شناسهٔ خبر: 31890546 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

تهدید به کشتن آیت‌الله خامنه‌ای از سوی مامور ساواک/ روایت پنجمین حضور در زندان

فارس نوشت: کتاب «خون دلی که لعل شد» که روایت خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمانقلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آن را روانه بازار نشر کرده است.

صاحب‌خبر -

بخشی از این کتاب که به بازجویی در اتاقی خاص و  شکنجه و حضور در دادگاه نظامی اختصاص دارد، به شرح زیر است:

مادری مثل شیر

در یکی از روزهای این ماه، منزل پدرم ناهار دعوت بودم؛ و عده ای از علما هم آنجا مهمان بودند. من با مصطفی - که در آن زمان چهار پنج ساله بود - رفتم. مصطفی را نزد مادرم گذاشتم و خودم به بیرونی منزل نزد پدرم رفتم. معمولا خانه ی علما کوچک هم که باشد به دو قسمت دارد: یکی بیرونی که مخصوص مهمانها است، و دیگری اندرونی که مخصوص خانواده است. هریک از این دو قسمت هم در جداگانه دارد.

مشغول صرف ناهار با مهمانها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفت: ساواکی‌ها وارد خانه شده‌اند! من به طرف آنها رفتم تا وارد قسمت مهمانها نشوند. دیدم مادرم در حیاط ، مقابل دو مأمور ساواک ایستاده و با آنها جروبحث می‌کند. او پوشیده در حجاب و روبسته ، مثل شیری در برابر آن دو نفر ایستاده بود. آن کسی که به‌ خصوص با مادرم بحث و جدل می‌کرد، یکی از بازجوهای معروف ساواک بود که پس از انقلاب کشته شد.

از خلال مبادله کلمات میان مادر و فرد ساواکی، فهمیدم مأموران ساواک ابتدا از در قسمت اندرونی وارد شده‌اند، که مادرم آنها را رد کرده و گفته سید علی اینجا نیست! و هرچه کوشیده‌اند به داخل منزل بریزند، در جلوی آنها را گرفته و در را به روی آنها بسته، سپس در دیگر را زده‌اند.

برادرم که نمی‌دانسته چه کسی پشت در است، آمده و در را باز کرده و آنها وارد خانه شده‌اند و با مادرم به بگومگو. پرداخته‌اند. وقتی دیدند من در حال آمدن به حیاط هستم، یکی از آنها به مادرم گفت: اینکه سیدعلی است؛ چرا می‌گویید اینجا نیست! اما مادر عقب‌نشینی نکرد و با تندی، پاسخ آنها را می‌داد.

من خطاب هب بازجوی ساواک گفتم: آیا می‌دانید این خانم کیست؟ نام مادر را با تکریم بردم و بعد رو به مادر کردم و گفتم: مادرم اجازه بدهید من خودم با اینها حرف بزنم و شما با اینها حرف نزنید. بعد به مأموران ساواک گفتم؛ چه می‌خواهید؟ گفتند: باید با ما بیایی. گفتم: من آماده‌ام.  پسرم مصطفی در تمام این مدت با حیرت و وحشت شاهد صحنه بود. با او خدا حافظی کردم و او را به دست مادر سپردم. با مادر هم خداحافظی کردم. در رفتن، یکی از این دژخیمان در پاسخ کلامی که راجع به مادرم گفتم، کلمه ناسزایی بر زبان راند که پاسخش را به تندی دادم. آنها مرا به ساختمان ساواک بردند.

در اتاق بازجویی

مرا به اتاق رئیس بردند، که اتاقی مجلل با مبلمانی شیک و مرتب بود. در انتهای اتاق، میزی بزرگ قرار داشت که پشت آن، رئیس نشسته بود، او بنا به عادت رؤسای ساواک، برای جنگ روانی، سرپایین انداخته بود و خود را سرگرم چند برگ کاغذی نشان می‌داد که در مقابل داشت. من نیز طبق عادت خودم، برای وکنشف روی یک صندلی نرم در آن اتاق نشستم و خود را مشغول چیزهایی کردم که حاکی از بی‌توجهی به رئیس باشد.

وقتی چنین دید، سرش را بلند کرد و گفت:‌شما کی هستید؟ البته او مرا کاملاً می‌شناخت. یعنی من برای کسی چون او ناشناخته بودم؟! پاسخش را دادم، گفت: عجب، آقای خامنه‌ای شما کجا بودید؟ از لحن سؤالها دریافتم که اطلاعات ساواک ناقص است، تا جایی که گمان می‌کنند من متواری بوده‌ام و از بازگشت من به مشهد مطلع نشده‌اند، و نمی‌دانند که من در یک خانه مستقل زندگی می‌کنم؛ بلکه گمان دارند من در خانه پدرم به سر می‌برم. اطلاعات آن دستگاه ستمگر خون‌خوار و کارهای اطلاعاتی‌اش از این قماش بود.

با سرزنش و تشر شروع به سمن کرد. من گاهی با همان تندی پاسخش را می‌دادم و گاهی بدون اعتناد به حرف‌هایش، خاموش می‌ماندم. در این اثنا یکی از بازجویان با پرونده ضخیمی در دست، وارد شد؛ کنار رئیس ایستاد، پرونده را جلوی او باز کرد و با انگشت شروع کرد به نشان دادن جاهای معینی بر صفحات آن. رئیس هم با تکان دادن سر، وانمود می‌کرد از آنچه می‌خواند، متأثر و ناراحت است. ساختگی بودن این اقدام بازجو و رئیس، به خوبی آشکار بود، چون هدف از آن، چیزی جز بر انگیختن خوف و هراس نبود. بعد، رئیس سرش را بلند کرد و با لحن خشمگینی گفت: ببریدش! 

