و نتیجه همان است که میبینیم: افزایش بیپایان مصرف انرژی بویژه انرژیهای فسیلی که به گرم شدن هرچه بیشتر اقلیم و جغرافیای کره خاکی منجر شده است، به همریختن همهچیز از زمین و زمان و... و این روند همچنان ادامه دارد. فصلها درهم آمیخته شدهاند: امسال، سختترین تابستانها در استرالیا، با سختترین زمستانها در امریکا از راه رسیدند. وقتی قطب شمال هوایی گرمتر از شهرهای امریکایی دارد؛ وقتی در هر جای دنیا شاهد طوفانها، سیلها، موجهای گرما و سرما هستیم که انسانها و طبیعت را به نابودی میکشند، در این شرایط، نباید از پیامدهای بعدی این موقعیت نه تنها بر شرایط مادی خود، بلکه از آن حتی بیشتر بر ذهنیت خود و آنچه ساختارهای این ذهنیت را میسازد، غافل باشیم. یعنی باورها، اعتقادات، مناسک، جشنها، آیینها، اسطورهها و در یک کلام تمام پیوندهای پیدا و ناپیدایی که روح و جسم ما را به زمان و مکان وصل کردهاند و تمام رشتههایی که با این پیوندها، در قالب فرهنگ و اندیشه خود به یکدیگر گره میزنیم تا پهنههای سبز و آبی طبیعت و شهرهایمان را بسازیم، همه از بیشتر «داشتن»ها و بیشتر «خواستن»های ما متأثر میشوند.
جوامع ما ریشههای کشاورزی دارند و معنای این امر آن نیست که تنها از مردمانی ساخته شده باشند که زمین را میکارند و محصول بار میآورند و بر سر سفره میگذارند تا روزگار بگذرانند. معنای این سخن آن است که ما مردمانی بودهایم که ارزش زمین و آب و غم خوردن برای یک دانه که سبز میشد و سایه انداختن بر سر جوانهها و نهالهای بی جانی که به درختان تنومند بدل میشدند، را میدانستیم. ما مردمانی بودیم که درون بیابانهای خشک یا در حاشیه آنها زندگی میکردیم و میدانستیم چند قطره آب چه معجزهای میکند، که یک برکه و یک قنات و یک چشمه و یک باغ چه ارزشی دارد. ما مردمی بودهایم که چشمانمان از بافتن باغهای قالیگون، نورخود را از دست میدادند تا به نور جهان تبدیل شوند و هر جا که باغی نباشد بر باغ این قالیها سفره پهن کنند و از محصول دسترنج خود، بخورند و بر مال دیگری حسرت و طمع نداشته باشند. ما چنین مردمانی بودهایم، دستکم بسیاری از ما اگر هم نه همهمان. و هنوز هم هستند کسانی که این ذهنیت و این خصایص را در خود زنده نگه داشتهاند. هنوز هم هستند کسانی که در آنها این پیشینه همچنان زنده و روحبخش است.
جامعه ما، روابطی حسی را تجربه میکرد؛ روابطی عاطفی، حافظه و ذهنهایی که با چمن و درخت و آب و طبیعت قرین بودند؛ آدمهایی که سرما و گرما را میشناختند؛ لرزیدن از سرما و گُرگرفتن از گرما را. بدنهایی آشنا با فصلها و رنج و اندوههای زمستانی و سَبُکی و شادمانی تابستانها. مردمانی که بادها را میشناختند و نسیمها را و سبزهها و صحرا و بیابان و میوههای تازه رسیده و درختانِ پربار و آفتابِ ملایم دمِ غروب و خورشید سوزان صلات ظهر را و بارانهای معجزهگر پاییزی و برفهای سنگین تابستانی را؛ سنگها و کوهستان و دشتها را با فصلهایی که هرکدام شان با ماهها و روزهایی مقدس پیوند خورده بودند، با جشنهای فصلی و سالگردها و روزها و شبها، با زمین و آسمان مقدس و آیینوار را.
