره می تواند وصف دریا و دریایی ها کند. دریایی هایی که از نوجوانی خاک جبهه ها را نورافشانی کردند. سنگر ساختند فرمانده شدند مظلومانه و مردانه حماسه آفریدند و معصومانه و گمنام به شهادت رسیدند.»

قسمتی از متن کتب:

از روبه روی هر اتاقی که می گذشتم، همه می دویدند دم در تا این هیات بلند پایه را ببینند.

رسیدیم دم دری که باید برگه هایمان را مهر می کردند و تسویه حساب می شدیم. آقای حجتی روی صندلی پشت میزش نشسته بود. ما را که دید خودش را جمع و جور کرد؛ انگار از ریخت مسخره ما خجالت می کشید. باید نگاه به قلب بچه ها می کرد؛ ساده و بی ریا؛ پاک و دوست داشتنی؛ پر از معرفت و عشق به امام و اسلام. آقای حجتی هم ما را دوست داشت. وقتی ما را دید نگاهی زیر چشمی به ما کرد و برای خودش خندید. نوبت من که شد، پرسید: تو چند سال داری؟

گفتم: نمی دونم!

نگاهی به بچه ها کردم و گفتم: یقین رفتم توی نود و پنج سال.

انگار بچه ها منفجر شوند. صدای خنده شان اتاق را تکان داد. تمام کارمندان دور و بر آقای حجتی هم خندیدند. آقای حجتی با خنده پرسید: کلاس چندمی؟

احمدی گفت: آقا اجازه ما همه فوق ابتدایی هستیم.

آقای حجتی دوباره نگاهی به بچه ها کرد و بقیه برگه ها را تحویل گرفت. سرش پایین بود و برای خودش می خندید؛ انگار از ما لجش گرفته بود! یا نه از ما خوشش آمده بود و به بچه های خوب جهاد افتخار می کرد.

کارمندی پرسید: آقای حجتی همشهری هستید.

آقای حجتی سری تکان داد. تبسمی کردو گفت: بله! چه کار می شود کرد.

من گفتم: هم شهری نیستیم هم دهاتی هستیم.

کارمند گفت: نه بابا خوب بلبل زبانی می کنند.

آقای حجتی از حاضر جوابی ما خوشش آمد، خودش را راست گرفت. ابرویی بالا انداخت بادی به غبغب انداخت و گفت: نگاه به قد و بالایشان نکن!

یوسفی پرید توی حرفش و گفت: ده تا پلنگ را می خوریم!

آقای حجتی تبسمی کرد و ادامه داد: دلاورند، نترسند، شیرند!

خنده ای کرد و گفت: درست نمی گویم دلاور.

بچه ها خجالت کشیدند و سرهایشان را انداختند پایین. از ساختمان خارج شدیم. غلامعلی از جلو می رفت و ما به دنبالش. همه در یک صف.یک صف مارپیچی. بهنام از هم قدش بلندتر بود، آخری بود. خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به میدانی. میدانی شلوغ و پر جمعیت. کسانی می رفتند و کسانی می آمدند. کسی جیغ می زد و سیگار می فروخت. کسی کوپن می خرید و همه جا درهم و برهم بود. دل همه از تهران و شهر به هم می خورد.

دوست داشتیم هر چه زودتر از این شلوغ پلوغی و همهمه نجات پیدا می کردیم. راه را که می رفتیم ساک هایمان می خورد پشت زانوهایمان. هن و هون کنان و سردرگم تاب می خوردیم. خنده دارتر از همه کفش هایمان بود.یکی پوتین و یکی هم کفش شخصی. کسی دمپایی و یک نفر هم یک جفت کتانی که هر لنگه اش یک رنگ داشت؛ تازه انگشت یکی از پاهایش مثل کله لاک پشتی آمده بود بیرون تا با تهرانی ها که... خداحافظی کند. هیچ ماشینی نمی ایستاد. خیلی بودیم. اگر لباس بسیجی به تن نداشتیم، همه فکر می کردند یک دسته  کولی هستیم. عرق از سر و رویمان می ریخت. خسته شده بودیم. دیگر نمی توانستیم روی پاهایمان بایستیم. بالاخره هر پنچ نفر توی یک تاکسی سوار شدیم و رفتیم به طرف ترمینال.»

«اگر نامهربان بودیم و رفتیم» در 124 صفحه به قلم «محسن صالحی حاجی آبادی» نوشته و توسط نشر «سماء قلم» در 2 هزار نسخه منتشر شده است.

انتهای پیام/ 161

نظر شما