مرا به اتاقی بردند که در آن، عده‌ای از مأموران ساواک، دایره‌وار ایستاده بودند. مرا در وسط دایره گذاشتند و به باد کلمات ناسزا و توهین‌آمیز گرفتند، من قبلاً تجربه مشابهی را گذرانده بودم و این بار برای رویارویی و دادن پاسخ شدید به آنها، آماده‌تر بودم. البته تا آن وقت شکنجه بدنی اعمال نمی‌شد.

هنوز در خاطر دارم یکی از ساواکی‌ها با نام مستعار «نشاط» - که درجه سرهنگی داشت، ولی لباس غیرنظامی می‌پوشید - خطاب به من گفت: شما چه می‌خواهید؟ فکر می‌کنید چه کاری می‌توانید بکنید؟ ببین ملک حسین چه کرد، با اینکه او ضعیف است و قدرت ندارد، اما در یک روز پنج هزار فلسطینی را کشت! در حالی که ما با قدرت و اقتدارمان به راحتی می‌توانیم پنج میلیون نفر را بکشیم!!

از این حرف او خیلی تعجب کردم؛ چون عددی که گفت، خیلی مبالغه‌آمیز بود. یعنی یا فردی نادان و فریب خورده بود، و یا می‌خواست مرا فریب دهد. در هر دو صورت، این نشان بی‌مایاگی او بود.

این یک نکته، و نکته دوم اینکه چنین حرفی را به یک طلبه علم که جز قلم و منبر چیز دیگری ندارد، نمی‌زنند. بله، اگر من رهبر یک جنبش مردمی میلیونی سازمان یافته بودم، تهدید چنین کسی به کشتن پنج میلیون آدم معنی پیدا می‌کرد؛‌اما وقتی من در چنین وضعیتی هستم، تنها مفهوم حرف این مرد آن است سکه او خود از من بسیار ضعیف‌تر است. حقیقتاً هم آنها از نظر شخصیت و منطق، بسیار ضعیف بودند. البته، هم ضعیف بودند و هم دیوانه! و دیوانه ممکن است ناگهان به انسان حمله کند و انسان را از پا درآورد. از همین روی، به مأمران ساواک به عنوان آدم‌های ضعیف و حقیر و بی‌مایه می‌نگریستم. اما به علت آنچه گفتم، قدری احساس‌ ترس هم از آنها داشتم.

جیب‌هایم را گشتند و چیزی به درد بخوری در آنها نیافتند. آنها از اتاق خارج شدند و من بیش از یک ساعت تنها ماندم. بعد یکی از آنها آمد و گفت: بیا.

مرا سوال اتومبیلی کردند که به سمت ساختمان دیگری رفت. وقتی وارد شدم، فهمیدم همان زندانی است که سه سال پیش در آن بودم؛ از دیوارهای سفیدش آنجا را شناختم. آنجا همان «هتل سفید»‌ی بود که ما این اسم را رویش گذاشته بودیم. پس، «کرم نما و فرود آ، که خانه خانه توست»!

مرا در یکی از سلول‌ها انداختند. در زندان، گروهبان‌های پخته و سنجیده‌ای هم بودند، آنها در اطراف در سلول جمع شدند و به ابراز احترام و عنایت نسبت به زندانی جدیدالورود پرداختند. البته در سلول بسته بود و به من اجازه بیرون رفتن از آن داده نمی‌شد.

پس از گذشت چند روز، به فکر تکمیل ترجمه کتاب اسلام و مشکلات تمدن سیدقطب افتادم، من سه چهارم کتاب را در سومین زندان خود ترجمه کرده بودم  وترجمه یک چهارم آخر را به برادرم -سید هادی - واگذار کرده بودم. از برادرم اوراق ترجمه کتاب را خواستم و ترجمه‌هایی را که برادرم کرده بود، بازنگری کردم تا با ترجمه فصل‌های قبل یکسان باشد.

بعد آخرین فصل کتاب را که از نظر طرز بیان و تهاجم به تمدن غرب، فصل قوی‌ای است، ترجمه کردم؛ و مقدمه خوبی هم بر کتاب نوشتم و در آن، تعبیرات و اصطلاحات ابتکاری و نویی را به کار بردم و آنها را به منظور تمییز از بقیه متن، بین گیومه قرار دادم. صفحه اول کتاب را هم تنظیم کردم، این کار حدود یک ماه طول کشید. سپس آن را به طور کامل به برادرم - سیدهادی - سپردم و نام کسی را هم که آن را چاپ کند، ذکر کردم.

در همان ایام به من خبر دادند کتاب صلح امام حسن (ع) تألیف شیخ راضی آل یاسین - که آن را از غربی ترجمه کرده بودم و حاوی تحلیلی تاریخی از صلح امام حسن بود - از چاپخانه بیرون آمده است. بعد هم نسخه‌ای از آن برایم آوردند که بسیار خوشحال شدم.

علاقه متضاد

دو هفته پس از زندانی شدنم، شنیدم یکی از گروهبان‌ها در زندان صدا می‌زند، مژده، مژده، ... عبدالناصر مُرد! و این خبر، تأثیر بسیار دردناکی بر من داشت.