این پیوندها در نهایت، بخش بزرگی از هویت آنها، هویت ما را میساختند: با بهارزاده میشدیم و با زمستان میمُردیم؛ با تابستان جوانی میکردیم و با پاییز، میانسالی را تجربه. هنوز هم هر کدام از ما گاه بر اساس نظامهای خاطرهای زندگی میکنیم که روابطمان با یکدیگر و با دیگران را از خلال طبیعت و اقلیم میسازند. در یک کلام برای ما، آب و هوا و سرما و گرما، تنها عناصری طبیعی نبودند، بلکه کانالهای ارتباطاتی، پیوندها و رگ و پیهایی بودند که نظامهای خاطرهای ما و تداوم آنها را میساختند و به یکدیگر متصل میکردند و همچون مفصلهای یک کالبد به آن کالبد امکان میدادند با آرامش و بدون درد و با سادگی اندامهایش را به حرکت درآورد و به گردش جهان برود. اندامها و استخوانها برهم میلغزیدند و از خاطرهای به خاطره دیگر میرفتند، از جایی به جایی، از روزی به روزی، از شبی به شبی، از خوابی و داستانی به خواب و داستانی دیگر، از یک تابستان به یک زمستان، از یک چهارشنبه سوری به چهارشنبه سوری دیگر، از عیدی به عید دیگر، از سفره هفتسینی به سفره هفتسین دیگر و از یک سیزده به سیزدهی دیگر: حتی آخرین خاطرات ما با آنها که دوست میداریم گاه بر سر سفره نوروز و آخرین روبوسیها و آخرین خاطرات از زندگی از دست رفته عزیزانمان وقتی برای نخستین عید، سفره را بر سر مزار آنها پهن میکردیم، شکل میگرفتند. همه اینها، تنها، ذهنیتها و مادیاتی نبودند که در جشن و آیین تعریف شوند، بلکه پدیدههایی بودند که در «اقلیم» معنای خود را مییافتند.
با این نگاه است که میتوانیم درک کنیم که چگونه تخریب اقلیم، نه صرفاً ما را با خطراتِ فیزیکی، با زندگی سختتر و موقعیتهای غیرقابل تحمل در زندگی روزمره، روبهرو خواهد کرد، بلکه با تخریب ساختارهایی حتی ممکن است زندگی را به دوزخی تصورناپذیر تبدیل کند. بیاییم در عالم خیال، روزهایی دردناک را متصور شویم که از فرط گرما یا سرما، از فرط طوفانها و بادهای مخرب، از شدت آلودگی هوا و آب، نتوانیم حتی قدمی به بیرون از خانه خود بگذاریم. بیاییم روزهایی هولناک را مجسم کنیم که کوهستان و گیاهان و درختان و سنگهایشان به خاطرههایی دوردست تبدیل شده باشند؛ که دیگر تنها درعمیقترین لایههای ذهنمان بتوانیم روزهای خوش صحراگردی و بازی روی چمنهای یک دشت را به یاد آوریم. برای آنها که امروز در سالهای 60 و 70 هستند، بازی کنار رودخانههای پرخروش و پرآبی چون کرج، گویی حکایتی از بهشتی از دست رفته است: افراد خانواده همه در کنار هم بودند و هندوانههایشان را درون آب میانداختند تا در گرمای تابستان چنان خنک شوند که به زحمت بتوان آنها را خورد؛ جریان آب آنقدر شدید بود که به زحمت کسی جرأت میکرد چند متر از حاشیه دور شود و «دل به دریا زدن» واقعاً معنایی داشت. همان رودخانههایی که امروز یا به بیابان تبدیل شدهاند یا به نهرهای بیجانی که تمنا میکنند دست کم در روزهای آخر حیات آرامشان بگذاریم.