در اینجا باید به نکته جالبی اشاره کنم که من و اسلام‌گرایان مبارز ایران با آن روبه‌رو بودیم، و آن اینکه ما، هم به «سید قطب» و اندیشه‌ جنبشی و انقلابی او شدیداً علاقه‌مند بودیم، و هم از قاتل او «جمال عبدالناصر» طرفداری می‌کردیم! من وقتی خبر اعدام سید قطب را شنیدم، گریه کردم، و هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر هم گریستم!

دل‌بستگی ما به سیدقطب امری روشن است و نیازی به بیان علل آن نیست؛ چون این مرد به مدد قلم ادیبانه، رنج‌ها و سختی‌های عملی، و اندیشه پرفروغ قرآنی خود، اسلام را با چهره‌ای پویا و انقلابی و برخوردار از چشم‌اندازهای گسترده، به گونه‌ای معرفی کرد که در نتیجه آن، انسان مسلمان نسبت به دین خود احساس غرور و مباهات می‌کند و شأن خود را از امور بی‌ارزشی که مردمان را مشغول ساخته، بالاتر می‌یابد.

همچنین در تفسیر خود، به یک زبان اسلامی پویا سخن می‌گوید که فرد مسلمان از هر مذهب که باشد، در آن عارضی با عقاید مذهبی خود نمی‌یابد. البته به استثنای بعضی چیزهایی که با اعتقاد کسانی که برای امیرالمؤمنین علی (ع) مقام عصمت قائلند، منافات دارد، از جمله یک روایت ساختگی در رابطه با علت نزول آیه تحریم خمر، البته من او را معذور می‌داشتم، زیرا او خود از کسانی است که قائل به عصمت امام - به ویژه پیش از حکم تحریم خمر - نیست. و به طور کلی، نقل این روایت مجعول، از عدم احاطه کامل او به شخصیت امیرالمؤمنین (ع) حکایت دارد.

اما مباهات ما به عبدالناصر، به دلایل روان‌شناختی - و نه عقیدتی- باز می‌گردد. ما در ایران با یک روند استکباری وحشتناک و گسترده، در جهت تحقیر دین و روحانیت، مواجه بودیم. این روند از جهت وارد ساختن شکست روحی بر جوانان و روشنفکرانی که قدرت‌های سرکش جهان به چشم‌شان بزرگ آمده بود، تأثیر فراوان داشت. در این جوّ شکست‌آلود، و در برابر ترک‌تازی غرب و آمریکا، ما به هر صدایی که با قدرت‌های مزبور به ستیز برمی‌خاست و در برابر آنها با صلابت و پایداری حرف می‌زد، دل می‌بستیم. عبدالناصر از کسانی بود که این گونه حرف می‌زد. ما وقتی می‌شنیدیم - عبدالناصر رودرروی همه طاغوت‌های جهان می‌ایستد، احساس سربلندی می‌کردیم و با شور و اشتیاق، به دنبال شنیدن سخنرانی‌های او از رادیو «صوت العرب» بودیم. ما به هر گونه اقدام عملی با هدف رهایی از یوغ سلطه منفور استعمار که جهان اسلام - و بلکه سراسر جهان سوم - را به بند کشیده بود، دل می‌بستیم. از همین رو، از همه انقلاب‌های آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیز طرف‌داری، و با آنها همدلی داشتیم.

به یاد دارم هنگامی که خبر برپایی انقلاب لیبی را شنیدم. فوراً در یکی از سخنرانی‌هایم از فراز منبر، این انقلاب را تأیید کردم و به خاطر آزادسازی لیبی از بند حکومت کسی که به جای «ادریس»، او را «ابلیس» نامیدم، به انقلابیون تبریک گفتم. بعداً که آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم، مطلع شدم که او هم در جلسات خود، انقلاب لیبی را تأیید کرده است.

شوق قلبی عمیق ما به بازگرداندن عزّتی که طاغوتیان لگدمال کرده بودند، و کرامتی که فرعونیان زیرپا نهاده بودند، ما را به اتخاذ این مواضع برمی‌انگیخت.

افزون بر همه اینها، نام عبدالناصر در اذهان ما، با سربلندی و پایداری و مقاومت برادران مسلمان عرب‌مان در برابر نیروهای صهیونیستی و ارتجاعی منطقه، توأم گردیده بود؛ هرچند ما از خط مشی‌ای که او را به درگیری‌ با اسلامگرایان کشانید، رنج می‌بردیم.

ضمناً دستگاه تبلیغاتی شاه،‌برای ایجاد روحیه دشمنی در ایران علیه عبدالناصر بسیج شده بود. آنچه هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر بیشتر دل مرا به درد آورد، همین نحوه اعلام خبر فوت او توسط آن فرد نظامی بود؛ چون او که از این خبر ابراز خوشحالی می‌کرد، نه دقیقاً می‌دانست چرا باید خوشحال باشد، و نه چیزی درباره عبدالناصر می‌دانست، بلکه فقط و فقط مسحور دستگاه تبلیغاتی شاه بود.

من یک رادیوی کوچک داشتم. این رادیو هنگام نوبت کشیک نگهبانان آسان‌گیر و با اغماض به دست من رسید، و من آن را از چشم نگهبانان سخت‌گیر پنهان می‌کردم؛ چون معمولاً استفاده از رادیو در داخل زندان ممنوع است. پس از شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر، کار من شد گوش دادن به رادیو «صوت العرب»، بزرگ‌ترین مایه تسلّی من در آن روزها تلاوت‌های قرآنی این رادیو بود، که اکنون آنها را با جزئیات به خاطر دارم. مثلاً به یاد دارم که قاریان بزرگ مصری، مانند «عبدالباسط»، «مصطفی اسماعیل، و «محمود علی البنّاء» این آیه کریمه را می‌خواندند: « وَکَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَکَانُوا ۗ وَاللَّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ». یکی از آنها این آیه را می‌خواند و دوباره از «قاتل معه ربّیّون» تکرار می‌کرد. من نام قرّائی را که تلاوت‌شان را شنیدم، در پشت قرآن یادداشت کردم.

از آغاز شب به تلاوت‌ها گوش می‌کردم، تا وقتی تلاوت‌های «صوت العرب» به آخر برسد و من به دنبال تلاوت‌های قرآنی، به سراغ ایستگاه‌های رادیویی دیگر بروم.

به جدّت قسم می‌کشمت!

حال که خوشحالی آن فرد ارتشی را به خاطر شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر - به دلیل تبلیغاتی که به گونه‌ای به ویژه بر ارتش حاکم بود - یاد کردم، رخداد دیگری را نقل می‌کنم که بروشنی ذهنیت حاکم بر ارتشی‌های آن زمان را نشان می‌دهد.

در میان زندانیان این زندان، گروهبانی ترک‌زبان از اهالی استان آذربایجان بود که به دلیلی پیش‌پا افتاده، به شش ماه زندان محکوم شده بود. به او اجازه داده شده بود که فضای کوچکی را در نزدیکی سرویس‌های بهداشتی برای چای درست کردن و فروختن به زندانیان در اختیار بگیرد! من با او به ترکی صبحت می‌کردم و به همین خاطر نوعی انس و محبت میان ما ایجاد شد. ارتشی‌ها دور آن مکان گرد می‌امدند و چای می‌خوردند. البته من در این جلسه آنها شرکت نمی‌کردم، زیرا خروج من از سلول ممنوع بود. از این گذشته، تمایلی هم به رفتن به آن محل نامناسب نداشتم؛ اما در عین حال جزو مشتریان این گروهبان بودم. او برایم چای را به سلول می‌آورد و من پول آن را نقداً به او می‌پرداختم. و این چنین بود که سه عامل؛ زندان،زبان مشترک، و مشتری خوب بودن من، باعث رابطه میان من و این فرد شد.

صبح یکی از روزها، من همراه دیگر زندانیان در محوطه باز بودیم؛ چون گاهی به ما اجازه استفاده از آفتاب داده می‌شد. من معمولاً در گوشه‌ای از حیاط زندان می‌نشستم، ارتشی‌ها دور من می‌نشستند، و من با صحبت‌های گوناگون - اعمّ از داستان، اخبار و نکات جالب - سرشان را گرم می‌کردم. یک روز رشته سخن به کمونیست‌ها کشیده شد، که در آن سال‌ها حضور پررنگی نداشتند؛ بلکه نخستین فعالیت‌های انها در همان سال بخصوص ظهور یافت. در مدتی که در زندان بودم، تعدادی از جوانان را آوردند و به اتهام کمونیست بودن به زندان انداختند.

رژیم پهلوی هم این فعالیت‌ها را بزرگ جلوه می‌داد. گروهبان یاد شده، با اظهار تنفر شدید خود از کمونیست‌ها و ادعای اینکه وقتی کمونیست‌ها در سال ۱۳۲۵ در آذربایجان دولت مستقل تشکیل دادند، تعدادی از آنها را کشته، در بحث ما شرکت می‌کرد. او ساواک را سرزنش می‌کرد که با کمونیست‌ها برخورد شدید نمی‌کند، و با قاطعیت می‌گفت: «اگر ساواک به من اجازه بدهد، من می‌توانم کمونیست‌ها را یکی یکی بکشم، بدون اینکه احدی از آن مقطع شود! اما ساواک با اینها مدارا می‌کند و اینها را به زندان می‌اندازد تا به راحتی بخورند و بخوابند!» او مرتباً ساواک را مورد سرزنش قرار می‌داد که چرا به او اجازه‌ کشتن این کمونیست‌های زندانی را نمی‌دهد! 

به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم. به او گفتم: اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد، چه؟ فوراً با لحن قاطع گفت: به جدّت می‌کُشم!

او به جدّ من سوگند می‌خورد، چون به خاطر عمامه‌ سیاه من، از انتساب من به نبیّ اکرم (ص) مطلع بود. از این گذشته، ما با یکدیگر - چنان‌که گفتم - وجوه مشترک بسیاری هم داشتیم. اما با وجود همه اینها، با جدّیّت تمام می‌گفت: «می‌کُشم»!

این نمونه‌ای از ثمرات مغزشویی در بین نظامیان آن زمان بود.

در این مدت، گروهی از جوانان دانشگاهی وارد زندان شدند. این نخستین‌باری بود که رژیم به بازداشت جوانان دانشگاهی مشهد اقدام می‌کرد. از این پدیده متوجه شدم که تحرک تازه‌ای در جامعه هست، و این مرا بسیار خوشحال کرد. خیلی مشتاق بودم که بدانم بیرون زندان چه می‌گذرد، اما راهی وجود نداشت.