گناه ما آن بوده و هست که به سادگی، به کم داشتن، به معتدل بودن، به احترام گذاشتن به طبیعت، به همراهی با آن، تن ندادیم و گمان کردیم که اگر در خانههایی بزرگ و اشرافی زندگی کنیم، اگر اطراف خود را آکنده از محصولات صنعتی کنیم و هر روز با یک فناوری جدید که نه هرگز آنها را فهمیدیم نه امروز میفهمیمشان، مصرف انرژی خود را بالا ببریم، خوشبختیهایی هرچه بزرگتر به دست میآوریم. گناه ما آن بود و هست که گمان کردیم، با پولهای بادآوردهای که دیگر نیازی برای زحمت کشیدن نبود تا به دست شان بیاوریم، میتوانیم برای خود خوشبختی سفارش دهیم؛ گمان کردیم زحمت کشیدن را از زندگی خود بیرون کردهایم تا جایی هرچه بیشتر برای آرامش و رفاه و زندگی بیدغدغه فراهم شود. اما برعکس جایی هرچه بیشتر برای فساد و تباهی و تنآسایی و راحتطلبی و بیخیالی، باز شد که همه افسردگیهای عالم را بر سرمان خراب کرد.
از آنچه گفته شد، هدف نه آن بود و نه آن هست که از گذشته دورانی «طلایی» بسازیم و از «حال» دوزخی هولناک. نه گذشته بدون درد و بیتباهی بوده است و نه حال میتواند بدون هیچ خوشی و هیچ امیدی باشد. مسأله در این نیست، بحث بر سر نوعی نگاه به گذشته و حال و از آن مهم تر نوعی نگاه به رابطهمان با طبیعت است. اینکه درک کنیم «مصرف» و «زیادهخواهی» در نهایت ما را به جایی میرساند که هم گرفتارِ بدترین فلاکتهای مادی و نداشتن کوچکترین کالاهای ضروری برای تأمین یک زندگی درخور شویم که امروز گرفتارش هستیم؛ و هم، از آن بدتر، گرفتارِ فقری اخلاقی و سقوطی اجتماعی، که آن را هم تجربه میکنیم. چرا؟ چون دلیلِ مشکل نخست را نه در از دست دادن «اخلاق» و «هویت» و «ناشایستهسالاری»، بلکه در آن دیدهایم که به اندازه کافی نخواستهایم، به اندازه کافی مصرف نکردهایم و بنابراین نتیجه گرفتهایم که باید فشارمان را بر طبیعت دوچندان کنیم. ما مردمی هستیم که نتوانستهایم قدرِ طبیعت رنگارنگ و تاریخ پر دامنه و متکثر خود را بدانیم و ناشکری را به جایی رساندهایم که همه رنگارنگیها، همه زیباییهای حاصل متفاوت بودنهایمان را قربانی ایدئولوژیهای یکدستسازی و یکپارچهکردنهایی تصنعی کردهایم. هر روز از خانه بیرون میآییم و خواسته و ناخواسته، بیشترین تلاشمان برای آلوده کردن محیط با مصرف بیشتر و آلوده کردن اخلاق خود و دیگران با کنشهای زشت و با بیتفاوتی بیشتری نسبت به زندگی و سرنوشت دیگران است. اینجا است که «نوروز» دیگر تنها یک آیین نیست، بلکه شاید تنها راهحلی باشد که هنوز پیش پایمان هست تا خود را از کوچه بنبستی که هر روز با شتاب و سرعت بیشتری در آن به پیش میتازیم، بیرون بیاییم.
شک نکنیم روبهرویمان جز دیوار سختی که سرهایمان را خواهد شکست، چیزی نیست؛ اما پشتسرمان، نوروزی هست که همیشه درسی را به یادمان میآورد: راههایی هستند که هنوز میتوانند ما را به سبزه و آب و بیداری و سفرههای عید و مهربانی و اخلاق برسانند؛ راههایی برای امید داشتن به آنچه داریم و چشم پوشیدن از آنچه میتوانیم داشته باشیم، اما برای آن باید بهای سنگین مادی و اخلاقی، نه تنها در نسل خود، بلکه در نسلهای آینده بپردازیم. پس بیاییم، نوروز را نه فقط به مثابه لحظهای برای شادی، بلکه به مثابه «راهی برای رهایی خود» درک کنیم.
نظر شما