وقتی این جوانان را به زندان آوردند، به سلول من نیاز پیدا شد؛ لذا مرا از آن بیرون آوردند و در اتاق بزرگی کنار در زندان - که برای ملاقات زندانیان مهیا شده بود- جای دادند؛ زیرا در این زندان، تعداد سلول‌ها کم بود؛ ضمناً من هم دو ماه یا بیشتر در سلول بودم و از نظر آنها بیش از آن لازم نبود در سلول بمانم.

ماقوت

وقتی در سلول بودم - پیش از انتقال به اتاق بزرگ - ماه رمضان فرا رسید. با فرا رسیدن این ماه، دلم غرق شادی شد؛ چون از کودکی این ماه را دوست می‌داشتم. در این ماه، چهره زندگیِ روزمره دگرگون می‌شود و انسان روزه‌دار لذت معنوی خاصی احساسی می‌کند.

نخستین روز ماه رمضان سپری شد، هنگام افطار فرا رسید، اما چیزی برای من نیاوردند؛ زیرا برای ماه رمضان، در محیط ارتش و زندان ارتش، حسابی باز نمی‌شد. نماز خواندم و به سیر در عالم خاطرات این ماه - به ویژه خاطرات ساعت افطار و سرور روزه‌داران در هنگام افطار - پرداختم. آن لحظات شادی‌آور و فرح‌افزای سر سفره افطار در کنار خانواده، با سماوری که در برابرما می‌جوشید، در خاطرم گذشت. همچنین آن خوردنی‌های اندک و سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم؛ به ویژه «ماقوت» را - غذای معروف مشهدی‌ها که ظاهراً مختص خود آنها است - به یادآوردم؛ که از هر غذایی برای افطار، آن را بیشتر دوست می‌داشتم. «ماقوت» از آب و نشاسته و شکر تهیه می‌شود و به شیوه خاصی آن را می‌پزند. همسر من نیز در پختن آن، همانند پختن سایر غذاها، به خوبی وارد است. ناگهان به خد بازآمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم. شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شده را در ذهنم برانگیخت؛ شاید هم علت، تنهایی بود. به هر حال باید صبر می‌کردم. 

نیم ساعت پس از مغرب، یک فنجان چای گیر آوردم. مدتی بعد شام آوردند، که به خاطر نامرغوبی، دل بدان رغبت نمی‌کرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم بقیه آن را با اکراه خوردم، زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوع‌تر شده بود. نخستین روز بر این منوال گذشت.

رز دوم، نگهبان اطلاع داد که چیزی برای شما فرستاده شده. آن را گرفتم و باز کردم، دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم، در چند بشقاب برایم فرستاده شده. این غذاها برای چند نفر کافی بود. همسرم آن را آماده کرده بود و توانسته بود به زندان برساند. همچنین در همان روز، از منزل برایم وسایل چای آوردند. افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم. این کار هر روز تکرار شد.

در شب‌های ماه رمضان، برای من فرصت تلاوت، دعا و ذکر فراهم شد. به یادم می‌آید که در شب عید فطر، نماز مستحبی هزار قل هو الله را خواندم که در آن در رکعت اول پس از حمد، هزار بار سوره توحید خوانده می‌شود.

این دومین تجربه رمضانی من در زندان بود. در اولین زندانم، نیمی از ماه رمضان را داخل زندان گذراندم؛ در این زندان، تمام ماه رمضان را؛ و در پنجمیمن زندان هم باز سراسر ماه رمضان را. اینها علی‌رغم سختی‌ها و رنج‌هایی که داشت، به ویژه در پنجمین زندان - که شرح آن را خواهم داد- فرصت‌هایی بود که از جهت تربیت نفس و توجه به پروردگار و تدبر در آیات قرآن و مفاهیم بلند آن، برایم بسیار سودمند بود. بیشتر خاطراتی که در این زندان یادداشت کرده‌ام، مربوط به ایام ماه مبارک رمضان است.

در این زندان و زندان قبلی، آشکارا شاهد فاجعه‌ اخلاقی در میان زندانیان نظامی بودم. این فاجعه پیش از آنکه نشانه بی‌توجهی و اهمال بوده باشد، حاکی از وجود یک برنامه‌ریزی بود. با آنکه ورود هر چیزی به زندان بدون بازرسی و کنترل شدید ممنوع بود، اما دیدم که مواد مخدر چگونه میان نظامیان زندانی رواج داشت!

به من اطلاع داده شد که برخی در زندان درجه‌داران شراب‌خواری می‌کنند. در این زندان و زنان قبلی دیدم که کسانی «بنگ» را به عنوان موادّ مخدّر استعمال می‌کند؛ زندانیان می‌چرخند و بنگ می‌کشند و در حالتی شبیه به اغما، هذیان می‌گویند!

یک جوان سالم وقتی وارد این زندان‌ها می‌شد، به ناچار فاسد می‌گردید؛ چون بیشتر به یک گنداب متعفّن شبیه بود و هرکس - به جز کسانی که خداوند به آنها رحم کرده باشد - در آن می‌افتاد، به گند و فساد آن دچار می‌شد. تازه اینجا به عنوان زندان نظامی، تابع یک انضباط دقیق بود؛ حال قیاس کنید که زندان‌های غیرنظامی در چه وضعی بودند!

بدین جهت، من ضمن تلاش‌هایم در داخل زندان، تلاش می‌کردم تا در این جوّ سراسر آلوده، هرکس  را بشود نجات داد، نجات دهم. کمی مانده به ماه رمضان، زندانیان را جمع کردم، برایشان وعظ کردم و مرگ و آخرت و حساب قیامت را به یادشان آوردم. آنها به من قول دادند و قسم خوردند که روزه بگیرند. واقعاً هم روز اول روزه گرفتند؛ روز دوم هم تا ظهر تحمل کردند؛ اما در اثر جوّ فاسد زندان، اراده آنها سست شد. لذا تأثیر موعظه من در آنها به پایان رسید و روزه خود را خوردند! در خاطرات نوشتم که چه کسی فقط روز نخست را روزه گرفت و چه کسی روزه را تا ظهرِ روز دوم ادامه داد و سپس خورد!

دفاعیه در دادگاه نظامی

پرونده من در این زندان، در دادگاه نظامی مطرح بود؛ دادگاه نظامی هم در وسط پادگان قرار داشت و رابطه من با این دادگاه، در طول مدت زندان برقرار بود؛ یا دادگاه مرا برای پاسخگویی به سؤالات احضار می‌کرد، و یا من در اعتراض به یک رشته مسائل به دادگاه نامه می‌نوشتم و در نتیجه دادگاه مرا برای پاسخ به اعتراضاتم احضار می‌کرد. من اعتراض کردم که چرا مرا با کفالت آزاد نمی‌کنند؟ در حالی که قانون چنین اجازه‌ای را می‌دهد. اعتراض کردم که چرا اجازه نمی‌دهند با خانواده و دوستانم ملاقات داشته باشم؟ به نگه داشتنم در سلول انفرادی - علی‌رغم تکمیل مراحل بازجویی - اعتراض کردم... و می‌دانستم که دادگاه قادر نیست هیچ‌یک از چیزهایی را که خواسته بودم، برایم تأمین کند. اما قصدم آن بد که در برابر تخلفات غیرقانونی آنها موضعی از طرف خود داشته باشم. به یاد دارم که یک بار رئیس دادگاه در پاسخ به یکی از درخواست‌هایم گفت: باید به ساواک مراجعه کنم (!) البته این حرف ناخواسته از زبانش در رفت، و من از آن علیه او استفاده کردم. با اظهار تعجب از حرف او گفتم؛ چطور ممکن است دادگاه زیر نفوذ ساواک باشد؟! او فوراً  حرفش را عوض کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید و ذکر فضایل رئیس ساواک مشهد!

روز محاکمه تعیین شد. من پرونده‌ام را برای بازنگری و تهیه دفاعیه خواستم. دادگاه برای من یک وکیل مدافع نظامی تعیین کرده بود، اما من می‌دانستم که دفاع او صوری و ظاهری است و خاصیت و اثری بر آن مترتّب نیست. دفاعیه‌ای در سی صفحه نوشتم.

روز محاکمه وارد صحن دادگاه شدم. در صدر دادگاه، رئیس و دو قاضی و دادستان و وکیل مدافع مستقر بودند. همگی آنها نظامی بودند و با درجات نظامی برّاقی که بر شانه و نشانه‌آیی که بر سینه داشتند، با باد و فیس تمام نشسته بودند. من با آهنگی قوی و لحنی قاطع، لایحه‌ دفاعیه را خواندم. این لایحه هم مانند لایحه قبلی که در زندان سابق تهیه شده بود، به دقّت بر موادّ قانونی استناد داشت و به صورتی منطقی تنظیم شده بود.

انتظار نداشتند از یک یک طلبه علوم دینی چنین سخنانی بشنوند و یا از او چنین موضعی را مشاهده کنند؛ چون تصویری که در ذهن آنها از دین و روحانیون نقش بسته بود، تصویری عقب‌مانده و مسخ شده بود. من در چهره اعضای دادگاه نشانه‌های تحسین و تبادل‌ نگاه‌های گویا و پرمعنا را می‌دیدم. هنگامی تنفّس دادگاه، مراتب تحسین خود را ابراز کردند و از انتخاب الفاظ و معانی و کیفیت بیان دفاعیه تمجید کردند.

پس از پایان دادگاه، از من خواستند از سالن دادگاه خارج شوم و بیرون در منتظر بمانم. من در اشتیاق اطلاع از حکم صادره، لحظه شماری می‌کردم. روز محاکمه، با روز ملاقات زندانیان و خانوادهایشان مصادف بود. خانواده برای دیدار با من آمده بودند و جلوی درِ ورودی دور بود. خانواده تا ظهر انتظار کشیده بودند. برخی رفته بودند و برخی مانده بودند. البته حکم صادر شده بود، اما بایستی روی برگ‌های خاصی تایپ می‌شد و سپس در حضور اعضای دادگاه و متهم قرائت می‌شد. من در انتظار اعلام حکم بودم.

وقت اداری به پایان رسید. یکی از اعضای دادگاه بیرون آمد و هنگامی که به در ورودی پادگان رسید، خانواده‌ای را دید که در انتظار زندانی خود مانده‌اند،‌و مطلع شد که اینها خانواده من هستند؛ لذا به آنها خبر داد که حکم آزادی من صادر شده است و بدین ترتیب پیش از آنکه من از حکم دادگاه مقطع شوم، خانواده از آن اطلاع یافتند.

وقتی انتظار آنها به درازا کشید، یکی از نگهبانان پادگان به آنها گفت: شما بروید؛ او هم پس از آنکه آزاد شود، خواهد آمد. در نتیجه، آنها به منزل بازگشتند.

۲ ساعت پس از ظهر مرا خواستند و حکم دادگاه را مبنی بر محکومیت من به مدتی کمتر از زمانی که در زندان گذرانده بودم، اعلام کردند. قرار شد تا تشکیل دومین دادگاه - که دادگاه تجدیدنظر است و معمولاً یک ماه پس  از نخستین دادگاه تشکیل می‌شود - مرا آزاد کنند.

رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان، به علامت اینکه فرد همراه آنها زندانی نیست، سلاح خود را دوشفنگ کنند و مرا در انجام بقیه اقدامات اداری لازم برای خروج از زندان یاری کنند. به اتاق رفتم؛ که چنان که قبلاً گفته بودم، نزدیک در ورودی زندان بود. یک ساعت از شب گذشته بود که اثاثیّه‌ام را جمع کردم و با زندانیان خداحافظی کردم.

فصل زمستان بود و هوا سرد؛ و در شب، سردتر. جلوی درِ ورودی پادگان تعدادی از جوانان فامیل را دیدم که با یک اتومبیل در انتظار من ایستاده بودند. وسایلم را گرفتند. خواستم سوار اتومبیل شوم که یک افسر آمد و گفت: شما نمی‌توانی بروی؛ با من بیا! مرا در اتومبیلی که چند نظامی در آن بودند، سوار کرد و اتومبیل - چنان‌که از مسیر راه دریافتم - به سمت ساختمان ساواک حرکت کرد.

آیا آزادی من از پادگان، ظاهری بوده؟ آیا می‌خواهند مرا به ساواک و از آنجا به تهران ببرند؟ در حالی که اتومبیل مسیر خود را در تاریکی و سرما به سمت سرنوشت نامعلوم من می‌پیمود، این‌گونه پرسش‌ها نیز در ذهن من می‌چرخید.

جلوی ساختمان ساواک مرا پیاده کردند. بازجویی که در زندان سوم و چهارم با او آشنا شده بودم - یعنی «غضنفری» - با من روبه‌رو شد. با لحنی آمیخته به غرور و موذیگری به من گفت:

- چرا آمدی؟

- من نیامدم، آنها مرا به اینجا آوردند.

- حالا که ما دستور آزادی‌ات را داده‌ایم، برو!

بدون آنکه علت این رفتار را بدانم، به خیابان تاریک و سرد آمدمتا اتومبیلی پیدا کنم که مرا به خانه برساند. اگر وسایلم هم در دستم بود، بیرون ماندن در این ساعت از شب، مشقّت و دردسر بیشتری داشت. اما وسایلم را جلوی درِ ورودی پادگان به کسانی که برای رساندنم آمده بودند، سپرده بودم.

ناگهان یک اتومبیل جلوی پایم ایستاد. خوب نگاه کردم، دیدم همان جوانانی هستند که جلوی پادگان منتظرم بودند. فهمیدم آنها مسیر مرا از پادگان تا ساواک در انتظار سرنوشت و سرانجام کار دنبال کرده بودند.

به خانه رسیدم، دیدم همسرم نشسته و به در چشم دوخته، بچه‌ها هم از انتظار خسته شده‌اند و به خواب رفته‌اند.

رفتار عجیب یک دوست نزدیک

فراموش نمی‌کنم که همان شب پس از بازگشت به منزل، برای تشرّف به زیارت حضرت رضا (ع) و نماز در مسجد گوهرشاد، به حرم رفتم. دیر وقت بود و صحن تقریباً خالی بود، اما از دور دو تن از دوستان و هم‌درسهای خود را دیدم که با یکی از آنها علقه‌ خاصّی دارم و قیافه ما نیز آنچنان به هم شبیه است که اگر کسی ما را نشناسد، گمان می‌برد با هم برادریم. از این تصادف بسیار خوشحال شدم؛ زیرا انتظار نداشتم کسی را در آنجا ببینیم. با شوق دیدار چهره‌هایی که زندان میان من و آنها فاصله انداخته بود، به سوی آن دو رفتم. انتظار داشتم آنها هم به محض دیدن من به سویم بیایند و بعد از این مدت جدایی، از دیدار من خوشحال شوند.

به طرف آنها رفتم و نزدیکشان رسیدم. می‌خواستم سلام کنم که دیدم از من رو می‌گردانند! گویی یکی از آن دو به دیگری گفته بود: او اکنون از زندان خارج شده و شاید تحت نظر است؛ پس، از او دوری کنیم! این برخورد، مرا سخت متأثر کرد. یک فرد زندانی مانند من که چند ساعتی است از زندان آزاد شده، از دوستان و به ویژه از کسانی که قاعدتاً باید همان دغدغه‌ها و امیدها و آرمان‌های اسلامی او را داشته باشند. توقع چنین برخوردی را ندارد! 

در حقیقت، من این‌گونه برخوردها را از برخی روحانیون، فراوان دیده‌ام! در حالی که به عکس آنها، جوانان - اعم از طلّاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه - در مواقعی که به زندان می‌افتادم و مورد ستم رژیم واقع می‌شدم، بیشتر دُور مرا می‌گرفتند و به من می‌پیوستند.

مواضع و مبارزه روحانیون 

در اینجا باید اشاره مختصری بکنم به برخورد روحانیون با فعّالان عرصه مبارزه در ایران.

امام راحل (رضوان‌الله علیه) جهاد اسلاف خود را با رهبری بزرگ‌ترین انقلاب تاریخ معاصر به ثمر رساند و طیّ آن، سرکش‌ترین جبّار منطقه را که متّکی بر بزرگ‌ترین قدرت جهانی بود، سرنگون ساخت و برپایی نظام اسلامی را در ایران اعلام کرد.

جای شگفتی نیست اگر علمای دین این چنین باشند، زیرا آنها وارثان پیامبران و مصلحین تاریخند. اما کسانی که دست اندرکار امور علوم دینی بودند، همگی در ایران در چنین سطحی از احساس مسئولیت قرار نداشتند؛ و این هم دلایلی دارد که اینجا مجال بیان آن نیست.

برخی از آنها تنها در حمایت و تأیید فعالان اسلامی موضع می‌گرفتند، ولی خود وارد میدان نمی‌شدند. برخی از آنها هم کاملاً بی‌طرف بودند! از جنبش اسلامی، نه بد می‌گفتند و نه خوب. البته کسانی هم بودند که در قبال فعالان جنبش اسلامی، موضع منفی داشتند. این موضع منفی هم شدت و ضعف داشت. برخی از اینها وقتی صحبت از این موضوع می‌شد، جنبش اسلامی را زیر سؤال می‌بردند. برخی دیگر، با مناسبت یا بی‌مناسبت، چنین می‌کردند.

بد نیست از حادثه‌ای که به خاطرم آمد، یاد کنم. به یاد آوردم که در سال ۱۳۵۵ سیل عظیمی در قوچان آمد و من در عملیات نجات و امداد شهر مشارکت داشتم. طیّ جریانی - که اکنون جای شرح جزئیات آن نیست. - مقامات قوچاق به من دستور دادند فوراً شهر را ترک کنم! وقتی افسر پلیس حکم را به من ابلاغ کرد، من در یکی از رواق‌های بزرگ مسجد جامع شهر بودم که آن را به انبار بزرگی از کالاها و اجناس اهدا شده برای کمک به آسیب‌دیدگان تبدیل کرده بودیم. کالاها به شکل دقیق و با نظمی جالب چیده شده بود که غیر متخصصین امداد از قبیل ما، کمتر می‌توانند این کار را انجام دهند.

من به حجره‌ای در کنار آن رواق رفتم که شیخ ذبیح‌الله و شماری از دوستان و یارانش آنجا نشسته بودند. با لحنی حاکی از رنج و تلخی گفتم: به من دستور داده‌اند شهر را ترک کنم. در چهره همگی علامت ناراحتی آشکار شد. اما یکی از آنها - که یکی از دو نفری بود که پس از زندان، او را در صحن حضرت رضا (ع) دیده بودم - همین که همدردی حاضران را با من دید، فوراً گفت: اینها برای نجات و امداد نیامده‌اند؛ اینها مفسد و خرابکارند!

برخی از آنها تا این درجه نسبت به همه فعالانً عرصه اسلامی کینه می‌ورزیدند.

دادگاه تجدیدنظر

کمی پیش از دؤمین دادگاه - که دادگاه تجدیدنظر بود - سلسله اقدامات اداری را باید انجام می‌دادم. برای این امر باید به دادرسی ارتش مراجعه می‌کردم. در خلال پیگیری این اقدامات، دیدم افسر جوانی در اداره دادرسی ارتش خیلی به من نگاه می‌کند؛ گویی می‌خواهد در مورد مطلبی با من حرف بزند.

به او که نزدیک شدم، گفت: 

- می‌خواهم به شما چیزی را بگویم.

- بفرما.

- از ایراد سخنرانی‌هایی مانند سخنرانی‌ای که در نخستین دادگاه ایراد کردی، خودداری کن؛ چون اگر آنها در شما هوشمندی و توانایی خاصی را ملاحظه کنند، با شما سخت‌گیری می‌کنند. به مصلحت شما است که وانمود کنی فردی ساده، و فریب خورده هستی!

از او تشکر کردم و رفتم؛ در حالی که خود بهتر می‌دانستم که در برابر دادگاه مغروری که علما را به دیده تحقیر می‌نگرد، نمی‌توانم خود را به این شکل نشان دهم. وقتی وارد سالن دادگاه دوم شدم، دیدم آن افسر جوان منشی دادگاه است!

رئیس این دادگاه مرد معروفی بود که قبلاً مقام دادستانی کل را داشته و بعد رئیس دادگاه شده بود. رئیس دادگاه، مرا به باد سؤالات گرفت. نظرم را درباره مسائل مختلف می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم. بعد به مستشارانش که در دو طرفش نشسته بودند، رو کرد و گفت: این مرد نیاز به ده سال زندان دارد تا به صورت تمام وقت به نوشتن و تألیف و تحقیق بپردازد!

گفتم: انا لله و انا الیه راجعون!

البته رئیس دادگاه مطلب فوق را از روی مزاح گفت، اما مضمون مزاح او مؤید نظر و نصیحت آن افسر جوان بود. این محاکمه با تأیید حکم دادگاه قبلی خاتمه یافت.

از آزادی‌ام مدت زیادی نگذشته بود که باز در ماه مهر (!) دستگیر شدم و به پنجمین زندان افتادم. چهارمین بازداشت من در دوم مهرماه سال ۱۳۴۹ هـ. ش (۲۴ جرب ۱۳۹۰ هـ . ق) بود و پنجمین آن در شش مهرماه سال ۱۳۵۰ هـ. ش (۷ شعبان ۱۳۹۱هـ.ق) صورت گرفت.

۲۱۴۲۱۴

نظر شما